eitaa logo
مَه گُل
621 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
۶ ✍این داستان ← 👇 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ⌚️نیم ساعت بعد از زنگ کلاس رسیدم مدرسه ... ناظم با ناراحتی بهم نگاه کرد ... - فضلی ... این چه ساعت مدرسه اومدنه؟ ... از تو بعیده ...😠 با شرمندگی سرم رو انداختم پایین😔. چی می تونستم بگم؟ ... راستش رو می گفتم ... شخصیت پدرم خورد می شد ... دروغ می گفتم ... شخصیت خودم جلوی خدا ... جوابی جز سکوت نداشتم ...👌 چند دقیقه بهم نگاه کرد ... - هر کی جای تو بود ... الان یه پس گردنی ازم خورده بود ... زود برو سر کلاست ...😢 برگه ورود به کلاس نوشت و داد دستم ...📃 - دیگه تاخیر نکنی ها ...☺️ - چشم آقا 😊... و دویدم سمت راه پله ها ... اون روز توی مدرسه ... اصلا حالم دست خودم نبود ... با بداخلاقی ها و تندی های پدرم کنار اومده بودم ... دعوا و بدرفتاریش با مادرم و ما یک طرف ... این سوژه جدید رو باید چی کار می کردم؟ ...🔶 🏠مدرسه که تعطیل شد ... پدرم سر کوچه، توی ماشین منتظر بود ... سعید رو جلوی چشم من سوار کرد ... اما من... وقتی رسیدم خونه ... پدر و سعید ... خیلی وقت بود رسیده بودن ... زنگ در رو که زدم ... مادرم با نگرانی اومد دم در ...😣 - تا حالا کجا بودی مهران؟ ... دلم هزار راه رفت ...☹️ نمی دونستم باید چه جوابی بدم ... اصلا پدرم برای اینکه من همراهش نبودم ... چی گفته و چه بهانه ای آورده ... سرم رو انداختم پایین ...😓 - ... اومدم تو ... پدرم سر سفره نشسته بود ... سرش رو آورد بالا و نگاه معناداری بهم کرد ... به زحمت خودم رو کنترل کردم ... - ... خسته نباشی ... جواب سلامم رو نداد ... لباسم رو عوض کردم ... دستم رو شستم و نشستم سر سفره 🍲... دوباره مادرم با نگرانی بهم نگاه کرد ... - کجا بودی مهران؟ ... چرا با پدرت برنگشتی؟ ... از پدرت که هر چی می پرسم هیچی نمیگه ... فقط ساکت نگام می کنه ... چند لحظه بهش نگاه کردم ... دل خودم بدجور سوخته بود ... اما چی می تونستم بگم؟ ... روی زخم دلش نمک بپاشم ... یا یه زخم به درد و غصه هاش اضافه کنم؟ ... از حالت فتح الفتوح کرده پدرم مطمئن بودم این تازه شروع ماجراست ... و از این به بعد باید خودم برم و برگردم ...😢 - ... مهم نیست سر من چی میاد ... خودت هوای رو داشته باش ... . ....🍃 @modafehh https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋
✍️ 💠 من و مادرش به زمین چسبیده و اعضای دفتر مردد بودند که عصبی فریاد کشید :«برید پایین، ابوالفضل پوشش میده از ساختمون خارج شید!» دلم نمی‌آمد در هدف تیر تنهایش بگذارم و باید می‌رفتیم که قلبم کنارش جا ماند و از دفتر خارج شدیم. 💠 در تاریکی راهرو یک چشمم به پله بود تا زمین نخورم و یک چشمم به پشت سر که غرّش وحشتناکی قلبم را به قفسه سینه کوبید و بلافاصله فریاد ابوالفضل از پایین راه‌پله بلند شد :«سریعتر بیاید!» شیب پله‌ها به پایم می‌پچید، باید پا به پای زانوان ناتوان مادر مصطفی پایین می‌رفتم و مردها حواسشان بود زمین نخوریم تا بلاخره به پاگرد مقابل در رسیدیم. 💠 ظاهراً هدف‌گیری مصطفی کار خودش را کرده بود که صدای تیراندازی تمام شد، ابوالفضل همچنان با اسلحه به هر سمت می‌چرخید تا کسی شکارمان نکند و با همین از در خارج شدیم. چند نفر از رزمندگان مردمی طول خیابان را پوشش می‌دادند تا بلاخره به خانه رسیدیم و ابوالفضل به دنبال مصطفی برگشت. 💠 یک ساعت با همان لباس سفید گوشه اتاقی که از قبل برای زندگی جدیدم چیده بودم، گریه می‌کردم و مادرش با آیه‌آیه دلداری‌ام می‌داد که هر دو با هم از در وارد شدند. مثل بود که از این معرکه خسته و خاکی ولی سالم برگشتند و همان رفتن‌شان طوری جانم را گرفته بود که دیگر خنده به لب‌هایم نمی‌آمد و اشک چشمم تمام نمی‌شد. 💠 ابوالفضل انگار مچ پایش گرفته بود که می‌لنگید و همان‌جا پای در روی زمین نشست، اما مصطفی قلبش برای اشک‌هایم گرفته بود که تنها وارد اتاق شد، در را پشت سرش بست و بی‌هیچ حرفی مقابل پایم روی زمین نشست. حریف ترس ریخته در جانم نمی‌شد که سرش را کج کرد و آهسته پرسید :«چیکار کنم دیگه گریه نکنی؟» 💠 به چشمانش نگاه می‌کردم و می‌ترسیدم این چشم‌ها از دستم برود که با هر پلک اشکم بیشتر می‌چکید و او درد‌های مانده بر دلش با گریه سبک نمی‌شد که غمزده خندید و نازم را کشید :«هر کاری بگی می‌کنم، فقط یه بار بخند!» لحنش شبیه شربت قند و گلاب، خوش عطر و طعم ، به‌جای اشک از من پرسید :«ممنونم که خندیدی! حالا بگو چی کار کنم؟» 💠 اینهمه زخمی که روی دلم مانده بود مرهمی جز نداشت که حرف دلم را زدم :«میشه منو ببری حرم؟» و ای کاش این تمنا در دلم مانده بود و به رویش نمی‌آوردم که آینه نگاهش شکست، و چشمانش به زیر افتاد. هنوز خاک درگیری روی موهایش مانده و تازه دیدم گوشه گردنش خراش بلندی خورده و خط نازکی از روی یقه پیراهن سفیدش افتاده بود که صدا زدم :«مصطفی! گردنت چی شده؟» 💠 بی‌توجه به سوالم، دوباره سرش را بالا آورد و با شیشه که در گلویش مانده بود، صدایش به خس‌خس افتاد :«هنوز یه ساعت نیس تو رو از چنگ‌شون دراوردم! الان که نمی‌دونستن کی تو این ساختمونه، فقط به خاطر اینکه دفتر بود، همه جا رو به گلوله بستن! حالا اگه تو رو بشناسن من چیکار کنم؟» می‌دانستم نمی‌شود و دلم بی‌اختیار بهانه‌گیر شده بود که با همه احساسم پرسیدم :«میشه رفتی حرم، بجا منم زیارت کنی؟» 💠 از معصومیت خوابیده در لحنم، دلش برایم رفت و به رویم خندید :«چرا نمیشه ؟» در سکوتی ساده بود و حرفی پشت لب‌هایش بی‌قراری می‌کرد که کسی به در اتاق زد. هر دو به سمت در چرخیدیم و او انگار منتظر ابوالفضل بود که برابرم قد کشید و همز‌مان پاسخ داد :«دارم میام!» باورم نمی‌شد دوباره می‌خواهد برود که دلم به زمین افتاد و از جا بلند شدم. 💠 چند قدمی دنبالش رفتم و صدای قلبم را شنید که به سمتم چرخید و لحنش غرق غم شد :« گُر گرفته، باید بریم!» هنوز پیراهن به تنش بود، دلم راضی نمی‌شد راهی‌اش کنم و پای حرم در میان بود که قلبم را قربانی (علیهاالسلام) کردم و بی‌صدا پرسیدم :«قول دادی به نیتم کنی، یادت نمیره؟» 💠 دستش به سمت دستگیره رفت و عهد بست :« قسم می‌خورم همین امشب به نیتت زیارت کنم!» و دیگر فرصتی برای عاشقی نمانده بود که با متانت از در بیرون رفت و پشت سرش همه وجودم در هم شکست... ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈 هشتاد و ششم ✨ با تعجب و نگرانی گفت: _چه مطلبی؟!😳😥 -داشتن برای من خیلی مهمه.حتی اگه کم باشه مهم نیست ولی حلال بودنش مهمه.. حرفمو قطع کرد و گفت: _من همه ی تلاشم رو میکنم که حتی لقمه ای غذای نخورم.از اون بابت خیالتون راحت باشه... تو دلم گفتم تو زندگی با تو،.. من از هر نظر خیالم راحته.هرچی میگم خودت قبلا بهش فکر کردی.👌 💞💍💍💞 بالاخره روز عقد رسید... از فامیل ما همونایی که برای عقد با امین بودن، اومده بودن.😊از طرف فامیل موحد هم پدربزرگ و مادربزرگ ها و عمو و عمه و دایی و خاله ش بودن.محضر بزرگ انتخاب کرده بودیم که همه راحت جا بشن.😇 وقتی عاقد شروع کرد حرف میزدم... 💖گفتم.. خدایا زندگی با وحید . داره خیلی سخت میشه.😥کمکم کن.اگه تو کمکم نکنی دیگه حتی همین وحید که محبت شو بهم دادی هم نمیتونه کمکم کنه. کن پیش جدش، پیش مادرش نشم.😥😓🙏💖 عاقد گفت: _برای بار سوم میپرسم،عروس خانم آیا وکیلم؟ سکوت محض بود.آروم و شمرده گفتم: _بسم الله.با اجازه ی خانم فاطمه زهرا(س)، پدر ومادرم و بزرگترها..بله.☺️💞 همه صلوات فرستادن.وحید هم بله گفت و عاقد خطبه عقد رو خوند. احساسم به وحید خیلی بیشتر شده بود.☺️واقعا عاشقانه دوستش داشتم.تو دلم از خدا ممنون بودم که دعای دوم منو مستجاب کرد، 😍🙏گرچه اون موقع خودم دوست داشتم دعای اولم مستجاب بشه ولی خدا از هر کسی صلاح بنده هاشو میدونه.☺️👌 به محض تموم شدن خطبه عقد،وحید صدام کرد: _زهرا😍 اولین بار بود که با احساس باهام حرف میزد.🙈 سرمو آوردم بالا،.. نگاهی به بقیه کردم،😬داشتن به ما نگاه میکردن.خیلی خجالت کشیدم.سرمو انداختم پایین و آروم،طوری که کسی نشنوه گفتم: _همه دارن نگاهمون میکنن.😬🙈 ولی وحید خیلی عادی گفت: _خب نگاه کنن،مگه چیه؟😍😁 خیس عرق شده بودم... به معنای واقعی کلمه داشتم آب میشدم.🙈ولی وحید بیخیال نمیشد و بالبخند نگاهم میکرد. خیلی دلم میخواست منم نگاهش کنم ولی روم نمیشد.گفت: _زهرا،به من نگاه کن.😍☺️ سرمو آوردم بالا.اول به بقیه نگاه کردم.علی و محمد داشتن شیرینی🍰 و شربت🍻🍻 پخش میکردن،در واقع داشتن حواس بقیه رو پرت میکردن ولی هنوز هم بعضی ها حواسشون به ما بود.😅وحید گفت: _به من نگاه کن،نه بقیه.🙁 نگاهش کردم،تو چشمهاش.👀👀گفت: _خیلی وقته منتظر این لحظه م. نامحرم بودی و نمیتونستم،اما حالا که محرمی و میتونم نمیخوام بخاطر دیگران این لحظه رو از دست بدم. من هم مثل اون بودم. بهش نگاه نمیکردم.😊☝️ هنوز به هم نگاه میکردیم که اخمهام😠 رفت تو هم.گفت: _چی شده؟🙁😟 باتعجب گفتم: _چشمهات مشکیه؟!!!😳 بالبخند گفت: _از چشمهای مشکی خوشت نمیاد؟😉 لبخند زدم و گفتم: _تا حالا دقت نکردم ولی الان که دقت میکنم چشمهای شما خیلی قشنگ و جذابه...☺️اون دخترهای بیچاره حق داشتن بیفتن دنبالت.🙈😄 بلند خندید...😂 طوری که همونایی که نگاهمون نمیکردن هم به ما نگاه کردن.👀👀👀 با پام یکی به پاش زدم،آروم خندید.😁✋بعد چند ثانیه خیلی جدی گفت: _تو هم از اون چیزی که شنیده بودم خیلی زیبا تری.😍😇 با خودم گفتم... از زیبایی من فقط شنیده،یعنی یکبار هم به من نگاه نکرده.☺️ ❤️وحید واقعا مرد با حجب و حیایی بود.❤️ مادروحید اومد نزدیک و گفت: _وحیدجان بقیه حرفهاتو بذار برای بعد.الان حلقه رو بگیر دست عروست کن.😊 وحید بالبخندگفت: _چشم.😍💍 همون موقع وحید چهارده💚 تا سکه از صدوچهارده سکه ای که میخواست بهم هدیه بده رو داد.😊☝️ وقتی مراسم تموم شد نزدیک اذان بود.پدرومادر و خواهرهای وحید رفتن خونه بابام به صرف شام. من با ماشین وحید رفتم.صدای اذان اومد.گفت: _بریم مسجد؟😇 گفتم: _من با این لباس ها بیام؟!!😟☹️ -خب نمیخوای نماز بخونی؟😉 دیدم راست میگه.گفتم: _بریم.😍☺️ وقتی وارد زنانه شدم... همه نگاهم میکردن.لباسم مانتو بلند بود و آرایش نداشتم 👌ولی چادرم و روسری و همه لباسهام حتی کفش هام هم سفید بودن و معلوم بود عروسم.☺️😅 همه بهم تبریک میگفتن و برام آرزوی خوشبختی میکردن.☺️منم بالبخند تشکر میکردم. بعد از نماز رفتم بیرون،وحید منتظرم بود. درماشین رو برام باز کرد و سوار شدم.وقتی سوار شد گفت: _سالی که نکوست از بهارش پیداست.اینم اول زندگی من و همسرم،تو مسجد؛😍😌 بعد عکس گرفت.📸 بالبخند گفت:... ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸 ✨ حکمتی از نهج‌البلاغه حضرت علی«ع» 📖 موضوع: «راه شادکردن دیگران» (اخلاق خانواده) ▫▫▫ ⭕امام علیه‌السلام فرمودند : ⬅ ! خانواده ات را فرمان ده كه در به دست آوردن بزرگوارى، و ها در رفع نياز خفتگان بكوشند. ⬅سوگند به كه تمام صداها را مى شنود ! هر كَس دلى را كند، خداوند از آن شادى لطفى براى او قرار دهد ، كه به هنگام چون آب زلالى بر او باريدن گرفته و مصيبت را بزدايد چنان كه شتر غريبه را از دور سازند. ▫▫▫ ‼ نکات : ✅ امام«ع» در ، را چنين تنظيم مى‌فرمايد ✔كه در بخشى از آن انسان باايمان بايد به و كسب فضايل مشغول باشد، 🔻بر خود بيفزايد، 🔻از ديگران استفاده كند، 🔻 برجسته انسانى را در خود پرورش دهد، 🔻 را دور نمايد و به سوى كمال انسانى سير كند، 📌و در بخش ديگر به دنبال باشد. ✅بنابراين كسانى كه تنها به مى‌پردازند و كارى براى حل مشكلات ديگران انجام نمى‌دهند از دورند. ✅همچنين كسانى كه براى انجام حوائج مردم تلاش مى‌كنند و از آن‌ها نيز بيگانه‌اند؛ ✔➕ كسى است كه هم به اصلاح خويش بپردازد و هم به حل مشكلات مردم توجّه كند. 🚨انسان تا خود را نمى‌تواند به ديگران بپردازد. ✅البته ، تمام فضايل اخلاقى را كه در آيات و روايات و كتب علماى اخلاق وارد شده است شامل مى‌شود؛ ✅از جمله در حديثى از «ع» مى‌خوانيم: 🚨«مكارم اخلاق است. اگر مى‌توانى تمام آن‌ها در تو باشد انجام ده… راوى مى‌كند: آن‌ها چيست؟ امام علیه السلام مى‌فرمايد: ✔« در اظهار يأس از آنچه در دست مردم است و نظر به داشتن (يا راستگو بودن در مقام ابراز شجاعت در برابر دشمنان) و راستگويى و و و پذيرايى از ميهمان وسير كردن و جبران كردن مردم و داشتن در برابر همسايگان و تعهّد داشتن در برابر دوستان و رأس همه آن‌ها ».  ➕اشاره به اين است كه انسان بايد خدماتش به مردم بى سر و صدا و غالبآ باشد ➕آبروی آن‌ها محفوظ بماند و در برابر ديگران نشوند. ✅ امروز، كمك‌رسانى به نيازمندان را تحت برنامه‌هاى محدود، در اختيار دولت‌ها قرار مى‌دهد و افراد، كمتر مسئوليتى براى خود قائلند، در حالى كه در چنين نيست؛ 🔸همه كسانى كه توانايى دارند، در برابر مشكلات ونيازهاى حاجتمندان مسئوليت دارند 🔹تا آن‌جا كه «ص» در حديث معروفى مى‌فرمايد: ✔« به كسى كه جان محمد در دست قدرت اوست كسى كه شب بخوابد و برادر مسلمانش (يا فرمود: همسايه مسلمانش) گرسنه باشد به من (كه پيغمبر اسلام) نياورده است».  ✅ «ع» در ادامه اين سخن به نكته ديگرى پرداخته ، دستور به دل‌هاى افسرده است.  ✅ در احاديث اسلامى نيز درمورد ادخال سرور در به‌طور خاص، يا انسان‌ها به‌طور عام، روايات زيادى وارد شده است؛ 🔸 «ص» میفرمایید : «مَنْ سَرَّ مُوْمِناً فَقَدْ سَرَّنِي وَمَنْ سَرَّنِي فَقَدْ سَرَّ اللَّهَ؛ كسى كه را مسرور كند مرا مسرور ساخته و كسى كه مرا مسرور كند را مسرور كرده است». ✅ از «ع» روايت گويايى در اين زمينه نقل شده است كه خلاصه‌اش اين است: 🔻«هنگامى كه در انسانِ باايمان از قبرش خارج مى‌شود 🔻شخصى (نورانى) از قبر با او برمى‌خيزد و او را به خير مى‌دهد 🔻و در تمام مراحل قيامت با اوست و از ترس و او مى‌كاهد 🔻تا زمانى كه او را وارد مى‌سازد. ❓شخص مؤمن از او مى‌پرسد: تو كه همراه من آمدى و در تمام اين مسير مونس من بودى؟ مى‌گويد: 🔸« من همان هستم كه بر برادرانت در دنيا وارد ساختى. 🔹من از آن آفريده شدم كه تو را بشارت دهم و تنهايى و وحشت تو باشم». 📚حکمت۲۵۷ _ (اخلاقی، اجتماعی) 🙏ترجمه مرحوم استاد محمد دشتی. ➖➖➖🌹🌹➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1