eitaa logo
مَه گُل
663 دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
3.6هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
بزرگترین رویای من🍂 کوچکترین معجزه ی توست همه ی مارو به رویاهامون برسون و راه رو برامون باز کن🍂 آمین🙏 بهترین و خوشرنگ ترین🍂 صبح دنیا با لحظه هایی پر از خوشی و آرزوی سلامتی 🍂 برای شما روز و روزگارتان بسیار شاد🍂 ‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌ ‌⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⁉️لینک شخصی چیست و چطور عمل مى کند؟ 💢اگر شما در ایتا یک نام کاربری ایجاد کرده باشید، می‌توانید به افراد پیوندی با نام کاربرى خود بصورت eitaa.com/username بدهید. باز کردن این لینک در تلفن آنها، به طور خودکار برنامه ایتا را اجرا و یک گفتگو با شما را باز می‌کند. شما می‌توانید پیوند نام کاربری را با دوستانتان به اشتراک بگذارید. آن را روی کارت ویزیت چاپ کنید یا روی سایتتان بگذارید. با این روش مردم می‌توانند بدون دانستن شماره تلفن‌تان، با شما در ایتا تماس بگیرند. ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
✍️ 💠 نگاهش روی صورتم می‌گشت و باید تکلیف این زن روشن می‌شد که باز از پاسخ سوالم طفره رفت :«تو اینو از کجا می‌شناختی؟» دیگر رنگ شیطنت از صورتش رفته بود، به انتظار پاسخی چشمش به دهانم مانده و تمام خاطرات خانه بسمه و ابوجعده روی سرم خراب شده بود که صدایم شکست :«شبی که سعد می‌خواست بره ، برا اینکه فرار نکنم منو فرستاد خونه اینا!» 💠 بی‌غیرتی سعد دلش را از جا کَند، می‌ترسید در آن خانه بلایی سرم آمده باشد که نگاهش از پا درآمد و من می‌خواستم خیالش را تخت کنم که (علیهاالسلام) را به شهادت گرفتم :«همون لحظه که وارد اون خونه شدم، این زن منو برد ، فکر می‌کرد وهابی‌ام. می‌خواستن با بهم زدن مجلس، تحریک‌شون کنن و همه رو بکشن!» که به یاد نگاه مهربان و نجیب مصطفی دلم لرزید و دوباره اشکم چکید :«ولی همین آقا و یه عده دیگه از مدافعای و حرم نذاشتن و منو نجات دادن!» 💠 می‌دید اسم مصطفی را با چه حسرتی زمزمه می‌کنم و هنوز خیالش پیِ خیانت سعد مانده و نام ترکیه برایش اسم رمز بود که بدون خطا به هدف زد :«می‌خواست به ملحق بشه که عملگی ترکیه و آمریکا رو بکنه؟» به نشانه تأیید پلکی زدم و ابوالفضل از همین حرف‌ها خطری حس کرده بود که دستم را گرفت، با قدرت بلندم کرد و خیره در نگاهم هشدار داد :«همونجور که تو اونو شناختی، اونا هم هر جا تو رو ببینن، میشناسن، باید برگردی !» 💠 از قاطعیت کلامش ترسیدم، تکه‌ای از جانم در اینجا جا مانده و او بی‌توجه به اضطراب چشمانم حکمش را صادر کرد :«خودم می‌رسونمت فرودگاه، با همین پرواز برمی‌گردی و میری خونه دایی تا من مأموریتم تموم شه و برگردم!» حرارت غمی کهنه زیر خاکستر صدایش پیدا بود که داغ مصطفی گوشه قلبم پنهان شد و پرسیدم :«چرا خونه خودمون نرم؟» 💠 بغضش را پشت لبخندی پنهان کرد و ناشیانه بهانه تراشید :«بریم بیرون، اینجا هواش خوب نیست، رنگت پریده!» و رنگ من از خبری که برایش اینهمه مقدمه‌چینی می‌کرد پریده بود که مستقیم نگاهش کردم و محکم پرسیدم :«چی شده داداش؟» سرش را چرخاند، می‌خواست از چشمانم فرار کند، دنبال کمکی می‌گشت و در این غربت کسی نبود که دوباره با نگاهش به چشمان پریشانم پناه آورد و آهسته خبر داد :«هفت ماه پیش کنار اتوبوس زائرای ایرانی تو بمبگذاری کردن، چند نفر شدن.» 💠 مقابل چشمانم نفس‌نفس می‌زد، کلماتش را می‌شمردم بلکه این جان به لب رسیده به تنم برگردد و کلام آخر او جانم را در جا گرفت :«مامان بابا تو اون اتوبوس بودن...» دیگر نشنیدم چه می‌گوید، هر دو دستم را روی سرم گرفتم و اختیار ساقم با خودم نبود که قامتم ازکمر شکست و روی زمین زانو زدم. باورم نمی‌شد پدر و مادرم از دستم رفته باشند که به گلویم التماس می‌کردم بلکه با ضجه‌ای راحتم کند و دیگر نفسی برای ضجه نمانده بود که به‌جای نفس، قلبم از گلو بالا می‌آمد. 