eitaa logo
زهرا پناهی (یا الله )
180 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
4هزار ویدیو
29 فایل
ارتباط با ادمین @Ya_ghaem باسلام خدمت همراهان عزیز در این کانال در خدمت دوستانم هستم بابحث های اعتقادی؛ اخلاقی ؛احکام؛ وداستان ،انشالله راهی به بسوی تقرب الی الله باشیم باتربیت دینی به ارامش برسیم انشالله به دعای امام زمان (عج) (ارامش بهترین سرمایه)
مشاهده در ایتا
دانلود
: نقل است: روزی حضرت علی (ع) نزد اصحاب خود فرمودند: من دلم خیلی بحال ابوذر غفاری می سوزد خدا رحمتش کند. اصحاب پرسیدند چطور ؟ مولا فرمودند: آن شبی که به دستور عثمان ماموران جهت بیعت گرفتن از ابوذر برای عثمان به خانه ی او رفتند چهار کیسه ی اشرفی به ابوذر دادند تا با عثمان بیعت کند. ابوذر خشمگین شد و به مامورین فرمود: شما دو توهین به من کردید؛ اول آنکه فکر کردید من علی فروشم و آمدید من را بخرید . و دوم ، بی انصاف ها آیا ارزش علی چهار کیسه اشرفی است؟ شما با این چهار کیسه اشرفی می خواهید من علی فروش شوم؟ تمام ثروت های دنیا را که جمع کنی با یک تار موی علی عوض نمی کنم. آنها را بیرون کرد و درب را محکم بست... مولا گریه می کردند و می فرمودند: به خدایی که جان علی در دست اوست قسم، آن شبی که ابوذر درب خانه را به روی سربازان عثمانی محکم بست، سه شبانه روز بود او و خانواده اش هیچ نخورده بودند...۱✅ ۱-کافی💠 @mahmobarak
مرحوم شیخ رجبعلی خیاط میفرمود: بطری وقتی پر است و می‌خواهی خالی اش کنی، خمش می‌کنی. هر چه خم شود خالی تر می‌شود. اگر کاملا رو به زمین گرفته شود سریع تر خالی می‌شود. دل آدم هم همین طور است، گاهی وقت‌ها پر می‌شود از غم، از غصه،از حرف‌ها و طعنه‌های دیگران. قرآن می‌گوید: "هر گاه دلت پر شد از غم و غصه ها، خم شو و به خاک بیفت." این نسخه‌ای است که خداوند برای پیامبرش پیچیده است: "ما قطعا می‌دانیم و اطلاع داریم، دلت می‌گیرد، به خاطر حرف‌هایی که می‌زنند." "سر به سجده بگذار و خدا را تسبیح کن" سوره حجر آیه ۹۸... @mahmobarak
✨﷽✨ ‌ ✍روزی مردی خواب عجیبی دید؛ او دید. که نزد فرشته ها حضور دارد و به کارهای آنها نگاه می کند. هنگامِ ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تندتند نامه هایی که توسط پیک ها از زمین می رسند را باز می کنند و آنها را داخل جعبه می گذارند. او از فرشته ای پرسید: شما چه کار می کنید؟ فرشته در حالی که نامه ای را باز می کرد گفت: اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم. مرد کمی جلوتر رفت. باز تعدادی از فرشتگـــان را دید که کاغذهـایی را داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند. مرد پرسید : شماها چه کار می کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت : اینجا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم. مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است. با تعجب از فرشته پرسید : شما چرا بیکارید؟ فرشته جواب داد : اینجا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار کمی جواب می دهند. مرد از فرشته پرسید : مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد : بسیار ساده ، فقط کافیست بگویند : خدايا شكر. امام صادق علیه السلام: شكرِ نعمت، دوری از گناهان است و كمالِ شكرگزاری انسان، گفتن «الحمدُ للهِ رَبِّ العالَمین» است. 📚بحار، ج 71، ص 40 @mahmobarak
داســتــان مـعـنــوی ✧✾════✾✰✾════✾✧ پیرمردی در دامنه کوه‌های دمشق هیزم جمع می‌کرد و می‌فروخت تا مایحتاج زندگی را برطرف کند روزی حضرت سلیمان پیرمرد را در حال جمع آوری هیزم دید تصمیم گرفت تغییری در زندگی پیرمرد به وجود بیاورد او یک نگین قیمتی به پیرمرد داد که بفروشد تا شاید زندگی‌اش بهبود یابد پیرمرد تشکری کرد و بسوی خانه روان شد وقتی به خانه رسید نگین قیمتی را به همسرش نشان داد همسرش بسیار خوشحال شد و نگین را در نمکدانی گذاشت اما ساعتی بعد به کلی فراموش کرد که نگین را کجا گذاشته زن همسایه که به نمک احتیاج پیدا کرده بود به خانه آنها رفت و زن نمکدان را به او داد اما وقتی زن همسایه به خانه‌اش رفت و چشمش به نگین افتاد نگین را نزد خود مخفی کرد پیرمرد از اینکه نگین گم شده بود بسیار مأیوس شد و از دست همسرش بسیار ناراحت و عصبانی و زن پیرمرد هم گریه می‌کرد که چرا نگین را گم کرده‌ام چند روز بعد پیرمرد به طرف کوه رفت آنجا دوباره با حضرت سلیمان روبرو شد و جریان گم شدن نگین را گفت حضرت سلیمان نگین دیگری به او داد و گفت احتیاط کن که این را هم گم نکنی پیرمرد تشکر کرد و خوشحال به خانه رفت در میانه راه نگین را از جیب خود بیرون آورد و بالای سنگی گذاشت و خودش چند قدم دورتر نشست تا نگین را خوب ببیند و لذت ببرد در این وقت ناگهان پرنده‌ای نگین را به منقار گرفت و پرواز کرد و رفت پیرمرد هرچه دوید و هیاهو کرد فایده نداشت تصمیم گرفت چند روز از خانه بیرون نرود بعد از چند روز همسرش گفت برای خوراک چیزی نداریم تا کی در خانه می‌نشینی؟ پیرمرد دوباره به طرف کوه رفت و هیزم جمع آوری کرد که باز هم صدای حضرت سلیمان را شنید و دید که حضرت ایستاده و با حیرت بسوی او می‌نگرد پیرمرد باز قصه نگین را تعریف کرد که پرنده آن را ربود حضرت سلیمان به او گفت: می‌دانم که تو به من دروغ نمی‌گویی ایرادی ندارد بیا این نگین از هر دو نگین قبلی گرانبهاتر است بگیر و مراقب باش که این را گم نکنی و حتماً آن را بفروش تا شاید در حال و روزت تغییری بوجود آید پیرمرد قول داد که آن را به قیمت خوب بفروشد پشته هیزم خود را گرفت و بسوی خانه حرکت کرد در مسیر خانه پیرمرد رودخانه‌ای بود هنگامی که به رودخانه رسید خواست تا کمی استراحت کند و نفس تازه کند نگین را از جیب خود بیرون آورد که در آب بشوید، ناگهان نگین از دستش سُر خورد به دریا افتاد اما هر چه کوشش کرد و در آب غواصی کرد چیزی بدستش نیامد با ناراحتی و عجز تمام به خانه برگشت و دیگر از ترس حضرت سلیمان به کوه نمی‌رفت همسرش به او اطمینان داد که صاحب نگین هر کسی که هست تو را بسیار دوست دارد اگر دوباره او را دیدی تمام قصه را برایش بگو من مطمئن هستم به تو چیزی نمی‌گوید پیرمرد با ترس به طرف کوه رفت پشته هیزم را جمع آوری و به طرف خانه روان شد که ناگهان حضرت سلیمان را دید پشته هیزم را به زمین گذاشت و دوید و فرار کرد حضرت سلیمان خواست تا مانعش شود اما فرستاده خدا جبرئیل آمد و به او گفت: ای سلیمان خداوند می‌گوید که تو چه کسی هستی که می‌خواهی حالت بنده مرا تغییر دهی و مرا فراموش کرده‌ای حضرت سلیمان با سرعت به سجده رفت و از اشتباه خود معذرت خواست خداوند به واسطه جبرئیل به حضرت سلیمان گفت: تو حال بنده مرا نتوانستی تغییر دهی، حال ببین من چگونه اینکار را انجام می‌دهم پیرمرد که با سرعت بسوی قریه روان بود با مرد ماهیگیری روبرو شد! ماهیگیر به او گفت ای پیرمرد من امروز ماهی بسیاری گرفته‌ام بیا چند ماهی به تو بدهم پیرمرد ماهی‌ها را گرفت و برایش دعای خیر کرد همسرش وقتی شکم ماهی‌ها را پاره کرد در شکم یکی از ماهی‌ها نگین را یافت و به شوهرش مژده داد که نگین پیدا شده است شوهر با خوشحالی به او گفت تو ماهی را نمک بزن من به کوه می‌روم تا هیزم بیاورم هنگامی که زن نام نمک را شنید ماجرای نگین اول نیز به یادش آمد که در نمکدان پنهان کرده بود سریع به خانه همسایه رفت و ماجرا را برای او تعریف کرد وقتی که زن همسایه صحبت‌های زن را شنید ملتمسانه عذرخواهی کرد و نگینش را آورد و گفت: نگینت را بگیر من خطا کردم خواهش می‌کنم به شوهرم چیزی نگو چون او شخص پاک نفسی است اگر خبردار شود مرا از خانه بیرون خواهد کرد از آن طرف پیرمرد در جنگل که بالای درختی رفته بود تا شاخه خشک شده‌ای را قطع کند ناگهان چشمش به نگین قیمتی در آشیانه پرنده افتاد با خوشحالی نگین را گرفت و به خانه آمد فردای آن روز پیرمرد به بازار رفت و هر سه نگین را به قیمت بالایی فروخت حضرت سلیمان علیه‌السلام که تمام ماجرا را به چشم می‌دید یقین یافت که بنده حالت بنده را نمی‌تواند تغییر دهد مگر آنکه خداوند بخواهد °❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀° @mahmobarak
📚 از وهب نقل شده است: روزی شیطان برای حضرت یحیی طلا آشکار شد و اظهار داشت: می‌خواهم تو را نصیحت کنم، یحیی گفت: من به نصیحت تو تمایلی ندارم؛ ولی از وضع و طبقات مردم به من اطلاعی بده. شیطان گفت: بنی آدم از نظر ما به سه دسته تقسیم می‌شوند: 1. عده ای که مانند شما معصوم هستند و نیرنگ و حیله‌های ما در آنها تأثیر نمی کند. 2. دسته ای که در پیش ما شبیه توپی هستند که در دست بچه‌های شما است. به هر طرف بخواهیم آنها را می‌بریم و کاملا در اختیار ما هستند. 3. کسانی که رنج و ناراحتی آنها برای ما از دو دسته ی دیگر بیشتر است. تلاش می‌کنیم تا آنها را فریب دهیم، همین که فریب خوردند و قدمی به سوی ما برداشتند یک مرتبه متذکر می‌شوند و از کردهای خود پشیمان می‌گردند و روی به توبه و استغفار می‌آوردند و هر چه برای او رنج کشیده ایم از بین می‌برند. باز برای مرتبه ی دوم در صدد گمراه کردن آنها بر می‌آییم این بار نیز پس از آلوده شدن به گناه فورا متوجه می‌شوند و توبه میکنند، نه از آنها مأیوسیم و نه می‌توانیم مراد خود را از چنین افرادی بگیریم و پیوسته در رنجیم. الخزائن (نرافی) / 368. @mahmobarak
💠گنج حکمت 🔹️وزیر عاقل🔹️ پادشاهی را وزیری عاقل بود از وزارت دست برداشت. پادشاه از دگر وزیران پرسید وزیر عاقل کجاست؟ گفتند از وزات دست برداشته و به عبادت خدا مشغول شده است. پادشاه نزد وزیر رفت و از او پرسید از من چه خطا دیده ای که وزارت را ترک کرده ای؟ گفت از پنج سبب: 🔹️اول: آنکه تو نشسته می ‌بودی و من به حضور تو ایستاده می‌ ماندم اکنون بندگی خدایی می ‌کنم که مرا در وقت نماز هم، حکم به نشستن می‌ کند. 🔸️ دوم: آنکه طعام می ‌خوردی و من نگاه می ‌کردم اکنون رزاقی پیدا کرده ‌ام که او نمی خورد و مرا می‌ خوراند. 🔹️ سوم: آنکه تو خواب می‌ کردی و من پاسبانی می ‌کردم اکنون خدای چنان است که هرگز نمی ‌خوابد و مرا پاسبانی می‌ کند. 🔸️چهارم: آنکه می ‌ترسیدم اگر تو بمیری مرا از دشمنان آسیب برسد اکنون خدای من چنان است که هرگز نخواهد مرد و مرا از دشمنان آسیب نخواهد رسید. 🔹️پنجم: آنکه می ‌ترسیدم اگر گناهی از من سرزند عفو نکنی، اکنون خدای من چنان رحیم است که گناهانم را میبخشاید. خدایا ما را یک لحظه به حال خود وامگذار...
📝 خیلی ها نسبت به شیخ طوسی حسادت ورزیدند رفتند نزد خلیفه عباسی سعایت کردند از این بزرگوار گفتند در مصباح المتهجدش آمده زیارت عاشورا نقل کرده و در آخر زیارت عاشورا خلفا را لعن کرده عبارت را گذاشتند جلوی خلیفه؛ خلیفه گفت بروید شیخ را بیاورید. ♦️ شیخ را آوردند وقتی آمد متوجه قضیه شد عالم اگر عالم باشد چقدر خوب می تواند دفاع کند و موثر باشد. وقتی فهمید اینها از او بد گفتند گفت: جناب سلطان اگر این ها نزد خود من می‌آمدند من بهش آن توضیح میدادم نیاز نبود شما را به زحمت بیندازند گفت چرا لعن کردی خلفا را ؟ گفت من اینجا مرادم از ظالم اولی قابیل است که برادرش هابیل را کشت، دومی مرادم قیدار بود که نحر کننده ناقه ی صالح است ،سومین ظالم قاتل یحیی ابن زکریا است که او را کشت ، چهارمین ظالم ابن ملجم مرادی است که علی را کشته؛ آیا شما مخالف هستید که اینها باید لعن شوند ؟ گفت نه چقدر زیبا نوشتی و منظورت عالی بوده اینها بی سواد هستند که منظور علمی تو را نمی فهمند و درک نمی کنند. استاد هاشمی نژاد @mahmobarak https://eitaa.com/mahmobarak
📝یک روز من با حاج آقا احمد بودم ، دمِ سبز میدان میدان کهنه قیام ، یک پیرمردی بود عجیب پیر جلویش یک دستمالی پهن کرده بود یک مشت پیاز گندیده می فروخت باور کنید هرکه از بغل او رد می شد می خندید . حاج آقا احمد پیاده می رفتند من هم خدمتشان بودم ایستادند. فرمود عمو ! چند ؟ گفت همه ی پیازها را می دهم صد تومان . فرمود من ازت دو هزار تومان می خرم ؛ گفت خدا به حق جدت الهی یاری ات کند . دو هزار را داد به این پیرمرد تمام این پیاز گندیده ها را جمع کردند تو همان پارچه ی تکه پاره شده . من دستم گرفتم . من هم مانده بودم آقا می خواهد این پیازها را چه کند ؟ 🔷رد شدیم نزدیکای منزلشان یعنی تو خیابان آقا فرمودند این پیازها را بریز تو سطل آشغال؛ گفتم حاج آقا چرا خریدی؟ فرمود من دیدم این نیاز دارد ولی برای اینکه روح گدایی در وجودش احیا نشود باهاش معامله کردم پیازهای گندیده را خریدم به قیمت بسیار عالی که شخصیتش خورد نشود . استاد دانشمند @mahmobarak https://eitaa.com/mahmobarak
4.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔅داستانی جالب و شنیدنی از زنده شدن زن عرب استاد مومنی 🌴الهی هَبْ لِی کَمالَ الْانْقِطاعَ الَیْکَ وَ انِرْ ابْصَارَ قُلُوبِنا بِضِیاء نَظَرِها الَیْکَ 🌴خدايا کمال انقطاع به درگاهت را به من ببخش و ديده دلهاي مارا به تابش نظر خود روشن نما تا ديده هاي دل پرده هاي نور را بدرد و به سرچشمه عظمت و بزرگواري برسد. @mahmobarak https://eitaa.com/mahmobarak
1.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سید کریم صبح و شب بر حسینم گریه کن😭 راه دیدن امام زمان 🎙استاد عالی
‍ ⚘﷽⚘ آورده‌اند یکی از علما چهل شبانه روز چله گرفته بود تا امام زمان عج را زیارت کند تمام روزها روزه بود در حال اعتکاف از خلق الله بریده بود صبح به صیام و شب به قیام زاری و تضرع به حضرت حجت عج شب سی و ششم ندای در خود شنید که میگفت فلانی ساعت شش بعد از ظهر بازار مسگران در دکان فلان مسگر عالم می‌گفت: از ساعت ۵ در بازار مسگران حاضر شدم در کوچه‌های بازار از پی دکان فلان می‌گشتم گمشده خویش را در آنجا زیارت کنم پیرزنی را دیدم دیگ مسی به دست داشت و به مسگران نشان میداد قصد فروش آن را داشت به هر مسگری نشان میداد وزن می‌کرد و می‌گفت به ۴ ریال و ۲۰ شاهی پیرزن می‌گفت نمیشه ۶ ریال بخرید؟ مسگران می‌گفتند خیر مادر برای ما بیش از این مبلغ نمی‌صرفد پیرزن دیگ را روی سر نهاده و در بازار می‌چرخید، همه همین قیمت را می‌دادند پیرزن می‌گفت نمیشه ۶ ریال بخرید؟ تا به مسگری رسید که دکان مورد نظر من بود مسگر به کار خود مشغول بود پیرزن گفت این دیگ را برای فروش آورده‌ام به ۶ ریال می‌فروشم خرید دارید؟ مسگر پرسید چرا به ۶ ریال؟ پیر زن سفره دل خود را باز کرد و گفت: پسری مریض دارم دکتر نسخه ای برای او نوشته است که پول آن ۶ ریال می‌شود مسگر پیر دیگ را گرفت و گفت: این دیگ سالم و بسیار قیمتی است حیف است بفروشی اما اگر اصرار داری بفروشی من آن را به ۲۵ ریال می‌خرم پیر زن گفت: عمو مرا مسخره می‌کنی؟! مسگر گفت: ابداً بعد دیگ را گرفت و ۲۵ ریال در دست پیرزن گذاشت پیرزن که شدیداً متعجب شده بود دعا کنان دکان مسگر را ترک کرد و دوان دوان راهی خانه خود شد عالم می‌گوید: من که ناظر ماجرا بودم و وقت ملاقات را فراموشم شده بود در دکان مسگر خزیدم و گفتم عمو انگار تو کاسبی بلد نیستی؟! اکثر مسگران بازار این دیگ را وزن کردند و بیش از ۴ ریال و ۲۰ شاهی ندادند آنگاه تو به ۲۵ ریال میخری؟! مسگر پیر گفت: من دیگ نخریدم من پول دادم نسخه فرزندش را بخرد پول دادم یک هفته از فرزندش نگهداری کند پول دادم بقیه وسایل خانه اش را نفروشد من دیگ نخریدم عالم می‌گفت: از حرفی که زدم بسیار شرمسار شدم در فکر فرو رفته بودم که شخصی با صدای بلند صدایم زد و گفت: فلانی کسی با چله گرفتن به زیارت ما نخواهد آمد دست افتاده ای را بگیر و بلند کن ما به زیارت تو خواهیم آمد
3.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸ماجرای تاجری که نامه عملش به دست امام حسین رسید حاج غلامرضا