مسابقه#حماسه_کاوه(۴)🍃
#آخرین_دیدار
1⃣
در تک حاج عمران،ده دوازده تا ترکش ریز و درشت به سرش اصابت کرده بود. تو بیمارستان امام حسین(علیه السلام) مشهد بستری اش کرده بودند.بعضی از ترکش ها جاهای حساسی خورده بودند، طوری که دکترها نتوانسته بودند آنها را در بیاورند.نظر همه شان یکی بود.می گفتند:"امکان عمل جراحی او در ایران نیست؛ما اینجا ابزار کم داریم."🌿
#محمود هرگز راضی نمی شد در آن شرایط جنگ،برای مدارا برود خارج.یادم هست پدرم از دکترها پرسید:"یعنی هیچ راه علاجی نداره؟" گفتند:"فقط تا می تونه باید استراحت کنه." چنین چیزی حتی در همان روزهای بستری او میسر نمی شد.مردم که از مجروحیتش باخبر شده بودند،هر روز گروه گروه با دسته گل و هدایایی دیگر به ملاقاتش می آمدند.🍀
جالب اینجا بود که هر کدام شان دوست داشتند #محمود را ببوسند و درخواست می کردند تا او برای شان صحبت کند.این آمد و شدها،ما را که صحیح و سالم بودیم،خسته می کرد،تا چه رسد به #محمود،اما عجیب بود که خم به ابرو نمی آورد! هربار که عده ای وارد اتاقش می شدند،با خونسردی تمام با آنها برخورد می کرد و باز همان حکایت قبل تکرار می شد.🌱
به جرات می توانم بگویم بیمارستان امام حسین(علیه السلام) که در آن زمان غریب بود و ناشناس،چنان رونقی پیدا کرد و محل تجمع زن و مرد و پیر و جوان شد که واقعاً جای تعجب داشت.#محمود با همان مجروحیت زیاد و با آن محدودیت هایی که دکترها برایش تجویز کرده بودند،همیشه با آرامش و با آن لبخند زیبا،همه ملاقاتی ها را به گرمی می پذیرفت.🍃
ادامه دارد...
راوی:طاهره کاوه(خواهر بزرگوار #شهیدمحمودکاوه)
📚#حماسه_کاوه
🆔@mahmodkaveh
مسابقه#حماسه_کاوه(۴)🍃
#آخرین_دیدار
2⃣
آن وقت ها خانه ما نزدیک بیمارستان بود و بیشتر وقتم را آنجا می گذراندم.با تمام وجود،خودم را وقف خدمت به او کرده بودم و از لحاظ غذایی تا حدی که دکترها اجازه داده بودند،به او می رسیدم.صبح ها برایش شیر محلی با معجونی از زرده تخم مرغ و خرما و چیزهای گرم می بردم.هربار او با شرمندگی می گفت:"ما رو خجالت نده خواهر.من راضی به این زحمت ها نیستم" و حسابی قدردانی می کرد.🍀
تو یکی از همین روزها که برایش غذا می بردم،گفت:"طاهره! کمتر بیا بیمارستان!" گفتم:"چرا؟" گفت:"بالاخره اینجا نامحرم هست؛خوبیت نداره." البته این حرفش دلیل دیگری هم داشت.وقتی من می رفتم آنجا،بچه هایی که به ملاقاتش می آمدند،راحت نبودند،اما برای ما،همیشه بهترین فرصت دیدار او،این طور وقت ها بود که مجبور می شد برای چند روز یک جا بماند.🍃
با ناراحتی گفتم:"ما که جز تو روی تخت بیمارستان،هیچ وقت نتونستیم تو رو درست و حسابی ببینیم؛همین فرصت رو هم می خوای از ما بگیری؟!" دلیل دیگر این درخواست که دوست نداشت ما خیلی در اطرافش باشیم،این بود که کمتر به او وابسته شویم.با تمام این حرف ها من دست بردار نبودم.با این که روزها کمتر می رفتم،اما در عوض شب ها جبران می کردم.🌱
یک شب که طاقت نیاوردم تو خانه باشم و او روی تخت بیمارستان زجر بکشد، تصمیم گرفتم بروم بیمارستان تا ببینم چه حالی دارد.بهانه ای جور کردم تا اگر بپرسد"اینجا چه کار می کنی و چرا آمدی؟"حرفی برای گفتن داشته باشم. رفتم بیمارستان.تو سالن که رسیدم،آقای یوسفی،پرستار #محمود گفت:"آقای #کاوه خیلی درد داشتند؛به خودشان می پیچیدند.بهشون آمپول مسکّن زدیم،الان هم خوابیدند.اگه نرید تو بهتره."🍃
ادامه دارد...
راوی:طاهره کاوه(خواهر بزرگوار #شهیدمحمودکاوه)
📚#حماسه_کاوه
🆔@mahmodkaveh
مسابقه#حماسه_کاوه(۴)🍃
#آخرین_دیدار
3⃣
خورد توی ذوقم،ولی دلم نمی آمد دست خالی برگردم.به آقای یوسفی گفتم:"پس بی زحمت،شما کمی لای در رو باز بذارید تا از همین جا نگاهش کنم." چراغ خوابی تو اتاقش روشن بود که نور کمی داشت، با روشنایی آن می شد #محمود را دید. رو به قبله دراز کشیده بود.کمی که دقت کردم،به نظرم رسید دارد با کسی حرف می زد،ولی دور و برش خلوت بود.🌱
دقت کردم ببینم چه می گوید،متوجه نشدم.با کنجکاوی برخاستم و رفتم جلو. همین طور که از لای در نگاهش می کردم،فهمیدم دارد نماز می خواند.انگار آهسته،گریه هم می کرد.چنان به حالش غبطه خوردم که قابل وصف نیست.نمی دانم چه مدت گذشت.وقتی به خود آمدم دیدم #محمود سرش را بلند کرده و دارد مرا نگاه می کند.🍀
پرسید:"اینجا چی کار می کنی طاهره؟با کی اومدی؟" اولش جا خوردم،ولی وقتی دیدم کار از کار گذشته،رفتم تو اتاق. گفتم:"دلم برات تنگ شده بود،اومدم احوالت رو بپرسم."انگار کمی حالش گرفته شده بود که مزاحم خلوتش شده ام.لبخندی زد و گفت:"برو خونه.حالم خوبه." بر اثر روحیه معنوی او،آرامش عجیبی پیدا کردم.🍃
حال و هوای خوشی به من دست داد. خوب به خاطر دارم آن شب،مسیر بیمارستان تا خانه را بی اختیار گریه می کردم.همان روزها،پدرم و هم رزمایش داشتند زمینه را فراهم می کردند که او برای معالجه ببرند به یکی از کشورهای غربی،اما نمی دانم چرا هی امروز و فردا می کردند.یک روز تو خانه نشسته بودم که دیدم در می زنند.در را که باز کردم، برجا خشکم زد!🌿
ادامه دارد...
راوی:طاهره کاوه(خواهر بزرگوار #شهیدمحمودکاوه)
📚#حماسه_کاوه
🆔@mahmodkaveh
مسابقه#حماسه_کاوه(۴)🍃
#آخرین_دیدار
4⃣
انتظار دیدن هرکسی را داشتم غیر از #محمود؛آن هم با سر تراشیده و پانسمان کرده! گودی چشمانش،نحیفی و لاغری اش را بیشتر به چشم می آورد.بی اختیار گریه ام گرفت.با صدای گریه آلوده گفتم:" تو با این سر و وضعت چطور اومدی؟باید چندروز دیگه تو بیمارستان می موندی و استراحت می کردی."🌿
گفت:"دنیا جای استراحت نیست.باید برم لشکر.کار زمین مونده زیاد دارم. پیدا بود برای رفتن عجله دارد.گفت:"حقیقتش خواهر،تو این چند روز،من رو حسابی مدیون کردی." گفتم:"برای چی؟"🍃
گفت:"بالاخره این همه اومدی و رفتی و زحمت کشیدی." باز گریه ام گرفت.گفتم:" شما بیشتر از این ها به گردنم حق داری."
گفت:"به هرحال وظیفه من بود که بیام ازت تشکر کنم." سر صحبت که باز شد،فهمیدم تصمیمش برای رفتن،جدی است.🌱
او زیر بار اعزام به خارج و معالجه در آنجا نرفته بود.گفتم:"داداش! فکر می کنی کار درستی می کنی؟" گفت:"انسان تو هر شرایطی باید ببینه وظیفه اش چیه؟" گفتم:"تو اصلاً به فکر خودت نیستی.با این ترکش های توی سرت،داری به خودت ظلم می کنی!"🍀
ادامه دارد...
راوی:طاهره کاوه(خواهر بزرگوار #شهیدمحمودکاوه)
📚#حماسه_کاوه
🆔@mahmodkaveh
مسابقه#حماسه_کاوه(۴)🍃
#آخرین_دیدار
5⃣
گفت:"من باید به وظیفه ام عمل کنم.ان شاءالله بقیه چیزهارو خدا خودش درست می کنه."پرسیدم :"خُب حالا چرا نمی خوای بری خارج؟" گفت:"اولاً اعزام به خارح،خرج رو دست دولت می ذاره و من هیچ وقت حاضر نیستم برای جمهوری اسلامی خرج بتراشم؛🍀
در ثانی، گفتم که باید دید وظیفه چیه؟" باز نتوانستم جلوی گریه ام را بگیرم. وقتی گریه ام را دید،گفت:"نمی خواد این قدر ناراحت باشی.این ترکش ها چاره دارند. آهن ربا می ذاریم رو هرکدوم، خودش می آد بیرون." این را که گفت،آقای خرّمی و یکی دو نفر دیگر که همراهش بودند، خندیدند🌿
و من تازه فهمیدم دارد شوخی می کند.
بعد هم با ظرافت،موضوع صحبت را عوض کرد،ولی نمی دانم چرا بی تابی ام بیشتر می شد.آن روز،وقت خداحافظی هم حال غریبی داشتم.نپی دانم چرا دلم نمی خواست از او جدا شوم.#محمود با همان وضع،رفت منطقه و آن دیدار،آخرین دیدار ما بود.🍃
پایان این قسمت
راوی:طاهره کاوه(خواهر بزرگوار #شهیدمحمودکاوه)
📚#حماسه_کاوه
🆔@mahmodkaveh