#چهارشنبه_های...
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_بیست_وسوم
خداحافظی کردیم چند قدمی بیشتر نرفته بودم که چادرم رفت زیر پام و محکم خوردم زمین! خانم حسینی به سرعت اومد کنارم و بلندم کرد و چادرم رو تکون داد و گفت: چیزیت نشد نازنین!
با اشاره سر گفتم: نه! مشکلی نیست خوبم، ولی خیلی خجالت کشیدم! و توی دلم به خودم نهیب زدم دختر دست و پا چلفتی نمی تونی چادرت رو درست جمع کنی! چه آبروریزی شد! اما خانم حسینی جمله ای گفت که لبخند را روی لبم نشوند!
دستی به سرم کشید و گفت: یه پرنده وقتی قراره پرواز رو یاد بگیره چند بار زمین می خوره تا بالهاش رو بتونه به خوبی کنترل کنه! این زمین خوردنهاش برای بدست آوردن وسعت آسمونه که زمینی ها فقط حسرت داشتنش را می خورند! خجالت نکش عززززیزم قدر این زمین خوردن ها را بدون چون پرواز رو یادت میدن!
جمله اش چقدر قشنگ بود:
زمین خوردن هایی که پرواز را یادت میدهد!
از خانم حسینی که جدا شدم با چادر مشکیم راه افتادم... نمی دونم چی من رو به سمت خونه ی لیلا می کشید شاید دوست داشتم لیلا مرا در این بالهای آسمانی ببیند...
بالاخره سالها با هم دوست بودیم و من دوست داشتم دستِ دوستم را هم بگیر!
رسیدم در خونشون هر چی در زدم درست مثل دفعه های قبل خبری از هیچ کس نبود!
هم زمان همسایه ی کناریشون که پیرزنی قد خمیده و عصا به دست بود اومد بیرون با دیدن من گفت: دخترم کسی تو این خونه نیست با کی کار داری؟!
گفتم:مگه ممکنه!
اینجا خونه ی دوست منه!
منزل آقای ثنایی!
گفت: دخترم الان چند ماهی میشه از اینجا رفتند...
متعجب گفتم: رفتند! برای چیییی؟!
گفت: بعد از عروسی دخترش اونها هم از اینجا رفتند تا نزدیک خونه ی دخترش باشن...
لیلا تنها دختر این خونه بود یعنی عروس شده و به من خبر نداده بود!
ای بی معرفت...
گفتم: شما می دونید کدوم منطقه رفتن؟ پیرزن بنده خدا گفت: بعد از اون عروسی دردسر ساز دیگه خیلی با کسی رفت و امد نداشتن کسی هم خبری نداره!
یه بار مادرشون بنده خدا گفت: داریم میریم نزدیک خونه لیلا...
از شنیدن حرفش داشتم شاخ در میاوردم گفتم: عروسی دردسر ساز! چرااااا؟!
گفت: دخترم تو چکارشونی؟
گفتم: من دوست لیلا هستم
گفت: خوب اگر دوستش هستی که دیگه خودت حتما می دونی...
دیگه نمی شد سوالی پرسید....
هر چند دلم نمی خواست به این موضوع فکر کنم ولی تمام شواهد می گفت لیلا با امید ازدواج کرده و انگار من این وسط یه بازی حسابی خوردم...
دیگه برام مهم نبود!
مهم نبود چون من به جای اون روزهای سخت آرامشی بدست آورده بودم که دلم نمی خواست با این افکار خرابش کنم! چادرم رو محکم گرفتم وتوی دلم خداروشکر کردم که برای لیلا اتفاق بدی نیفتاده...
تا خونه پیاده اومدم حس پوشیدن چادر واقعا حس آرامش بخشی بود هرچند که هرزگاهی فکر عروسی پر دردسر لیلا ذهنم رو بهمم می ریخت! رسیدم جلوی خونه مادرم در رو که باز کرد با دیدنم چنان در آغوشم کشید و لبخندی رضایت بخش زد که تمام افکار طوفانیم به آرامش رسید حالا او هم خوشحال بود از مسیری که انتخاب کردم!
انتخابی که بهای سنگینی برایش دادم اما ارزشش را داشت...
رفتم داخل خونه و با دیدن لبخند مادرم تمام افکار مزاحمم محو شد...
دیگه هر چی بود برای من، امید و لیلا تموم شده بود! غافل از اینکه سرنوشت چیز دیگه ایی رقم زده بود...
بالاخره چهارشنبه شد...
از صبح بی قرار، قرارمون با خانم حسینی بودم یعنی چه جوری می خواست من رو سورپرایز کنه! چقدر تیک تاک ساعت دیر می گذشت زودتر آماده شدم بالاخره ساعت شش شد و من نزدیک محل قرارمون با خانم حسینی...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
#ناخواسته
#قسمت_بیست_وسوم
قبل از عقدمون خیلی استرس داشتم همش نگران بودم!
