eitaa logo
مَه گُل
668 دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
3.6هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️🍃بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🍃سلام صبحتون عسل 🍯 💢این مسائل نیستند که بزرگ یا کوچک‌ اند این انسان‌ها هستند که بزرگ یا کوچک می‌ شوند... ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
‌ ‌⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️قسمت پنجاه و هشت❤️ . توی فامیل پیچیده بود که ربابه خانم و تیمور خان، دختر شوهر نداده اند، انگار خودشان شوهر کرده اند، بس که با ایوب مهربان بودند و مراعات حالش را می کردند. اوایل که بیمارستان ها پر از مجروح بود و نداشت، ایوب را نیمه بیهوش و با لباس بیمارستان تحویلمان می دادند. تاکسی آقاجون می شد اتاق ریکاوری، لباس ایوب را عوض می کردم و منتظر حالت های بعد از بی هوشیش مینشستم تا برسیم خانه. گاهی نیمه هشیار دستگیره ماشین را می کشید وسط خیابان پیاده می شد. آقاجون می دوید دنبالش، بغلش می کرد و بر می گرداند توی ماشین. 😔 . ❤️قسمت پنجاه و نه❤️ . مامان با اینکه وسواس داشت، اما به ایوب فشار نمی آورد. یک بار که حال ایوب بد بود، همه جای خانه را دنبال قرص هایش، گشت حتی توی کمد دو در قدیمی مامان. ظرف های چینی را شکسته بود. دستش بریده بود و کمد خونی شده بود. مامان بی سر و صدا کمد را برد حیاط تا اب بکشد. حالا ایوب خودش را به آب و آتش می زد تا محبتشان را جبران کند. تا می فهمید به چیزی احتیاج دارند حتی از راه دور هم آن را تهیه می کرد. بیست سال از عمر یخچال مامان می گذشت و زهوارش در رفته بود. بدون آنکه به مامان بگوید برایش یخچال قسطی خریده بود و با وانت فرستاد خانه ایوب فهمیده بود آقاجون هر چه می گردد کفشی که به پایش بخورد پیدا نمی کند، تمام را گشت تا یک جفت کفش مناسب برای آقاجون خرید. ☺ ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آقا پیراهنِ پاره مُد شد... شلوارِ پاره مُد شد... شالِ پاره مُد شد... ما موندیم چرا جوراب پاره که ما زیاد داریم، مُد نمیشه...😐😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*مباحث استاد عظیم هاشم زاده* (کارشناس، روانشناس و مشاور خانواده) (( درباره تربیت نـوجوان )) ‌ ‌⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 👇👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 دانشمندی که استاد شکستن تحریم‌‌های هسته‌ای بود 🕊🌹امروز سالروز شهادت مصطفی احمدی‌روشن است ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
{﷽} رمان داستانی سم مهلک چند وقتی بود از فضای شهر و خونه و گوشی و فضای مجازی خسته شده بودم طی یک عملیات ساده مخ مامان و بابام رو زدم و تصمیم گرفتیم چند روزی برای تغییر حال و هوام بریم روستامون توی همون خونه ی کوچیک اما پر از خاطره های قشنگ و حال خوب کن! به قول گفتنی خوشحال و شاد و خندان ساکم رو بستم و راهی شدیم... کمتر از چند ساعت بعد جلوی خونه ی کوچیک روستایمون بودیم. تنها خونه ای که تک بود و پنجره اش رو به زمین پر از دار و درخت و سبزه باز می‌شد. بقیه خونه ها کنار هم بودن، اما خونه ی ما تک بود با یه حس غرور انگیزی از دلم گذشت از همون اول همه چیزمون تک بود... (و از اونجایی که میگن چوب خدا صدا نداره و هر کجا غرور بگیرتت، از همون جا ضربه میخوری، دقیقا منم بد خوردم! هنوز به یک روز نکشیده جواب این غرور بی جا رو از همین تک بودن خونمون چنان دیدم که دیگه تا عمر دارم فک نکنم یادم بره چنین جملات دردسر سازی محل عبور ذهنم بشه و حواسم جمع باشه) بی خبر از اتفاقات پیش رو با همین حال نفس عمیقی می کشم با خودم مرور میکنم: چه هوایی! چه اکسیری روح بخشی! این درسته هدی خانم! چیه خودت رو توی شهر اسیر کردی! اینجا هوا عجیب پاک و با صفاست انگار اکسیژن رو همراه با کلی انرژی وارد رگهای بدنم میکنه... به صورت غیر ارادی دنبال گوشیم می گردم اما نیست! یکدفعه یادم می افته چند روزی به خودم مرخصی دادم تا بی خبر از همه عالم باشم... ساکم رو داخل اتاق گذاشتم و بدون باز کردنش چرخی توی باغ کنار خونمون زدم.... در همین حین چند تا از پسر بچه های روستامون اساسی مشغول فوتبال بازی بودند... چه شور و نشاطی داشتن و چه حس و حال شیرینی! نشستم روی تنه ی یک درخت و نگاهم به سبزها و آسمون و گاهی هیاهوی بچه ها بود... با خودم میگم چه خدای خوبی... چقدر نعمت به ما داده و آروم زمزمه می کنم: برگ درختان سبز در نظر هوشیار هر ورقش دفتریست معرفت کردگار... کم کم داشتم می رفتم توی عرفان، که یکدفعه نشونه گیری یکی از پسر بچه ها که توپ رو محکم و شوتی در حد رونالدو بود به سمتم نشونه رفت ، انقریب از ملکوت پرتم کرد پایین! و واقعا اگر به موقع جا خالی نداده بودم به جای شیشه ی خونمون صورت من متلاشی می شد! بابام تا اومد دم در، بچه ها که به چشم بر هم زدنی محو شدن و به برکت این همه دارو درخت نمی شد پیداشون کرد! هیچی دیگه منم سریع خودم رو رسوندم داخل خونه دیدم به به! شیشه ی اتاقی که من قصد داشتم بساطم رو داخلش پهن کنم شکسته! مامان که داشت خرد شیشه ها رو جمع می کرد، همزمان به بابا می گفت: فعلا یه کارتنی، چیزی اینجا بذار تا میری شیشه رو درست کنی! اما من خیلی مقتدر گفتم: نه مامان نمیخواد! بذار باشه ، هوا میاد و میره! یک نگاه عاقل اندر سفیه بهم کرد و گفت: دختر! برای تردد هوا پنجره رو باز می کنیم نه اینکه شیشه اش رو بذاریم شکسته بمونه، جک و جونور میاد داخل! منم با یک لبخند کاملا ملیح ادامه دادم: باشه حالا فعلا که تازه از راه رسیدیم فردا دیگه ان شاءالله ( حالا جلوتر بهتون میگم که چی شد و چه اتفاقی افتاد از تجربه ی من داشته باشید این حرف رو، کار امروزتون رو به فردا نندازین) بابا هم از پیشنهاد من استقبال کرد ولی با این حال دنبال کارتن گشت که قسمت شکسته رو پوشش بده ولی پیدا نکرد، من هم برای اینکه بی خیال بشه گفتم: بابا یه شب که هزار شب نمیشه ولش کن، اتفاقی نمی افته! (ولی من اشتباه فکر کردم گاهی یک شب، هزار شب که هیچ! به یک لحظه همه چیز تموم میشه... ) ادامه دارد... نویسنده: ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️🍃بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🍃سلام صبحتون پر از امید و آرامش 💢از دیروز شکایت نکن بلکه با ساختن صبح امروزت فردایت را آباد کن ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
شهید میرزا تقی خان امیرکبیر زندگینامه 📝 🍃🌹میرزا محمدتقی‌خان فراهانی (زاده ی ۱۱۸۶ خورشیدی در هزاوه، اراک – درگذشت ۲۰ دی ۱۲۳۰ خورشیدی در باغ فین کاشان) مشهور به امیرکبیر، یکی از صدراعظم‌های ایران در زمان ناصرالدین‌شاه قاجار بود. امیرکبیر همسر عزت‌الدوله، خواهر ناصرالدین‌شاه قاجار بود و سبب ازدواج دخترش تاج‌الملوک با مظفرالدین‌شاه قاجار، پنجمین پادشاه از دودمان قاجار، پدربزرگ ششمین پادشاه قاجار، محمدعلی‌شاه، نیز به‌شمار می‌رود. اصلاحات امیرکبیر اندکی پس از رسیدن وی به صدارت آغاز گشت و تا پایان صدارت کوتاه او دنبال شد. مدت صدارت امیرکبیر ۳۹ ماه (سه سال و سه ماه) بود. او بنیان‌گذار دارالفنون بود که برای آموزش دانش و فنّاوری‌های نو به فرمان او در تهران پایه‌گذاری شد. سردار عزیز خان مکری داماد امیرکبیر و رهبر قشون ناصرالدین‌شاه بود. امیرکبیر پس از این‌که با دسیسه اطرافیان شاه از جایگاه خود برکنار و به کاشان تبعید شد، در حمام فین به دستور ناصرالدین‌شاه به قتل رسید. پیکر وی در شهر کربلا به خاک سپرده شده‌است. ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣سه قدم برای یک زندگی شـاد: ❣خود را به خاطر افراد بی فایده ای که لایق داشتن هیچ جایگاهی در زندگی تان نیستند، دچار استرس نکنید... ❣هیچگاه احساسات خود را، بیش از حد صرف چیزی نکنید. چون در غیر این صورت صدمه خواهید دید... ❣بیاموزید بدون نگرانی زندگی کنید. چون خدا در همه حال هوایتان را خواهد داشت. اعتماد کنید و ایمان داشته باشید... ❣زندگی تان لبریز از شادی و نشاط ‌ ‌⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
❤️قسمت شصت❤️ . ایوب به همه محبت می کرد. ولی گاهی فکر می کردم بین محبتی که به هدی می کند، با پسرها فرق دارد. بس که قربان صدقه ی هدی می رفت.👩 هدی که می نشست روی پایش ایوب آنقدر میب وسیدش که کلافه می شد، بعدخودش را لوس می کرد و می پرسید: -بابا ایوب، چند تا بچه داری؟ جوابش را خودش می دانست، دوست داشت از زبان ایوب بشنود: _من یک بچه دارم و دو تا پسر. هدی از مدرسه آمده بود. سلام کرد و بی حوصله کیفش را انداخت روی زمین ایوب دست هایش را از هم باز کرد: "سلام بانمکم، بدو بیا یه بوس بده" هدی سرش را انداخت بالا "نه،دست و صورتم را بشویم ،بعد" _نخیر، من این طوری دوست دارم، بدو بیا و هدی را گرفت توی بغلش مقنعه را از سرش برداشت. چند تار موی افتاد روی صورت هدی ایوب روی موهای گیس شده اش دست کشید و مرتبشان کرد. هدی لب هایش را غنچه کرد و سرش را فشرد به سینه ی ایوب "خانم معلممان باز هم گفت باید موهایم را کوتاه کنم." موهای هدی تازه به کمرش رسیده بود. ایوب خیلی دوستشان داشت، به سفارش او موهای هدی را میبافتم که اذیت نشوند. با اخم گفت: "من نمیگذارم، آخر موهای به این مرتبی چه فرقی با موهای کوتاه دارد؟ اصلا یک نامه می نویسم به مدرسه، می گویم چون موهای دخترم مرتب است، اجازه نمی دهم کوتاه کند. فردایش هدی با یک دسته برگه آمد خانه گفت: معلمش از دستخط ایوب خوشش آمده و خواسته که او اسم بچه های کلاس را برایش توی لیست بنویسد. . ❤️قسمت شصت و یک❤️ . رسیدگی به درس بچه ها کار خودم بود. ایوب زیاد توی خانه نبود. اگر هم بود خیلی سختگیری می کرد. چند بار خواست به بچه ها بگوید همین که اولین غلط املایشان را دید، کتاب را بست و رفت. مدرسه ی بچه ها گاهی به مناسبت های مختلف از ایوب دعوت می کرد تا برایشان سخنرانی کند. را قبول نمی کرد، می گفت: "من که جانباز نیستم، این اسم را روی ما گذاشته اند، وگرنه جانباز است که جانش را داد" از طرف بنیاد، جانبازها را می برند و هر کدامشان اجازه داشتند یک مرد همراهشان ببرند. ایوب فوری اسم آقاجون را داد. وقتی برگشت گفت: "باید بفرستمت بروی ببینی" گفتم: "حالا نمیخواهم، دلم میخواهد وقتی من را میفرستی، برایم گاو بکشی، بعد برایم مهمانی بگیری و سفره بندازی از کجاااا تا کجااا" 😊 ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🚕 تاکسی اینترنتی 💠 سؤال: اگر از تاکسی_تلفنی یا اینترنتی درخواست خودرو کنم ولی به دلیل تأخیر بیش از حدّ (حدوداً نیم ساعت) از انجام کار منصرف شوم و قبل از رسیدن خودرو، محل انتظار را ترک کرده یا درخواست را لغو کنم، آیا دینی به عهده دارم؟ ✅ جواب: اگر قرار شما، حضور خودرو در مدت خاصی بوده است یا زمان متعارفی وجود دارد، در صورتی که از زمان مقرر یا متعارف تأخیر داشته است، ضامن نیستید. 🌹🍃طبق فتاوای دفتر مقام معظم رهبری ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حالا من اگه واسه شمشیر بازی میرفتم المپیک مامانم دمپایی بدست میومد تو سالن بازی میزد رو دستم میگفت اگه تو چشمش میخورد چی ؟