يازهراسلام الله عليها:
📜حکایتی از شیخ رجبعلی خیاط (ره)
عاشق عارف مرحوم کربلائی احمد از شاگردان مرحوم شیخ می گفت:
بعد از فوت مرحوم شیخ، ایشان را در خواب دیدم، از او سوال کردم در چه حالی؟
گفت: فلانی من ضرر کردم!
با تعجب گفتم: شما ضرر کردی! چرا؟
فرمود: زیرا که خیلی از بلاها که بر من نازل می شد،
با توسل آنها را دفع می کردم،
ای کاش حرفی نمی زدم
چون الان می بینم برای آنهایی که
در دنیا بلاها را تحمل می کنند
در اینجا چه پاداشی می دهند!
(وبشر الصابرین)
#حکایت
@mahmobarak
🍃⚘🍃⚘🌸🌿🍃⚘🌸🌿
💔💐💐💐💐💐💐💔
#حکایت
چه دلے دارند مادران شهدا
غیر قابل وصف....
همچون دریا
فکرش را بکن فرزندی که باخون دل بزرگ کردی را در اوج جوانی
در حالی که زمان این است که او را در رخت
دامادی ببینی؛
جوانت رادر کفن ببینی....
سیده زینب هوای دل این مادران را دارد
جبل الصبر است که بردباری خود را نصیب این مادران می کنید و آنگاه مادران شهدا هستند که جلوه ی کامل ( وَ تَواصوا بِالصَبر ) می باشند ...🌸🍃
مادرانی که جوان خودرا علی اکبروار پرورش دادند تا اگر حسین زمانه ی ما یاری خواست به کمک فرزند پیامبر بشتابند تا مبادا کربلایی دیگر جگر مادر تمامی ما شیعیان بانو حضرت زهرا(س) را به درد آورند
او هنوز داغ دار حسین(ع) است ...
او هم مادر سیدالشهدای تمام شهیدان است
آری عجب دلی دارند مادران شهدا
راست گفته اند که از دامن زن
مرد به معراج رود.....
شهید که باشی
یک بار شهید میشوی
مادر شهید که باشی هر روز ....🥀
شادی روح شهدا صلوات🌹
#شهدا
@mahmobarak
💗❤️❣💓❤️
✨﷽✨
#حکایت
💠 حكايت مسلمان شدن مرتاض کافر به دست امام کاظم(ع)
✍كسى به مدينه آمد و به مردم مدينه گفت: من مى توانم خبرهايى از زندگى شما بدهم. كسانى كه با او در ارتباط بودند، از او خبر مى خواستند و او خبر مى داد و درست مى گفت. اين موضوع را به خدمت مبارك موسى بن جعفر عليهما السلام اطلاع دادند كه: شخص بى دين و غير مسلمانى به مدينه آمده و از امور ما خبر مى دهد.
حضرت با او ملاقات كردند و در حضور مردم فرمودند: چه كار كرده اى كه به اين حال رسيده اى كه به پنهان راه پيدا كرده اى؟
به حضرت عرض كرد: خيلى چيزها را مى خواستم، با خواسته هايم مخالفت كردم و در مقابل خواسته هاى خودم، صبر كردم و آن خواسته ها را دنبال نكردم، اگر چه تلخ و سخت بود. حضرت فرمودند: درست است كه چنين دانشى در محدوده رياضت هاى نفسى و مخالفت با خواهش ها نصيب تو شده است. اين مسأله درستى است؛ چون خداى مهربان در اين عالم نيز اجر خوبى احدى را ضايع نمى كند، و لو با خدا نبوده، مخالف خدا باشند و خدا را قبول نداشته باشند.
موسى بن جعفر عليهماالسلام به آن شخص پيشگو فرمود: در مقابل رياضت ها و صبرى كه كردى، حق است كه چنين پاداشى را به تو بدهند. آيا علاقه دارى مسلمان شوى؟ گفت: نه، هيچ علاقه اى به مسلمان شدن ندارم، فرمود: با خواهش نفس مخالفت كن و مسلمان شو، تو كه تمرين مخالفت با هواى نفس دارى، باطن تو مى گويد مسلمان نشو، با اين باطن جهاد كن و مسلمان شو.
گفت: چشم. به دست موسى بن جعفر عليهماالسلام مسلمان شد. چند روزى كه آداب اسلام را ياد گرفت، كسى آمد به او گفت: يكى از آن خبرها را از زندگى من به من بده. هر چه فكر كرد، ديد هيچ خبرى نزد او نيست. به درب خانه موسى بن جعفر عليهماالسلام آمد و در زد، گفت: يابن رسول الله! آن زمانى كه بى دين بودم، مى توانستم خبر از آينده بدهم، اما اكنون كه ديندار شده ام، خبرى نمى توانم بدهم، پس مزد اين ديندارى ما چه شد؟ حضرت فرمود: دنيا گنجايش مزد مسلمان شدن تو را ندارد، پاداشى كه مى خواهند به تو بدهند، در اين دنيا نمى توان به تو داد. گفت: صبر مى كنم تا در قيامت، پاداش مسلمان شدنم را از پروردگار عالم بگيرم.
📚برگرفته از کتاب صبر از ديدگاه اسلام نوشته استاد حسین انصاریان
🌼میلاد امام کاظم (ع) مبارک🌼
@mahmobarak
#حکایت
#نماز_اول_وقت
┅══༻○༺══┅
🕊 نماز اول وقت
🌹یکی از ادیانی که نامش در قرآن آمده «صابئین» است که به حضرت یحیی گرایش دارند. ضمناً برای ستارگان تأثیری قائلند و نماز و مراسم ویژه ای دارند
🌹این فرقه رهبری بسیار دانشمند ولی مغرور داشتند به نام عمران، که بارها با امام رضا علیه السلام گفتگو میکرد ولی زیر بار نمی رفت. در یکی از جلسات امام رضا علیه السلام استدلالی کرد که او تسلیم شد و گفت:
🌹یَا سَیِّدِی لَا تَقْطَعْ عَلَیَّ مَسْأَلَتِی فَقَدْ رَقَّ قَلْبِ
🌹حالا روح من نرم شده حاضرم مکتب تو را بپذیرم ولی ناگهان صدای اذان بلند شد.
🌹امام رضا علیه السلام جلسه را ترک کرد. مردم گفتند: فرصت حساسی است، چنین فرصتی پیش نمیآید.
🌹امام رضا علیه السلام فرمود: اول نماز!
🌹او که این تعهد را از امام دید علاقهاش بیشتر شد.امام بعد از نماز گفت و گویش را تکمیل کرد و او ایمان آورد.
┅══༻○༺══┅
#یا_صاحب_الزمان_عج
@mahmobarak
💠گنج حکمت
🔹️وزیر عاقل🔹️
پادشاهی را وزیری عاقل بود از وزارت دست برداشت. پادشاه از دگر وزیران پرسید وزیر عاقل کجاست؟ گفتند از وزات دست برداشته و به عبادت خدا مشغول شده است. پادشاه نزد وزیر رفت و از او پرسید از من چه خطا دیده ای که وزارت را ترک کرده ای؟
گفت از پنج سبب:
🔹️اول: آنکه تو نشسته می بودی و من به حضور تو ایستاده می ماندم اکنون بندگی خدایی می کنم که مرا در وقت نماز هم، حکم به نشستن می کند.
🔸️ دوم: آنکه طعام می خوردی و من نگاه می کردم اکنون رزاقی پیدا کرده ام که او نمی خورد و مرا می خوراند.
🔹️ سوم: آنکه تو خواب می کردی و من پاسبانی می کردم اکنون خدای چنان است که هرگز نمی خوابد و مرا پاسبانی می کند.
🔸️چهارم: آنکه می ترسیدم اگر تو بمیری مرا از دشمنان آسیب برسد اکنون خدای من چنان است که هرگز نخواهد مرد و مرا از دشمنان آسیب نخواهد رسید.
🔹️پنجم: آنکه می ترسیدم اگر گناهی از من سرزند عفو نکنی، اکنون خدای من چنان رحیم است که گناهانم را میبخشاید. خدایا ما را یک لحظه به حال خود وامگذار...
#خداوند
#حکایت
#داستان
🌟💫🌟💫🌟💫
📖 به آسمان رود و کار آفتاب کند
✨تا انتها بخوانید لطفا لطفا👇
🔹فاضل بزرگوار، سید جعفر مزارعى روایت کرده یکى از طلبه هاى حوزه با عظمت نجف، از نظر معیشت در تنگنا و دشوارى غیر قابل تحملى بود.
روزى از روى شکایت و فشار روحى، کنار ضریح مطهر حضرت امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) عرضه مى دارد شما این لوسترهاى قیمتى و قندیل هاى بى بدیل را به چه سبب در حرم خود گذارده اید، در حالى که من براى اداره امور معیشتم در تنگناى شدیدى هستم؟
شب امیرالمؤمنین (علیه السلام) را در خواب مى بیند که آن حضرت به او مى فرماید اگر مى خواهى در نجف مجاور من باشى، اینجا همین نان و ماست و فیجیل (نوعی سبزی) و فرش طلبگى است و اگر زندگى مادى قابل توجهى مى خواهى، باید به هندوستان در شهر حیدرآباد دکن به خانه فلان کس مراجعه کنى.
چون حلقه به در زدى و صاحب خانه در را باز کرد، به او بگو به آسمان رود و کار آفتاب کند.
پس از این خواب، دوباره به حرم مطهر مشرف مى شود و عرضه مى دارد زندگى من اینجا پریشان و نا به سامان است، شما مرا به هندوستان حواله مى دهید؟
بار دیگر حضرت را خواب مى بیند که مى فرماید سخن همان است که گفتم.
اگر در جوار ما با این اوضاع مى توانى استقامت ورزى، اقامت کن.
اگر نمى توانى، باید به هندوستان به همان شهر بروى و خانه فلان راجه را سراغ بگیرى و به او بگویى به آسمان رود و کار آفتاب کند.
پس از بیدار شدن و شب را به صبح رساندن، کتاب ها و لوازم مختصرى که داشته به فروش مى رساند و اهل خیر هم با او مساعدت مى کنند تا خود را به هندوستان مى رساند و در شهر حیدرآباد، سراغ خانه آن راجه را مى گیرد.
مردم از این که طلبه اى فقیر با چنان مردى ثروتمند و متمکن قصد ملاقات دارد تعجب مى کنند.
وقتى به در خانه آن راجه مى رسد در مى زند.
چون در را باز مى کنند، مى بیند شخصى از پله هاى عمارت به زیر آمد.
طلبه وقتى با او روبرو مى شود مى گوید به آسمان رود و کار آفتاب کند.
راجه فورا پیش خدمت هایش را صدا مى زند و مى گوید این طلبه را به داخل عمارت راهنمایى کنید و پس از پذیرایى از او تا رفع خستگى اش، وى را به حمام ببرید و او را با لباس هاى فاخر و گران قیمت بپوشانید.
مراسم به صورتى نیکو انجام مى گیرد و طلبه در آن عمارت عالى تا فردا عصر پذیرایى مى شود.
فردا دید محترمین شهر از طبقات مختلف چون اعیان و تجار و علما وارد شدند و هر کدام در آن سالن در جاى مخصوص به خود قرار گرفتند.
از شخصى که کنار دستش بود پرسید چه خبر است؟
گفت مجلس جشن عقد دختر صاحب خانه است.
پیش خود گفت وقتى به این خانواده وارد شدم که وسایل عیش براى آنان آماده است.
هنگامى که مجلس آراسته شد، راجه به سالن درآمد.
همه به احترامش از جاى برخاستند و او نیز پس از احترام به مهمانان، در جاى ویژه خود نشست.
نگاهی رو به اهل مجلس کرد و گفت آقایان، من نصف ثروت خود را که بالغ بر فلان مبلغ مى شود (از نقد و مِلک و منزل و باغات و اغنام و اثاثیه) به این طلبه که تازه از نجف اشرف بر من وارد شده مصالحه کردم و همه مى دانید که اولاد من، منحصر به دو دختر است.
یکى از آنها را هم که از دیگرى زیباتر است، براى او عقد مى بندم و شما اى عالمان دین، هم اکنون صیغه عقد را جارى کنید.
چون صیغه جارى شد، طلبه که در دریایى از شگفتى و حیرت فرو رفته بود پرسید شرح این داستان چیست؟
راجه گفت من چند سال قبل، قصد کردم در مدح امیرالمؤمنین (علیه السلام) شعرى بگویم.
یک مصراع گفتم و نتوانستم مصراع دیگر را بگویم.
به شعراى فارسى زبان هندوستان مراجعه کردم ، مصراع گفته شده آنها هم چندان مطلوب نبود.
به شعراى ایران مراجعه کردم، مصراع آنان هم چندان چنگى به دل نمى زد.
پیش خود گفتم حتما شعر من منظور نظر کیمیا اثر امیرالمؤمنین (علیه السلام) قرار نگرفته است، لذا با خود نذر کردم اگر کسى پیدا شود و مصراع دوم این شعر را به صورتى مطلوب بگوید، نصف دارایى ام را به او ببخشم و دختر زیباتر خود را به عقد او در آورم.
شما آمدید و مصراع دوم را گفتید.
دیدم از هر جهت این مصراع شما، درست و کامل و تمام و با مصراع من هماهنگ است.
طلبه گفت مصراع اول چه بود؟
راجه گفت من گفته بودم به ذره گر نظر لطف بوتراب کند.
طلبه گفت مصراع دوم از من نیست، بلکه لطف خود امیرالمؤمنین (علیه السلام) است.
راجه سجده شکر کرد و خواند:
«به ذره گر نظر لطف بوتراب کند
به آسمان رود و کار آفتاب کند»
وقتى نظر کیمیا اثر حضرت مولا، فقیر نیازمندى را این گونه به ثروت و جاه و جلال برساند، نتیجه نظر حق در حق عبد چه خواهد کرد؟
#حکایت
📚 منبع: عبرت آموز، حسین انصاریان
🌟💫🌟💫🌟💫
@mqhmobarak
🍷🍷🍷🍷🍷🍷
#حکایت
تجزیه و ترکیب !
روزی یکی از دوستان بهلول گفت: ای بهلول! من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟
بهلول گفت: نه! پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟
بهلول گفت: نه! پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می شود؟….
بهلول گفت: نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه!
بهلول گفت: حال مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه!
سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد!
مرد فریادی کشید و گفت: سرم شکست!
بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری نکردم!
بهلول گفت: این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی، اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را بشکنی!
〰〰〰〰〰〰〰
❤️
✅ #حکایت
"احتـرام بـه همســر"
🍃 فرزند آیتالله فاطمینیا نقل میکند: روزی با پدر میخواستيم برويم به یک مجلس مهم؛ وقتی آمدند بيرون خانه، ديدم بدون عبا هستند.....!
گفتم عبايتان کجاست؟ گفتند مادرتان خوابيده و عبا را رويشان کشیدهام؛ گفتم بدون عبا رفتن آبروريزی است....
جواب دادند: اگر آبروی من در گروی اين عباست و اين عبا هم به بهای از خواب پريدن مادرتان است؛ نه آن عبا را میخواهم نه آن آبرو را......!
در خانهای که آدمها یکدیگر را دوست ندارند؛ بچهها نمیتوانند بزرگ شوند. شاید قد بکشند؛ اما بال و پر نخواهند گرفت .....!
#خودسازی
گویند حضرت آدم نشسته بود، شش نفر آمدند، سه نفر طرف راستش نشستند و سه نفر طرف چپ.
به یکی از سمت راستیها گفت: «تو کیستی؟گفت: « عقل .»
پرسید: «جای تو کجاست؟»
گفت: «مغز.»
از دومی پرسید: «تو کیستی؟»
گفت: «مهر.»
پرسید: «جای تو کجاست؟»
گفت: «دل.»
از سومی پرسید: «تو کیستی؟»
گفت: «حیا.»
پرسید:«جایت کجاست؟»
گفت: «چشم.»
سپس به جانب چپ نگریست و از یکی سؤال کرد: «تو کیستی؟»
جواب داد: «تکبر.»
پرسید: «محلت کجاست؟»
گفت: «مغز.»گفت: «با عقل یک جایید؟»
گفت: «من که آمدم عقل میرود.»
از دومی پرسید: «تو کیستی؟»
جواب داد: «حسد.»محلش را پرسید.
گفت: «دل.»
پرسید: «با مهر یک مکان دارید؟»
گفت: «من که بیایم، مهر خواهد رفت.»
از سومی پرسید: «کیستی؟»
گفت: «طمع.»پرسید: «مرکزت کجاست؟»
گفت: «چشم.»
گفت: «با حیا یک جا هستید؟»
گفت: «چون من داخل شوم، حیا خارج می شود.»
#حکایت
#عقل_مهر_حیا
#تکبر_حسد_طمع
دانایی را پرسیدند: چه وقت برای ازدواج پایدار مناسب است؟
دانا گفت: زمانی که شخص توانا شود!
پرسیدند: توانا از لحاظ مالی؟
جواب داد: نه!
گفتند: توانا از لحاظ جسمی؟
گفت: نه!
پرسیدند: توانا از لحاظ فکری؟ ...
جواب داد: نه!
پرسیدند: خود بگو که ما را در این امر دیگر چیزی نیست!
دانا گفت: زمانی یک شخص می تواند ازدواج پایدار نماید که اگر تا دیروز نانی را به تنهایی می خورد امروز بتواند آن را با دیگری نصف نماید بدون آنکه اندکی از این مسئله ناراحت گردد!
#حکایت
@mahmobarak
https://eitaa.com/mahmobarak
#حکایت
✍"حکایت مطرب دربار پادشاه"
در زمانهاى قدیم، مردی مطرب و خواننده ای بود؛ بنام “بردیا ” که با مهارت تمام می نواخت و همیشه در مجالس شادی
و محافل عروسی، وقتی برای رزرو نداشت…
بردیا چون به سن شصت سال رسید روزی در دربار شاه می نواخت که خودش احساس کرد دستانش دیگر می لرزند و توان ادای نت ها را به طور کامل ندارد و صدایش بدتر از دستانش می لرزید و کم کم صدای ساز و صداى گلویش ناهنجار می شود.
عذر او را خواستند و گفتند دیگر در مجالس نیاید.
بردیا به خانه آمد، همسر و فرزندانش از این که دیگر نمی توانست کار کند و برایشان خرجی بیاورد بسیار آشفته شدند .
بردیا سازش را که همدم لحظه های تنهاییش بود برداشت و به کنار قبرستان شهر آمد.
در دل شب در پشت دیوار مخروبه قبرستان نشست و سازش را به دستان لرزانش گرفت و در حالی که در کل عمرش آهنگ غمی ننواخته بود، سازش را برای اولین بار بر نت غم کوک کرد و این بار برای خدایش در تاریکی شب، فقط نواخت.
بردیا می نواخت و خدا خدا می گفت و گریه می کرد و بر گذر عمرش و بر بی وفایی دنیا اشک می ریخت و از خدا طلب مرگ می کرد.
در دل شب به ناگاه دست گرمی را بر شانه های خود حس کرد،
سر برداشت تا ببیند کیست.
شیخ سعید ابو الخیر را دید در حالی که کیسه ای پر از زر در دستان شیخ بود.
شیخ گفت این کیسه زر را بگیر و ببر در بازار شهر دکانی بخر و کارى را شروع کن.
بردیا شوکه شد و گریه کرد و پرسید ای شیخ آیا صدای ناله من تا شهر می رسید که تو خود را به من رساندی؟
شیخ گفت هرگز. بلکه صدای ناله مخلوق را قبل از این که کسی بشنود خالقش می شنود
و خالقت مرا که در خواب بودم بیدار کرد
و امر فرمود کیسه زری برای تو در پشت قبرستان شهر بیاورم.
به من در رویا امر فرمود برو در پشت قبرستان شهر،
مخلوقی مرا می خواند برو و خواسته او را اجابت کن.
بردیا صورت در خاک مالید و گفت
خدایا عمری در جوانی و درشادابی ام با دستان توانا سازهایی زدم براى مردم این شهر
اما چون دستانم لرزید مرا از خود راندند.
اما یک بار فقط برای تو زدم و خواندم.
اما تو با دستان لرزان و صدای ناهنجار من، مرا خریدی و رهایم نکردی
و مشتری صدای ناهنجار ساز و گلویم شدی و بالاترین دستمزد را پرداختی.
خدایا تو تنها پشتیبان ما در این روزگار غریب و بی وفا هستی.
به رحمت و بزرگیت سوگندت میدهیم که ما را هیچ وقت تنها نگذار
و زیر بار منت ناکسان قرار نده
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#حکایت
✍#داستانک
🌱هارون الرشید درخواست نمود کسی را برای قضاوت در بغداد انتخاب نمایید.
اطرافیان او همه با هم گفتند :
عادل تر از بهلول سراغ نداریم او را انتخاب نمایید.
خلیفه دستور داد بهلول را نزد او بیاورند.
🌱بعد از دیدار با بهلول به او پیشنهاد قاضی شدن در بغداد را داد.
بهلول گفت :
من شایسته این مقام نیستم و صلاحیت انجام چنین کاری را ندارم.
هارون الرشید گفت :
تمام بزرگان بغداد تو را انتخاب کرده اند چگونه است که تو قبول نمی کنی!
🌱بهلول جواب داد :
من از اوضاع و احوال خودم بیشتر اطلاع دارم و این سخن یا راست است یا دروغ!
اگر راست است که من به دلیلی که گفتم شایسته این مقام نیستم.
اگر هم دروغ باشد که شخص دروغگو صلاحیت قضاوت کردن ندارد!
🌱هارون الرشید اصرار فراوان کرد و بهلول در خواست کرد یک روز به او مهلت دهند تا فکر کند.
فردا صبح اول طلوع بهلول بر چوبی نشست و در خیابان ها فریاد می زد اسبم رم کرده بروید کنار تا زیر سمش گرفتار نشدهاید!!
مردم گفتند :
بهلول دیوانه شده است؟!
🌱خبر دیوانگی بهلول به خلیفه عباسی رسید...
هارون الرشید لبخند تلخی زد و گفت:
او دیوانه نشده است او بخاطر حفظ دینش از دست ما فرار کرده تا در حقوق مردم دخالتی نداشته باشد!
حتی زمانی که از غذای خلیفه برای او می آورند می گفت:
🌱این غذا را به سگ ها بدهید بخورند حتی اگر آنها هم بفهمند مال خلیفه است نخواهند خورد.