با اینکه همه چی طبق روال پیش می رفت ولی دلم آشوب بود!
من پسری بودم که تا حالا دستم به دست نامحرمی نخورده بود و حالا قرار بود با ترنم محرم شیم حس عجیبی همراه اضطراب تمام وجودم را فرا گرفته بود...
امیر حالم را متوجه شد!
نشست کنارم و با حرفهاش جای خالی سجاد که همیشه اینجور مواقع آرومم میکرد را برام پر کرد...
می گفت: لحظه ایی که خطبه ی عقد خونده میشه تمام این استرس ها تموم میشه انگار کار خود خداست!
احساس می کنی سالهاست خانمت را میشناسی و یه حس نزدیکی و محرمیتی از جنس خاص خدا به قلب انسان می ده...
کنار ترنم که نشستم واقعا نزدیک بود قلبم از شوق و اضطراب بایسته مدام خدا خدا میکردم زودتر عاقد خطبه رو بخونه تا قلبم آروم بشه!
و چقدر عجیب و دقیق امیر این حس را برام تشریح کرد بعد از خطبه ی عقد مثل آبی که روی آتش می ریزند آرامشی از جنس مودت و رحمتی که وعده اش را داده بود تمام قلبم را پر کرد...
دست ترنم توی دستم بود و من پر بودم از احساس لطافت گلی که به ظرافت دستهای ترنم بود...
روز بعد از عقد با یه جعبه شیرینی رفتم بیمارستان سری به سجاد بزنم به خاطر کارهای عقدمون خیلی وقت بود ندیده بودمش...
چقدر لاغرشده بود و رنگ صورتش از ضعف به زردی می زد...
مادرش کنارش نشسته بود با دیدن من بعد از تبریک عقدمون از اتاق رفت بیرون...
لبخند نیمه جونی روی لبهای سجاد نشست آروم گفت: مبارکا باشه آقا مهرداد!
به شوخی گفتم: به تو هم میگن رفیق! من اگه تو کما هم بودم مراسم عقد تو می اومدم ساق دوشت می شدم!
دستای بی رمقش را به سختی کمی برد بالا گفت: تسلیم!
همان موقع برای گوشیش پیام اومد با نگاهش فهموند پیام را براش بخونم...
قفل گوشیش را که باز کردم تصویر و جمله ی روی صفحه ی گوشیش برام خیلی جالب بود ولی سریع رد شدم رفتم قسمت پیام ها...
نوشته بود...
سلام آقا سجاد خوب هستید؟
چند وقته خبری از شما نداریم نگران شدیم ان شا الله هر جا هستید سلامت باشید...
سجاد گفت: شمارش را برام بخون...
شماره را که خوندم چند لحظه چشمهاش خیره شد به سقف اتاق قطره ی اشکی از گوشه ی چشمش سر خورد روی صورتش...
سرم را بردم نزدیکتر گفتم: سجاد چی شده؟
من کاری از دستم بر میاد رفیق!
آروم سرش را بر گردوند از شدت درد دستش را گذاشت روی قفسه ی سینه اش گفت: مهرداد می خوام برام تو رفاقت سنگ تموم بذاری از پسش بر میای؟
با تمام توانم گفتم: سجاد تو جون بخواه!
قول میدم هر چی که باشه خیالت راحت بگو...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
#مثل_یک_مرد
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_بیست_وسوم
رسیدم خانه...
امیر رضا با بچه ها حسابی سرگرم بودند سبزه ای که کاشته بودند سبز شده بود و برای سفره ی هفت سین در حال درست کردن ماهی پلاستیکی و مشغول رنگ کردن تخم مرغ ها ...
با همین اخلاق خوبش مرا مجذوب خودش کرده بود! تا آنها مشغول بودند من پروژه ی استریل سازی را انجام دادم تا با خیال راحت به جمعشان بپیوندم...
نشستیم و کلی برنامه ریزی کردیم که حالا با چنین شرایطی روبه رو شدیم و بخاطر کرونا خبری از خانه ی مامان بزرگ و بابا بزرگ و بزرگترها نیست حداقل بچه ها خوشحال باشند!
چقدر امسال سال متفاوتی خواهد شد در تمام طول عمرم!
سجاد نگاه باباش کرد و گفت: بابا امسال اهواز میریم راهیان نور!
امیررضا دستی کشید به سرش و گفت: نه سجاد جان خودت که می بینی اوضاع چه جوریه!
من گفتم: آقازاده فعلا که خبری از مسافرت نیست تا ان شاالله این ویروس منحوس تموم بشه!
طلبکار نگاهم کرد و گفت: پس چرا بابا می خواد بره مسافرت! خوب هممون با هم بریم! ابروهام بهم گره خورد و نگاهی به امیر رضا کردم وگفتم: بابا! مسافرت!
بعد سرم را در حالی که نمی فهمیدم منظور سجاد چیه تکان دادم و گفتم: نه مامان جان، بابا که مسافرت نمیره مثل من هر روز میره کمک کنه و میاد!
سجاد یه حالت مردونه به خودش گرفت و گفت: نخیر مامان خانوم بابا صبحی خودش گفت چهارده روز نیست و من مرد خونه ام!
نگاهم متمرکز امیر رضا شد...
امیررضا شروع کرد سرفه زدن یکدفعه بچه ها چنان از جاشون پریدن و فاصله گرفتن و داد و بیداد که بابا سرفه زد! بابا کرونایی! بابا سرفه زد!
من که منظور امیر رضا را از نوع سرفه زدنش فهمیدم که خواست بحث را عوض کند گفتم: امیررضا سجاد چی می گه!
با خنده گفت: اول فاصله ی اجتماعیت را با من رعایت کن بعد برات توضیح میدم!
گفتم من که می دونم سرفه زدنت الکی بود بگو ببینم قضیه چیه؟
گفت: بخاطر همین میگم فاصله رو رعایت کن یه وقت لنگه دمپایی نخورم!
گفتم: خیلی بدجنسی من اصلا زدن بلدم!
بچه ها داشتن نگاه میکردن و وقتی دیدن باباشون داشته شوخی میکرده کم کم اومدن جلو و یکدفعه با صدای امیر رضا که نقطه ضعف من را خوب می دونست بلند گفت: بچه ها حمله... و هجوم به سمت من از دست جواب دادن فرار کرد و فرصتی به من نداد...
زیر دست و پای بچه ها هر چی من بال بال میزدم خفه شدم رحم کنید انگار نه انگار! ساجده که آویزان سرو گردنم بود امیررضا و سجاد هم با انگشتهاشون مثل دریل پهلوهام را سوراخ میکردن!
من هم نخواستم لحظات شادی بچه ها خراب بشه حداقل اینجوری نبودم توی خونه در این موقعیت کمی جبران می شد...
امیر رضا هر جوری بود تا شب با حربه ی بچه ها از زیر جواب دادن تفره رفت! و من هم ترجیح دادم تا خودش چیزی نگفته سوالی نپرسم.
شب که بچه ها خوابیدن من مشغول تایپ کردن خاطرات این روزهایم شدم که اومد نشست کنارم...
نگاهم به لپ تاپ بود...
گفت: سمیه!
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: جانم!
می دونستم اینجوری راحت تر می تونه حرفش را بزنه! هر چند که حرفش را سجاد گفته بود فقط اومده بود درستش کنه!
ادامه داد: امروز اسمم رو نوشتم فقط اینکه... ولحظاتی ساکت شد...
نفس عمیقی کشید و بعد ادامه داد: فقط اینکه گفتن بخاطر خانواده هاتون این چهارده روز را بهتره خونه نیایم همانجا برامون کانکس گرفتن!
دست از تایپ کردن برداشتم، بدون اینکه مستقیم نگاهش کنم گفتم: امیررضا این حرف برای خانواده هایی که هیچ جا نمیرن! نه امثال من که بیست روزه دارم میرم غسالخونه و میام!
گفت:...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
#رمان_داستانی_مزد_خون
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_بیست_وسوم
نگاهم به شماره افتاد تعجب کردم!!!
من که نیم ساعت بیشتر نیست با فاطمه صحبت کردم!!!!چرا دوباره زنگ زده؟!
سریع گوشی رو وصل کردم...
گفتم: الو... جانم...
صدای یه خانم دیگه از پشت گوشی چنان غافلگیرم کرد که انگار یه پارچ آب یخ ریخته باشند روی سرم!!!
گفت: سلام من همسایه ی طبقه ی بالاتون هستم، نگران نشید ولی خانمتون کمی حالش بد شد بردنش بیمارستان، گفتم در جریانتون بذارم!!!
با حالتی شبیه انسانهای موج گرفته، تنها چیزی که پرسیدم کدوم بیمارستان بود؟
شیخ منصور که متوجه شد یه قضیه ای پیش اومده تا اومدم خداحافظی کنم و برم، دستم رو گرفت و گفت: بیا خودم میرسونمت...
وقت فکر کردن نداشتم...
به سرعت راه افتادیم...
دلم مثل سیر و سرکه می جوشید و داشتم حرص میخوردم و به خودم هر چی بد و بیراه بود می گفتم که اینقدر دست، دست کردم تا اینجوری شد....
در همین حین شیخ منصور مدام دلداریم میداد...
رسیدیم بیمارستان...
بدون اینکه صبر کنم با عجله رفتم داخل...
از پرستار بخش که وضعیت فاطمه رو پرسیدم گفتن: الحمدالله خوبه، خداروشکر به موقع رسید وگرنه معلوم نبود چی میشه و از این حرفها...
گفتم: کی خوب میشن و وضعیتشون مشخص میشه؟!
لبخند تامل برانگیزی زد و گفت: حالا حالا ها پیش ما هستن دست کم، یه هفته ای باید باشن...
بعد هم راهنماییم کرد که کارهای مربوط به پذیرش و اینجور چیزها رو انجام بدم...
تا راه افتادم سمت پذیرش شیخ منصور هم بهم رسید...
گفت: چی شد؟
گفتم الحمدالله بخیر گذشت...
سرش رو برد بالا و خداروشکر کرد...
برای تکمیل پرونده همراهم شد و رسید به جایی که خانم داخل پذیرش گفت: باید پنجاه درصد هزینه رو اول بدید...
مونده بودم چکار کنم مبلغ کمی نبود که!!!
حالا از یه طرفم منصور همراهم بود نمیخواستم بگم ندارم...
خودم رو مشغول نوشتن و تکمیل پرونده کردم اما چاره ای نبود...
انگار باید به شیخ منصور رو میزدم...
اومدم حرف بزنم که صدای پیامک گوشیم بلند شد...
شیخ مهدی بود...
نوشته بود: سلام مرتضی جان خداروشکر پول جور شد واریز کردم انشاالله که کارت راه بیفته...
انگار کل دنیا رو یکجا بهم دادن...
توی دلم گفتم: خدا هر چی میخوای از دنیا و آخرت بهت بده مهدی....
کارتم رو از داخل جیبم آوردم بیرون و دادم سمت مسئول حسابداری، که شیخ منصور دستم رو محکم گرفت و گفت: نه دیگه مرتضی قرارمون این نبود!
گفتم: نه منصور جان دارم الحمدالله...
دست درد نکنه تا همین جا هم زحمت دادم بهت...
گفت: این چه حرفیه شیخ ما از همیم!!!
جمله اش ذهنم رو درگیر کرد: ما از همیم...
یکدفعه فکرم جرقه ای زد و دیدم حالا که فاطمه یه هفته، ده روز باید بیمارستان باشه و من هم راه نمیدن که پیشش باشم، این بهترین فرصته برای جواب به خیلی از سوالهایی که در مورد شیخ منصور داشتم برسم..
لبخندی زدم و گفتم: معلومه که از همیم...
بعد دستی به محاسنم کشیدم و گفتم: حالا مزاحمت میشیم اما توی یه فرصت مناسب!
لبخند خاصی زد و گفت: خلاصه همه جوره روی ما حساب کن مرتضی، من اینجوری بیخیالت نمیشم...
بدون اینکه چیزی بگم لبخندی زدم....
حالا که خیالم از بابت فاطمه و بچمون و هزینه های بیمارستان راحت شده بود، تازه یادم افتاد و گفتم: وای منصور جلسه ات ....
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
#رمان_داستانی_رابطه
#قسمت_بیست_وسوم
بچه ها حواستون کجاست!
من فکر کردم ما اینجوری نیستیم! اما دارم می بینم هنوز کار نکرده، بینمون تفرقه و چند نظریه هست! اون وقت دشمن توی نفاق و کینه اش اتحاد دارن به نظرتون اینجوری میشه اصلا کار کرد!
مسئله اینه ما رابطمون با هم مشکل داره !
همدیگه رو قبول نداریم! بچه ها سر پا ایستادن و مثل یه مثلث قائم زاویه بودن، در صورتی اتفاق میفته که بدونیم مسئله ی خیلی مهم و اساسی توی مثلث های قائم الزاویه، رابطه فیثاغورس هست.
این رابطه ارتباط بین اضلاع مثلث قائم الزاویه رو بیان می کنه، یعنی اگه دوتا از اضلاع مثلث رو داشته باشیم اندازه ضلع سوم رو به راحتی میتونیم حساب کنیم!
منظورم از این حرفها اینه ما رابطمون یه رابطه ی درست نیست!
اگه دو نفر یک تیم نیتشون و تفکرشون مشخص و واضح باشه می تونن راه حلی برای ضلع سوم پیدا کنند!
من میدونم باید به مریم حق داد! حرف درستی میزنه ولی خوب نظر ثریا هم بی راه نیست! بالاخره خودش از همین مکان جذب گروه ما شده! امیدش الکی نیست که میگه دست چهار نفر رو از اون طرف بگیریم! یلدا هم درست میگه از این طرفم یکی از دست بره خیلی ضررر کردیم!
دوباره دستش رو کوبید روی میز و با حسرت گفت: هنوز شروع نکرده، به بن بست رسیدیم!
من گفتم: بچه ها! بچه ها! یه لحظه صبر ...
حرف هر کدومتون سر جای خودش درسته به جای اینکه مسئله ها رو بهم بپیچید دونه دونه حلش کنیم ...
ببینم مهدیه مگه نمیگی تو رابطه ی فیثاغورس اگه دو تا از اضلاع عددشون مشخص باشه ضلع سوم رو میشه پیدا کرد!
خوب الان حرف ثریا مشخصه!
حرف مریم هم مشخصه!
می مونه پیدا کردن ضلع سوم این رابطه، که با فیثاغورس مهدیه حلش کرد!
یعنی با جمع دو تا عدد هر کدوم به توان دو مسئله به سادگی حل میشه!
پس هم در فضای مجازی داخلی به اضافه ی فضاهای دیگه کار کنید فقط کافیه به توان دو تلاش کنید یعنی دو برابر زمان و وقت بیشتر بگذارید!
اما نکته ی مهمی مریم گفت: که خیلی باید بهش حواسمون باشه اینکه ما این کارها رو میکنیم تا خودمون رو به خودمون ثابت کنیم نه به بقیه! اینطوری به چشم خدا میایم!
وقتی قبل از هرکس دست خودمون رو گرفتیم از منجلاب خودبینی و خودخواهی کشیدیم بیرون! کار به درد بخوری کردیم و به قول مهدیه تا زیر رادیکال نرفتیم فکری به حال خودمون کنیم!
مریم گفت: مهدیه جان میدونستی فیثاغورس استدلال را وارد ریاضیات کرد!
قبل از فیثاغورس، هندسه عبارت بود از مجموعهٔ قواعدی که متفرق بودهاند! یعنی همه چیز آشوب!
قواعدی که هیچ ارتباطی با هم نداشتن؛ نه مثل من و ثریا!!! پس خیلی نا امید نباش یه جوری با هم کنار میایم شاید بحث کنیم! شاید ساز مخالف بزنیم! اما متفرق نمیشیم البته انشاالله!
یه نکته ی مهم دیگه در رابطه با فیثاغورس هم اینکه پایهگذار خردگرایی در معنای فلسفی بود. خردگرایی فلسفی هم به این معنیه که میشه با روش تفکر محض به حقیقت فلسفی رسید!
پس دقتِ لازم را دوستان عزیزتر از جانم، داشته باشند بنده با گرایش فلسفی گفته باشم دنبال تفرقه نیستم...
ندا گفت: یا خداا!!!!!
از ریاضی محض رسیدیم به تفکر محض!!!
بابا محض رضای خدا بس کنید!!!
اینقدر با احساسات من بازی نکنیدبه زبون مادریتون، فارسی حرف بزنید!!!
ثریا لبخندی زد و گفت: همه چی آرومه....
من چقدر خوشحالم....
خدا برام بسازه با آخوند جماعت در افتادم...
مریم با اشاره ی دست رو به ثریا گفت: به زبان ندا میگم: چه کنـم با دلِ دیـوانه که با این همـه باز....
سعـی دارد که به ایـن عشق ، مقید باشـد...
و با لبخند ادامه داد: ثریا خانم باید بسازی! و بگذار این عشق در این رابطه مقید باشد...
فاطمه انگار توی فکر بود و بی توجه به حرفهای بچه ها با خودکارش مدام چیزهایی توی دفتر جلوی دستش می نوشت که یکدفعه....
ادامه دارد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
☀️ #رمان_دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_بیست_وسوم
مثل ديوار يخي و منجمد، سرد و نفوذ ناپذير بود. به نظر ميآمد كه از قضيه امروز هنوز ناراحت است! معلوم نبود تا كي ميخواهد به اين بازي ادامه دهد؟
فاطمه سعي ميكرد تا بقيه را آرام كند. عاطفه بيشتر از بقيه بي قراري ميكرد!! چسبيده بود به شيشه. سعي داشت بفهمد كه بيرون چه خبر است.
آقاي پارسا هم پياده شده بود و با راننده حرف ميزد. راننده عصباني بود. اين را از دست هايش ميشد فهميد كه به طرف اتوبوس تكان ميداد.
آقاي پارسا هم دست راستش را گذاشته بود روي سينه اش. هي سرش را تكان ميداد و با دست ديگرش دست ميكشيد به چانه اش!
عاطفه گفت:
- داره ريش گرو ميذاره!
گفتم:
- ببين چه آتشي به پا كردي؟
گفت:
- راحله بدجور باد كرده بود. بايد كمي بادش رو خالي ميكردم.
- ولي به قيمت گروني داره تموم ميشه؟
- پس معلومه هنوز آقاي پارسا رو نشناختي!
دوباره بيرون را نگاه كردم. آقاي پارسا و شاگرد راننده دستهاي راننده را گرفته بودند و ميكشيدند. عاطفه فوراً نشست و گفت:
- بچهها ساكت! دارن آقا دوماد رو ميآرن.
يكي گفت:
- تو ديگه ساكت نمكپاش!
آقاي پارسا زودتر آمد بالا. فاطمه رفت جلو. چند جمله اي حرف زدند وآقاي پارسا دوباره رفت پايين. فاطمه چند قدمي جلوتر آمد. گفت كه خوشبختانه مشكل رفع شده وآقاي راننده دارن ميآن. خواهش كرد كه بچه ها كمي بيشتر مراعات آقاي راننده را رعايت بكنند. آقاي پارسا دوباره آمد بالا:
- براي سلامتي آقاي راننده و دوستشون وبراي سلامتي تمام مسافرها صلوات ختم كنين.
هنوز صداي صلوات تمام نشده بود كه راننده وشاگردش هم آمدند. راننده ديگر پشت فرمان ننشست. نشست جاي شاگرد.
- روشن كن بريم آقا مجيد!
آقا مجيد رفت طرف صندلي راننده. چند لحظه اي مكث كرد. برگشت سمت ما. همان طور كه سرش پايين بود وبا انگشت هايش بازي ميكرد گفت:
- خواهش ميكنم كمي بيشتر حال ايشون رو رعايت كنين. از همكاريتون متشكريم واز تاخيري كه به وجود آمد معذرت ميخوام. حالا به خاطر سلامتي خودتون وآقاي راننده يه صلوات بفرستين!
تا بچهها صلوات بفرستند، آقا مجيد هم نشسته بود جاي راننده. ماشين را روشن كرد وراه افتاد.
عاطفه گفت:
- اُف! چه جوون مودبي؟
گفتم:
- كي رو ميگي؟
- اون آقا مجيدرو مي گم ديگه، كمك راننده.
- آهان! آره خيلي مودب ومتين بود.
- حرف زدنش اصلا" به رانندهها نمي خوره.
گفتم:
- آره. دست كم بهتر از خيلي از پسرهاي دانشگاه حرف ميزد.
برگشت طرف من:
- پس پسنديديش؟!
- منظورت چيه؟
شانه هايش را بالا انداخت:😉
- هيچي! منظورم اينه كه اگه ميخواي آدرس خونه تون رو بده تا بگم آقاي پارسا بفرستدش خونه تون!
رويم را ازش برگرداندم: 😄
- برو ببينم ديوونه!
از شيشهها خيره شدم به خورشيد. قرمز شده بود. هوا هم همينطور. اينجا توي بيابان، غروب خورشيد خيلي قشنگتر ومشخص تر از تهران بود،
صدايي گفت:
- حالا اين مسخره بازي چي بود درآوردي؟
برگشتم طرف صدا. خودش بود ثريا! پس بالاخره اون تكه يخ هم داشت آب ميشد. عاطفه برگشت طرف اون:
- به من چه؟ راحله وفهيمه از سوسك ترسيدن و اون بَلوا رو به پاكردن.
فاطمه كه داشت با راحله حرف ميزد، توجهش جلب شد. سرش را بلندكرد.
ثريا گفت:
- خودت هم مثل من خوب ميدوني كه هيچ سوسكي درميان نبود. تو عمدا" اين رو گفتي تا راحله رو بترسوني وخيط كني.
خداي من! پس آن تكه يخ، آنقدر هم كه به نظر ميرسيد، منجمد نبود. او از اول تا حالا حواسش به ما بود. حتي بحث را هم گوش كرده بود.
عاطفه شانه هايش را بالا انداخت:
- حالا گيرم كه اينطوري باشه! كه چي؟
مثل اينكه يادش رفته بود اصفهاني حرف بزند. راحله با عصبانيت بلند شد:
- توچه كار داري؟
- عاطفه به آرامي گفت:
- هيچي بابا، بيشين ببينم تا راننده دوباره عصباني نشده. همون دفعه بَسَت نبود.
راحله نشست عاطفه گفت:
- هيچي عزيز من! من فقط ميخواستم مطمئن بشم كه شما همون قدر كه ادعاي برابري با مردها رو ميكنين، شجاع هم هستين. ميخواستم مطمئن بشم كه واقعا" جرئت وجُربزه مبارزه با مردها رو دارين ومي تونين حقتون رو از اونها بگيرين. ولي متاسفانه ديدم كه نه! همه اش خيالات واهي بود! ادعاهاي پوچ!
وكف دستش را بالا آورد وتوي آنرا فوت كرد وگفت:
- پوف! همه اش خالي بود.
راحله پشت كله اش را كوبيد به صندليش:
- اوه خدا! اين دختر ما رو تا آخر اردو ميكشه.
ولي عاطفه اصلا" جا نزد:
- اولا" كه خدا بكشه، بنده چيكارس؟ ثانيا" كه از قديم گفتن، حقيقت تلخه! ثالثا" هم حالا خودمونيم، غريبه ايام ميونمون نيست.
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#رمان_داستانی_پازل
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_بیست_وسوم
خونه که رسیدیم اولین کار زنگ زدم خانم عزیز الهی باهاش راجع به عاکفه صحبت کردم...
بنده خدا گفت: ما یکی، دو نفر دیگه نیرو میخوایم چون بالاخره کار پژوهشی هست حالا اگر شما می شناسیدشون مانعی نداره فقط اینکه طبیعتا ایشون حضوری باید بیان!
گفتم: حتما چون مجرد هستن مشکلی ندارن و بعد از گفتن یکسری نکات از هم خداحافظی کردیم
خودم کلی ذوق کردم حتما عاکفه هم حسابی خوشحال میشه تلفن رو که قطع کردم.
باید خبر رو زودتر به عاکفه میدادم می دونستم الان منتظره...
عاکفه که فکر نمیکرد اینقدر زود تماس گرفته باشم با زنگ زدنم توقع داشت کار دیگه ایی باهاش دارم! وقتی بهش گفتم: اینقدر خوشحال شده بود که می تونستم از پشت گوشی قیافه اش رو مجسم کنم که چه شکلی شده! بعد از کلی تشکر گفت: رضوان یه سوالی ذهنم رو خیلی درگیر کرده ازت بپرسم ؟!
با لحن خاصی مثل توی فیلم ها گفتم: ندانستن عیب نیست نپرسیدن عیب است !
بپرس دختر ببینم چی گره انداخته به فکرت!
گفت: ناراحت نشیا رضوان!!!
ولی تو که همیشه می گفتی مسئولیت ما توی خونه است و اولویتمون همسر و بچه هامونه!
پس چی شد که تصمیم گرفتی کار کنی؟
نکنه اولویت هات جابه جا شدن؟!
حرفش حساب بود باید در مورد نتیجه ای که بهش رسیده بودم باهاش حرف میزدم گفتم: عاکفه به سبک زندگی های امروزمون دقت کردی؟
توی جامعه امروز ما رفاه خیلی بیشتر هست مثلا خیلی راحت توی خونه نشستیم و ماشین لباسشویی لباسها رو میشوره یا جارو برقی سرعت جارو کردن رو خیلی بالا میبره یا مثلا با یه گوشی پول جابجا میکنیم یا خیلیامون خرید اینترنتی انجام میدیم وخیلی کارای دیگه که اینها باعث میشه چه اتفاقی بیفته؟!
عاکفه مکثی کرد و اجازه داد ادامه بدم...
گفتم: اینها باعث میشه ما وقت بیشتری داشته باشیم نسبت به خانم هایی که چند سال پیش زندگی می کردن درسته! یعنی از صبح تا شب درگیر شستشو و پخت و پز و خرید و بچه داری اینها نیستم دیگه!
ولی با اینکه وقتمون آزادتر شده دقت کنی دغدغه های زندگی ها مون ،بی حوصله گی هامون،اضطراب ونگرانیمون بیشترشده؟!
فکر می کنی چراااااا؟
گفت: رضوان ییست سوالی نپرس وسط بحث! ادامه بده ببینم آخرش چی میشه...
با اینکه از لحن حالتش خندم گرفت گفتم: علتش کاملا واضح ما وقتمون با خودمون تنظیم نیست!
در نتیجه رشدی هم نمی کنیم و این رشد نکردن ما رو به سمت افسردگی و غصه خوردن پیش میبره...
اما مردم قدیم زمانشون با خودشون و کارهاشون تنظیم بود به همین خاطر احساس پوچی و بی حوصلگی نمیکردن چون باید خیلی کار انجام میدادن و تمام وقتشون پر بود از کارهای مفید و این دقیقا متناسب با اولویت ها و رشد روحشون بود.
اما... اما الان ما متناسب با زمانمون وقت بیشتری داریم اما اولویت هامون رو بیشتر نکردیم! یعنی کلی وقت اضافی داریم بدون هیچ کار مفیدی!
نه اینکه اولویت هامون رو جا به جا کنیم نه!
منظورم اینه مثلا توی امتحان ریاضی۱۳ می گیریم و با اینکه میتونیم با امکانات امروز تلاش کنیم ونمره بهتری بگیریم اما دریغ میکنیم!
و راضیم به قبول شدن به همین سادگی!
در واقع آدمهایی هستیم که باوجوداینکه میدونیم با این امکانات و رفاه اگه سعی وتلاش بیشتری بکنیم توی همه ی زمینه ها رشد و اثر گذاری قابل توجهی خواهیم داشت ولی ای دریغ خواهر!
حالا عاکفه نکته جالبش میدونی چیه!
اینکه یه خانمی مثل بنت الهدی صدر حدود سی، چهل سال قبل بدون این امکانات و رفاه طوری وقتش رو تنظیم کرده که نه تنها اولویت هاش جا به جا نشدن بلکه به اون رشد و اثر گذاری رسیده!
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#سم_مهلک
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_بیست_وسوم
ترجیح دادم به جای اینکه از پشت گوشی باهاش صحبت کنم قرار بذاریم بهشت زهرا همدیگه رو ببینیم...
تا پیشنهادم رو گفتم که مهسا وقت داری یه ساعتی بریم بهشت زهرا ؟
خیلی سریع پذیرفت و محل قرارمون هم شد مزار همون شهید همیشگی ، همون یکی مونده به آخر توی اولین ردیف. همونجایی که مهسا تصمیم گرفت و بهترین همراهش رو انتخاب کرد...
سریع آماده شدم و راه افتادم ...
دوست داشتم کمی زودتر از مهسا برسم تا بتونم بیشتر توی اون فضای معنوی باشم اما غافل از اینکه گاهی دام شیطان درست توی همون فضای معنوی برات پهن شده!
که اگه حواسمون نباشه نه تنها باعث نمیشه اوج بگیریم بلکه با یه سقوط ناگهانی یا تدریجی از مسیر خارج میشیم!
وقتی رسیدم هنوز طبق محاسباتم مهسا نیومده بود و این برای من فرصت خوبی بود که کنار تک تک شهدایی که دوستشون داشتم سری بزنم، پیش یکیشون که برای من ویژه تر بود نشستم.
فکر نمی کردم مهسا بیاد بالای سرم...
همینطور که توی حال خودم بودم مهسا با صدای بلند و لحنی که هیچ شباهتی با پشت تلفنش نداشت گفت:ظاهرا،
در مجلس عشاق قراری دگر است...
وین بادهٔ عشق را خماری دگر است...
لبخندی زدم و گفتم: چقدر زود رسیدی؟!
نشست کنارم و با نگاه به قاب عکس شهید، چشم و ابروش رو برای من کج کرد و گفت: همیشه یه مزاحم باید باشه دیگه، تا قاعده ی عشق بازی رو بریزه بهم هما خاااانم!
گفتم: رنگ و حالت نمیگه تو همونی بودی یک ساعت پیش، پشت تلفن تمام غم های عالم رو سرازیر کردی سمت من!
یه آه عمیق کشید و گفت: نگو هما... نگو... که دلم پره... چکار کنم؟ اصلا کاری می تونم بکنم؟
گفتم: بلند شو...
با تعجب زل زد توی چشمام!
گفتم: مگه جواب سوالت رو نمیخوای؟!
بلند شو خوب دیگه! یاعلی...
بلند شد، با هم راه افتادیم سمت شهیدی که محل قرارمون بود. من نشستم مهسا هم به تبع من نشست و منتظر بود ببینه چی میخوام بگم؟!
خیلی معطلش نگذاشتم و گفتم: میدونم و مطمئنم اولین باری که اینجا اومدی رو خوب یادته، با سر حرفم رو تایید کرد، ادامه دادم: حتما هم یادته نگران چی بودی و بهت چی گفتم؟!
خیلی جدی گفت: آره خوب یادمه!
گفتی این پاتک دشمنه قسم خوردمونه، حمله از جلو که آدم رو نا امید می کنه و از آینده می ترسونه، ولی... ولی خوب امروز وضعیت من فرق می کنه، گذشته ام داره من رو نابود می کنه هما!
لبخندی زدم و گفتم: اینکه امروز داره نابودت میکنه حمله از عقبه! دشمن ما بیکار نمیشینه عزیزم!
حمله از عقب دقیقا همین حال خراب تو!
دقیقا با یادآوری شکست ها و کدورت ها و گناهان گذشتمونه، که خیلی شیک مانع میشه که دیگه راحت نتونیم ادامه بدیم، کم بیاریم و درجابزنیم!
اخم هاش رفت توی هم و گفت: اصلا کامل برام توضیح بده ببینم از چند جهت دیگه قراره ضربه بخورم حداقل حواسم باشه؟!
تا اومدم کامل براش توضیح بدم، و درست وقتی که میخواستیم حواسمون باشه که ضربه نخوریم یکدفعه....
ادامه دارد....
نویسنده: #سیده_زهرا_بهادر
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1