😜😂 ‌ ‌⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بابام به حرفم توجه نکرد و دنبال یه چیزی بود که شیشه شکسته رو بپوشونه اما هر چی گشت، هیچی پیدا نکرد و نهایتا همون شد که من گفتم! تا وسایلمون رو چیدیم و کمی جمع و جور کردیم خورشید غروب کرد و چون چندین ساعت داخل ماشین بودیم طبیعتا خستگی مسیر باعث شد شب زودتر از همیشه بخوابیم... من روی تخت توی اتاق خوابیدم و همه چی روال عادی داشت تا اینکه نصفه شب عطش عجیبی اومد سراغم! که از خواب عمیق بیدار شدم تا برم یه لیوان آب بخورم، ولی سعی کردم با احتیاط و آروم بلند شم که مامان و بابا رو بیدار نکنم، ترجیح دادم لامپ رو هم روشن نکنم. همین طور که آروم، آروم قدم هام رو برمیداشتم یه لحظه احساس کردم پام روی یه چیز خیلی نرم اومد و و بعد هم کمتر از ثانیه ای احساس سوزش خیلی شدیدی در یک نقطه از پام کردم! در حدی که نتونستم خودم رو کنترل کنم و جیغ زدم! حالا نه به اون همه احتیاط! نه به این جیغ زدنم! که بابا و مامانم مثل برق گرفته ها از خواب پریدن و به سرعت برق رو روش کردن! در همین لحظه با دیدن مار وحشتناکی که روبه روم بود از شدت وحشت و سوزش پام بیهوش شدم و من دیگه چیزی نفهمیدم تا اینکه وقتی بهوش اومدم داخل بیمارستان بودم.... بهوش که اومدم حالم خیلی بد... خیلی بد بود... پرستار و دکتر بالای سَرم بودن و من از درد به خودم می پیچیدم، ظاهرا مارش از اون مارهایی بود که سم مهلک و کشنده ای داشت! دکتر مجبور شد دوز پادزهر رو زیاد کنه تا اثر سم خنثی بشه، اما شدت پادزهر با سم توی بدن من جوری عمل کرد که خیلی شیک و مجلسی راهی آی سی یو شدم! بیمارستان بخاطر وضعیت کرونا بخش آی سی یو رو به دو قسمت تقسیم کرده بودند ، یک قسمت برای مریض های کرونایی بود و قسمت دیگه برای مریض هایی امثال من، حدود شش ، هفت تا تخت قسمت ما بود که با اومدن من تمام تخت ها تکمیل شد! اون لحظات احساسی کردم هیچ سمی مهلک و کشنده تر از سم مار نیست که من رو به این روز انداخته! (ولی من باز اشتباه میکردم چون سم هایی بودند که با هیچ پادزهری درمان نمیشدن و من ازشون بی خبر بودم!) دو ، سه روز اول خیلی درد کشیدم و واقعا حالم بد بود، مرگ رو جلوی چشم خودم میدیم که چقدر به ما نزدیکه و ما چقدر دور فرضش می کنیم! از شدت این حال بد دیگه به اطرافم توجه نداشتم و برام مهم نبود کی میاد، کی میره! کی به خاطر چی بستری شده و از این حرفها... فی الواقع درد بود که از نوک پا تا فرق سرم جولان میداد! از روز چهارم به بعد کمی حالم بهتر شد و هوشیاریم به وضعیت نرمالی رسید، تازه متوجه دو تا دختر جووونی که کنارم بستری بودن، شدم! که یکیشون هنوز بیهوش بود. از حرفهای دکتر با خانوادشون و پرستارها متوجه کلماتی مثل سَم شدم که ظاهرا خیلی هم کشنده بوده! توی اون حال با خودم گفتم : ای بابا چه وضعی شده! چقدر مار و عقرب زیاد شده که اینجا دو سه، نفر دیگه هم مثل من درگیر شدن و از ته دل براشون آرزوی سلامتی کردم... اون لحظات نمیدونستم که این دو تا دختر استارت و شروع یک ماجرای عجیب و جالب برای من خواهند بود... با اینکه از نظر ظاهری کمی متفاوت بودند اما خیلی زود توی محیط بیمارستان با هم ارتباط گرفتیم و چون فکر میکردم درد مشترکی داریم کم کم باب رفاقت و دوستی برامون باز شد ، من شش هفت روز داخل آی سی یو بودم و بعد نزدیک یک هفته داخل بخش که وضعیت اونها هم شبیه من و تنها با فاصله ی یکی دو، روز این طرف تر بود... هیچ وقت فکر نمیکردم بواسطه ی سم یک مار، من به یک سم مهلک تر و کشنده و لاعلاج آشنا بشم اما این اتفاق در حال افتادن بود.... ادامه دارد.... نویسنده: ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا