eitaa logo
مَه گُل
620 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
چه آرزوهای قشنگی می کردند و چقدر زیبا اجابت می شد...💌 🍃💙 #حاج_احمد آرزو کرده بود: "بدست شقی ترین انسانهای روی زمین یعنی #اسرائیل_ها کشته بشم" و حالا دست اونهاست... 🍃💙 .#حاج_همت از خدا خواسته بود: "مثل مولایم بدون سر وارد #بهشت بشم" ترکش خمپاره سرش رو برد... 🍃💙 .#شهید_برونسی همیشه می گفت: "دوست دارم مثل حضرت زهرا گمنام باشم" سالها پیکرش #مفقود بود... 🍃💙 #آقا_مهدی_باکری می گفت از خدا خواستم: "بدنم حتی یک وجب از خاک زمین رو اشغال نکنه" آب دجله او رو برای همیشه با خودش برد... 🍃💙 .حاج_آقا_ابوترابی در مسیر پیاده روی مشهد می گفت آرزو دارم: "در جاده #عشق (مشهد) از دنیا برم" تو همون مسیر خدا بردش و روز شهادت امام رضا در جوار امام رضا دفن شد... 🍃💙 حاج حسین یکتا: میخواستن؛ میشد... میخوایم! نمیشه.. چه کار کردیم با این دل ها.. #بدون_شرح_عشق 🌸 #شب_آرزوها 🌼🌟 ✨🌱✨🌱 @mahgolll
✍️ 💠 اشکم تمام نمی‌شد و با نفس‌هایی که از گریه بند آمده بود، ناله زدم :«سعد شش ماه تو خونه زندانیم کرده بود! امشب گفت می‌خواد بره ، هرچی التماسش کردم بذاره برگردم ، قبول نکرد! منو گذاشت پیش ابوجعده و خودش رفت ترکیه!» حرفم به آخر نرسیده، انگار دوباره سعد در قلبش نشست که بی‌اختیار فریاد کشید :«شما رو داد دست این مرتیکه؟» و سد شکسته بود که پاسخ اشک‌هایم را با داد و بیداد می‌داد :«این با چندتا قاچاقچی اسلحه از مرز وارد شده! الان چند ماهه هر غلطی دلش میخواد میکنه و رو کرده انبار باروت!» 💠 نجاست نگاه نحس ابوجعده مقابل چشمانم بود و خجالت می‌کشیدم به این مرد بگویم برایم چه خوابی دیده بود که از چشمانم به جای اشک، می‌بارید و مصطفی ندیده از اشک‌هایم فهمیده بود امشب در خانه آن نانجیب چه دیده‌ام که گلویش را با تیغ بریدند و صدایش زخمی شد :«اون مجبورتون کرد امشب بیاید ؟» با کف هر دو دستم جای پای اشک را از صورتم پاک کردم، دیگر توانی به تنم نمانده بود تا کلامی بگویم و تنها با نگاهم التماسش می‌کردم که تمنای دلم را شنید و امانم داد :«دیگه نترس خواهرم! از همین لحظه تا هر وقت بخواید رو چشم ما جا دارید!» 💠 کلامش عین عسل کام تلخم را شیرین کرد؛ شش ماه پیش سعد از دست او فرار کرده و با پای خودش به داریا آمده بود و حالا باورم نمی‌شد او هم اهل داریا باشد تا لحظه‌ای که در منزل زیبا و دلبازشان وارد شدم. دور تا دور حیاط گلکاری شده و با چند پله کوتاه به ایوان خانه متصل می‌شد. هنوز طراوت آب به تن گلدان‌ها مانده و عطر شب‌بوها در هوا می‌رقصید که مصطفی با اشاره دست تعارفم کرد و صدا رساند :«مامان مهمون داریم!» 💠 تمام سطح حیاط و ایوان با لامپ‌های مهتابی روشن بود، از درون خانه بوی غذا می‌آمد و پس از چند لحظه زنی میانسال در چهارچوب در خانه پیدا شد و با دیدن من، خشکش زد. مصطفی قدمی جلو رفت و می‌خواست صحنه‌سازی کند که با خنده سوال کرد :«هنوز شام نخوردی مامان؟» زن چشمش به من مانده و من دوباره از نگاه این ترسیده بودم مبادا امشب قبولم نکند که چشمم به زیر افتاد و اشکم بی‌صدا چکید. با این سر و وضع از هم پاشیده، صورت زخمی و چشمی که از گریه رنگ خون شده بود، حرفی برای گفتن نمانده و مصطفی لرزش دلم را حس می‌کرد که با آرامش شروع کرد :«مامان این خانم هستن، امشب به حرم (علیهاالسلام) حمله کردن و ایشون صدمه دیدن، فعلاً مهمون ما هستن تا برگردن پیش خانواده‌شون!» 💠 جرأت نمی‌کردم سرم را بلند کنم، می‌ترسیدم رؤیای آرامشم در این خانه همینجا تمام شود و دوباره آواره این شهر شوم که باران گریه از روی صورتم تا زمین جاری شد. درد پهلو توانم را بریده و دیگر نمی‌توانستم سر پا بایستم که دستی چانه‌ام را گرفت و صورتم را بالا آورد. مصطفی کمی عقب‌تر پای ایوان ایستاده و ساکت سر به زیر انداخته بود تا مادرش برایم کند که نگاهش صورتم را نوازش کرد و با محبتی بی‌منت پرسید :«اهل کجایی دخترم؟» 💠 در برابر نگاه مهربانش زبانم بند آمد و دو سالی می‌شد مادرم را ندیده بودم که لبم لرزید و مصطفی دست دلم را گرفت :«ایشون از اومده!» نام ایران حیرت نگاه زن را بیشتر کرد و بی‌غیرتی سعد مصطفی را آتش زده بود که خاکستر خشم روی صدایش پاشید :«همسرشون اهل سوریه‌اس، ولی فعلاً پیش ما می‌مونن!» 💠 به‌قدری قاطعانه صحبت کرد که حرفی برای گفتن نماند و تنها یک آغوش کم داشتم که آن هم مادرش برایم سنگ تمام گذاشت. با هر دو دستش شانه‌هایم را در بر کشید و لباس خاکی و خیسم را طوری به خودش چسباند که از خجالت نفسم رفت. او بی‌دریغ نوازشم می‌کرد و من بین دستانش هنوز از ترس و گریه می‌لرزیدم که چند ساعت پیش سعد مرا در سیاهچال ابوجعده رها کرد، خیال می‌کردم به آخر دنیا رسیده و حالا در آرامش این مست محبت این زن شده بودم. 💠 به پشت شانه‌هایم دست می‌کشید و شبیه صدای مادرم زیر گوشم زمزمه کرد :«اسمت چیه دخترم؟» و دیگر دست خودم نبود که نذر در دلم شکست و زبانم پیش‌دستی کرد :«زینب!» از اعجاز امشب پس از سال‌ها نذر مادرم باورم شده و نیتی با (سلام‌الله‌علیها) داشتم که اگر از بند سعد رها شوم، زینب شوم و همینجا باید به وفا می‌کردم که در برابر چشمان مصطفی و آغوش پاک مادرش سراپا زینب شدم... ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🌸🌸🌸🌸🌸 ✨ حکمتی از نهج‌البلاغه حضرت علی«ع» 📖 موضوع: «راه شادکردن دیگران» (اخلاق خانواده) ▫▫▫ ⭕امام علیه‌السلام فرمودند : ⬅ ! خانواده ات را فرمان ده كه در به دست آوردن بزرگوارى، و ها در رفع نياز خفتگان بكوشند. ⬅سوگند به كه تمام صداها را مى شنود ! هر كَس دلى را كند، خداوند از آن شادى لطفى براى او قرار دهد ، كه به هنگام چون آب زلالى بر او باريدن گرفته و مصيبت را بزدايد چنان كه شتر غريبه را از دور سازند. ▫▫▫ ‼ نکات : ✅ امام«ع» در ، را چنين تنظيم مى‌فرمايد ✔كه در بخشى از آن انسان باايمان بايد به و كسب فضايل مشغول باشد، 🔻بر خود بيفزايد، 🔻از ديگران استفاده كند، 🔻 برجسته انسانى را در خود پرورش دهد، 🔻 را دور نمايد و به سوى كمال انسانى سير كند، 📌و در بخش ديگر به دنبال باشد. ✅بنابراين كسانى كه تنها به مى‌پردازند و كارى براى حل مشكلات ديگران انجام نمى‌دهند از دورند. ✅همچنين كسانى كه براى انجام حوائج مردم تلاش مى‌كنند و از آن‌ها نيز بيگانه‌اند؛ ✔➕ كسى است كه هم به اصلاح خويش بپردازد و هم به حل مشكلات مردم توجّه كند. 🚨انسان تا خود را نمى‌تواند به ديگران بپردازد. ✅البته ، تمام فضايل اخلاقى را كه در آيات و روايات و كتب علماى اخلاق وارد شده است شامل مى‌شود؛ ✅از جمله در حديثى از «ع» مى‌خوانيم: 🚨«مكارم اخلاق است. اگر مى‌توانى تمام آن‌ها در تو باشد انجام ده… راوى مى‌كند: آن‌ها چيست؟ امام علیه السلام مى‌فرمايد: ✔« در اظهار يأس از آنچه در دست مردم است و نظر به داشتن (يا راستگو بودن در مقام ابراز شجاعت در برابر دشمنان) و راستگويى و و و پذيرايى از ميهمان وسير كردن و جبران كردن مردم و داشتن در برابر همسايگان و تعهّد داشتن در برابر دوستان و رأس همه آن‌ها ».  ➕اشاره به اين است كه انسان بايد خدماتش به مردم بى سر و صدا و غالبآ باشد ➕آبروی آن‌ها محفوظ بماند و در برابر ديگران نشوند. ✅ امروز، كمك‌رسانى به نيازمندان را تحت برنامه‌هاى محدود، در اختيار دولت‌ها قرار مى‌دهد و افراد، كمتر مسئوليتى براى خود قائلند، در حالى كه در چنين نيست؛ 🔸همه كسانى كه توانايى دارند، در برابر مشكلات ونيازهاى حاجتمندان مسئوليت دارند 🔹تا آن‌جا كه «ص» در حديث معروفى مى‌فرمايد: ✔« به كسى كه جان محمد در دست قدرت اوست كسى كه شب بخوابد و برادر مسلمانش (يا فرمود: همسايه مسلمانش) گرسنه باشد به من (كه پيغمبر اسلام) نياورده است».  ✅ «ع» در ادامه اين سخن به نكته ديگرى پرداخته ، دستور به دل‌هاى افسرده است.  ✅ در احاديث اسلامى نيز درمورد ادخال سرور در به‌طور خاص، يا انسان‌ها به‌طور عام، روايات زيادى وارد شده است؛ 🔸 «ص» میفرمایید : «مَنْ سَرَّ مُوْمِناً فَقَدْ سَرَّنِي وَمَنْ سَرَّنِي فَقَدْ سَرَّ اللَّهَ؛ كسى كه را مسرور كند مرا مسرور ساخته و كسى كه مرا مسرور كند را مسرور كرده است». ✅ از «ع» روايت گويايى در اين زمينه نقل شده است كه خلاصه‌اش اين است: 🔻«هنگامى كه در انسانِ باايمان از قبرش خارج مى‌شود 🔻شخصى (نورانى) از قبر با او برمى‌خيزد و او را به خير مى‌دهد 🔻و در تمام مراحل قيامت با اوست و از ترس و او مى‌كاهد 🔻تا زمانى كه او را وارد مى‌سازد. ❓شخص مؤمن از او مى‌پرسد: تو كه همراه من آمدى و در تمام اين مسير مونس من بودى؟ مى‌گويد: 🔸« من همان هستم كه بر برادرانت در دنيا وارد ساختى. 🔹من از آن آفريده شدم كه تو را بشارت دهم و تنهايى و وحشت تو باشم». 📚حکمت۲۵۷ _ (اخلاقی، اجتماعی) 🙏ترجمه مرحوم استاد محمد دشتی. ➖➖➖🌹🌹➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
را ندیده میخرند ✨بهلول هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می‌رفت. در ساحل می‌نشست و به آب نگاه می کرد. پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می‌شست. اگر بیکار بود همانجا می‌نشست و مثل بچه ها گِل بازی می‌کرد. آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می‌ساخت. جلوی خانه باغچه‌ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت. ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی ازخدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت: «بهلول، چه می‌سازی؟» بهلول با لحنی جدی گفت: «بهشت می‌سازم.» همسر هارون که می‌دانست بهلول شوخی می‌کند، گفت: «آن را می‌فروشی؟!» بهلول گفت: «می‌فروشم.» زبیده خاتون پرسید: «قیمت آن چند دینار است؟» بهلول جواب داد: «صد دینار.» زبیده خاتون گفت: «من آن را می‌خرم.» 💚 ✨بهلول صد دینار را گرفت و گفت: «این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می‌نویسم و به تو می‌دهم.» زبیده خاتون لبخندی زد و رفت. بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت. 💫زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی‌رنگ به زبیده خاتون داد و گفت: «این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده‌ای!» وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد. ☀️صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت: «یکی از همان بهشت‌هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش!» بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت: «به تو نمی‌فروشم.» هارون گفت: «اگر مبلغ بیشتری می‌خواهی، حاضرم بدهم.» بهلول گفت: «اگر هزار دینار هم بدهی، نمی‌فروشم.» هارون ناراحت شد و پرسید: «چرا؟!» بهلول گفت: «زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می‌دانی و می‌خواهی بخری، من به تو نمی‌فروشم!» 💚 ✨✨✨ https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 ✨✨✨