💠 ابوالفضل خم شده بود تا از روی زمین بلندم کند و من مقابل پایش با انگشتان دستم به زمین چنگ می‌زدم، صورت مهربان پدر و مادرم در آینه چشمانم می‌درخشید و هنوز دست و پاهای بریده امروز مقابل چشمم بود و نمی‌دانستم بدن آن‌ها چند تکه شده که دیگر از اعماق جانم جیغ کشیدم. در آغوش ابوالفضل بال‌بال می‌زدم که فرصت جبران بی‌وفایی‌هایم از دستم رفته و دیدار پدر و مادرم به رفته بود. 💠 اینبار نه حرم حضرت سکینه (علیهاالسلام)، نه چهارراه ، نه بیمارستان که آتش تکفیری‌ها به دامن خودم افتاده و تا مغز استخوانم را می‌سوزاند و به جای پرواز به سمت تهران، در همان بیمارستان تا صبح زیر سِرُم رفتم. ابوالفضل با همکارانش تماس گرفت تا پیشم بماند و به مقرّشان برنگشت، فرصتی پیش آمده بود تا پس از چند ماه با هم برای پدر و مادر شهیدمان عزاداری کنیم و نمی‌خواست خونابه غم از گلویش بیرون بریزد که بین گریه به رویم می‌خندید و شیطنت می‌کرد :«من جواب رو چی بدم؟ نمیگه تو اومدی اینجا آموزش نیروهای یا پرستاری خواهرت؟» 💠 و من شرمنده پدر و مادرم بودم که دیگر زنده نبودند تا به دست و پایشان بیفتم بلکه مرا ببخشند و از این حسرت و دلتنگی فقط گریه می‌کردم. چشمانش را از صورتم می‌گرداند تا اشکش را نبینم و دلش می‌خواست فقط خنده‌هایش برای من باشد که دوباره سر به سرم گذاشت :«این بنده خدا راضی نبود تو بری ایران، بلیطت سوخت!» 💠 و همان دیشب از نقش نگاهم، احساسم را خوانده و حالا می‌خواست زیر پایم را بکشد که بی‌پرده پرسید :«فکر کنم خودتم راضی نیستی برگردی، درسته؟»... ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
📌 عدد هفت در کدام آیه قرآن به ذهن تداعی می شود؟ آیه ۲۶۱ سوره بقره در خصوص انفاق 📌 به عدد ۷ و عدد ۱۰۰ در کدام آیه اشاره شده است؟ آیه ۲۶۱ سوره بقره 📌 به عدد ۳ و ۴ و ۵ و ۶ در کدام آیه قرآن اشاره شده است؟ آیه ۷ سوره مجادله در خصوص نجوی 📌 در کدام آیه به عدد ۹۹ و ۱ اشاره شده است؟ آیه ۲۳ سوره صاد مربوط به قضاوت حضرت ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فریز نخود فرنگی 👌 نخود فرنگی هارو که دون کردین میشورین بعد داخل قابلمه ای که دوبرابر گنجایش نخودفرنگی رو داره تا ۲/۳ قابلمه آب رو بزارین به جوش بیاد بعد نخودفرنگی هارو بریزین داخل آب درحال جوش ۶یا۷ دقیقه کافیه البته بادرباز. آبکش که کردین سریع وبلافاصله نخودفرنگی هارو بریزین داخل آب یخ. بعد ۵ دقیقه آبکش کنید این شوک بخاطر اینکه رنگ نخودفرنگی ها سبز بمونه وپوستشون چروک نشه 💥بعدش حتما نخودفرنگی هارو روی پارچه پهن کنین تا قشنگ آبش بره وگرنه بعد فریز کردن برفک میزن ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. شوهرﻫﺎ ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﻛﺴﺎیی ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻛﻪ می‌ﺗﻮﻧﻴﺪ ﺭاﺯﻫﺎﺗﻮﻧﻮ ﺑﻬﺸﻮﻥ بگید ﻣﻴﺪﻭﻧﻴﻦ ﭼﺮا؟ ﭼﻮﻥ اصلا ﮔﻮﺵ ﻧﻤﻴﺪﻥ که فردا بخوان به کسی هم بگن😂 ‌ ‌⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
📚عنوان:تنهاگریه کن 📝نویسنده: اکرم اسلامی روایت زندگی اشرف سادات منتظری مادر شهید محمد معماریان...🖤 این اثر کوشیده تصویری کوتاه و مختصر از یک عمر زندگی و ولایت‌پذیری زنی را نمایش دهد که در تاریخ انقلاب رشد کرد و اثرگذار شد. برشی از کتاب : ...فریاد کشیدم : « نفس بکش!» ولی بی جان تر از این حرف ها بود. محکم تر زدم شاید به هوش بیاید؛ فایده نداشت. درباره شهید: شهید معماریان در ۲۰ مرداد ۱۳۴۹ در شهر قم دیده به جهان گشود.او توسط بسیج سپاه به جبهه اعزام شد و سرانجام ۶ دی ۱۳۶۵ در عملیات کربلای ۴ شلمچه به فیض شهادت نائل آمد. ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☀️ ☀️ بعد از گذشتن از چند راهرو پرستار در يك اتاق را باز كرد و به درون رفتيم. فقط يك تخت در آن بود كه پارچه سفيدي روي آن كشيده بودند. انگار كسي هم زير آن ملافه دراز كشيده بود. پرستار رو به راحله گفت: ـ ببينين دوستتون همينه؟ فاطمه ديگه، نه؟ ـ بله! بچه ها به سمت تخت رفتند. فهيمه دست من را گرفته بود و نمي گذاشت من هم بروم. خودش هم نرفت. هنوز چند قدم ديگر به تخت مانده بود كه بچه ها ايستادند. انگار مي ترسيدند آن ملافه را بردارند. از حقيقت مي ترسيدند. اما ثريا يكهو به سمت آن تخت جهيد. با يك تكان ملافه را از روي تخت كنار زد. چند لحظه به آن خيره شد! جيغي زد و به سمت بچه ها برگشت! چشم هايش گِرد شده بود. رنگ از رويش پريده بود. همه گيج و مبهوت، ثريا را تماشا مي كردند كه چگونه مي لرزد. هيچ كس نمي توانست از جايش تكان بخورد، تا وقتي كه با صداي جيغ ثريا همه به خود آمدند. انگار تمام بغض چند ساله ثريا يكهو بيرون ريخت. راحله خودش را به ثريا رساند و او را از پشت بغل كرد و دست هايش را گرفت. سميه و عاطفه هم به كنار تخت رفتند. سميه نگاهي به تخت كرد و يكهو رويش را از تخت برگرداند. چهره اش با دست پوشاند و آرام و بي صدا گريست. عاطفه اما مثل هميشه كه چيز بامزه اي ديده بود يا حرف جالبي به خاطر آورده بود، خنديد! فكر كردم كه هر لحظه ممكن است از شدت خنده بي هوش شود! در ميان خنده اش، متلك هايش را هم شروع كرد: ـ هان خاله خانم!... بالاخره يه جايي و يه وقتي رو پيدا كردي كه چند دقيقه بخوابي! خيلي وقت بود نخوابيده بودي، نه؟و بعد يكهو خنده اش تبديل به گريه شد. جلوي چشم هايم سياه شد و با صداي جيغي بيهوش شدم. وقتي چشم هايم را باز كردم، تا چند لحظه گيج بودم. هيچ چيز يادم نبود. چشمهايم را به هم زدم، بستم و باز كردم. سعي كردم سرم را بلند كنم تا اطرافم را ببينم. تا نيمه هاي راه سرم را بلند كردم. با يك نگاه ديدم در سالن حسينيه هستيم و بچه ها گوشه ديگري كنار همديگر نشسته بودند. يك چادر سياه هم به ديوار و پنجره ها زده بودند. ... نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
☀️ ☀️ راحله بالاي سرم نشست و بقيه هم كنارم. ـ اين جا چه خبره؟ راحله دستش را روي پيشانيم گذاشت و موهايم را نوازش كرد: ـ چيزي نيست. نگران نشو! ما هنوز در حسينيه هستيم. قرار بود ديشب برگرديم، ولي چون جنازه فاطمه رو تحويل ندادن، تو هم حالِت مناسب نبود، ما هم مانديم. بچه ها گفتند ما بدون فاطمه برنمي گرديم!  ـ حالا تكليف چيه؟ ـ پس فردا شهدا رو تشييع مي كنن۲۷۰ نفر شهيد شدن. قرار شد ما هم تا روز تشييع جنازه ها در مشهد بمونيم. چند تا از مسئولان دانشگاه و خانواده فاطمه هم امشب بيان. ـ چه بلايي سرِ من آمده؟ ـ چيز مهمي نيست! يه ضربه عصبي است! شوكه شدي و فشارت هم پايين آمده بود!  دكتر توي بيمارستان يه سِرُم بهت زد! امروز ظهر هم آورديمت خانه. دكتر گفت تا شب حالت خوب مي شه. خانواده ات هم قراره بيان دنبالت تا با ماشين خودتون برگردي.  بچه ها پيشاني و گونه هايم را بوسيدند و كنار نشستند. محور همه صحبت ها به فاطمه ختم مي شد. اوايل شب مسئولان دانشگاه و خانواده فاطمه هم رسيدند. پدر و مادرش پير بودند، اما قوي و با روحيه. مادرش بچه ها را كه ديد بغضش تركيد. بچه ها را بغل مي كرد، در آغوش مي گرفت، به سر و صورتشان دست مي كشيد و گريه مي كرد. ... ... نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1