eitaa logo
💕سردارشهیدمحمودکاوه💕
1.6هزار دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
3.4هزار ویدیو
125 فایل
✨کاوه:فرزندکردستان ،معجزه انقلاب✨ 🌷امام خامنه ای:"محمود"زمان انقلاب شاگردمابودولی حالااستادماشد🌷 الفتی با خاک پاوه داشتیم🌹 مثل گل محمود کاوه داشتیم🌹 نی نوایی از دم محزون اوست🌹 خاک کردستان رهین خون اوست🌹 ارتباط باادمین کانال👇👇 @fadak335
مشاهده در ایتا
دانلود
مرا دَمی ز کمندِ غـمت رهـایی نیست که بوده این دل ما دم به دم گرفــتارت ... 🌷 مالک اشترسپاه اسلام🌷 🌺یادش باصلوات🌺 @mahmodkaveh
صدا رفت،تصویر رفت یادت؟ یادت اما نمیرود.. حتی یک ثانیه! و دلتنگ تر از دیروز💔 ❤️ 🥀💓🥀💓🥀💓🥀💓🥀
سی وهشتمین سالگرد شهادت سرلشگر پاسدار پنج شنبه۲۹شهریور
مسابقه(۴)🍃 ایشان() از من دعوتی کرده بود برای بازدید از لشکرش در پادگانی که نزدیک خود شهر مهاباد و مخصوص همین تیپ و لشکر بود.خُب من آمدم.با هلی کوپتر وارد شدم و آنجا خود ایشان به استقبال ما آمد و رفتیم با همدیگر بازدید کردیم از سازمانش.الحقّ و الانصاف،سازماندهی این چهره سلحشور را در یگان رزم،من دیدم،واقعاً تعجب کردم.🍃 گفتم:"ببین یک جوان بیست ویک بیست و دوساله،این قدر خداوند بهش توفیق فکر خوب،سازماندهی خوب و مدیریت خوب داده که به یک لشکر سازمان بده."عجیب بود؛همه اش را من دیدم و البته هرچه می دیدم،همان هایی بودند که کارایی هم داشتند؛همان هایی بودند که توی جبهه،اهل کارند؛نه این که نمایش ظاهر باشد.🌿 بعد آمدیم و صحبت کرد درباره ما و بیشتر از آنچه که ما بودیم از ما تعریف کرد و از من دعوت کرد که صحبت کنم. فرد فرد این لشکر،از وجود خود دارند الهام می گیرند و الگو می گیرند؛چرا که من به هرکس نگاه می کردم،مثل یک شده بود. منتهی حالا مثل او دقیقاً نبودند.🌿 درست مثل این که جان او را گرفته، انگیزه او را گرفته و این خیلی برای من مهم بودکه واقعاً مصداقی را توی خاطره و تجربه داشته باشم که اگر فرمانده و مدیر ،خودش خوب گزینش بشود،خوب انتخاب بشود و شایسته باشد،چقدر زود یک تشکیلات و یگان رزمی،با الهام از روحیه او و الهام از اخلاق او شکل می گیرد.🌱 پایان این قسمت راوی:شهید علی صیّاد شیرازی🌷 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه(۴)🍃 در عملیات حاج عمران مجروح شده بود و تو قسمت مغز و اعصاب بیمارستان قائم(عج الله تعالی فرجه الشریف)بستری بود،اما همه فکر و ذکرش کردستان بود و بچه های رزمنده.با همان سر باندپیچی شده،از روی تخت بیمارستان پی گیر کارهای جبهه بود.یک روز آقای خرّمی، راننده اش را فرستاد سپاه.چندتا کار به او گفته بود که باید انجام می داد.موقع برگشت،آمد در خانه و گفت:"من دارم می رم بیمارستان، پیش آقا .🍃 شما هم بیاید بریم." وقتی دیدم ماشین آماده است،قبول کردم و همراهش رفتم بیمارستان. روی همان تخت همیشگی دراز کشیده بود و خدا می داند چه دردهایی را تحمل می کرد.خم به ابرو نمی آورد و خود را سرحال و با نشاط نشان می داد.بعد از سلام و احوال پرسی گفت:"تنها اومدید مادر؟" حق داشت این سئوال را بپرسد، چون روزهای قبل همیشه با پدرش یا با بچه ها می رفتم.او به خوبی می دانست که تنها آمدن برای من خیلی سخت است. گفتم: "نه مادر جان! تنها نیومدم.🍀 با آقای خرّمی اومدم." تا این را گفتم،یک دفعه از این رو به آن رو شد و اخم هایش رفت تو هم.می دانستم که در استفاده از بیت المال،خصوصاً ماشین های سپاه خیلی سخت گیر است.چند باری هم تذکر داده بود که مبادا با ماشین های سپاه رفت و آمد کنیم.هم من و هم پدرش،همیشه حواس مان بود مبادا کاری کنیم که باعث رنجش و ناراحتی اش بشود و آنجا فهمیدم که نباید این کار را می کرده ام. با ناراحتی گفت: "اشتباه کردید! مگه من قبلاً بهتون نگفته بودم مواظب باشید؟"🌱 آقای خرّمی که همراهم آمده بود داخل اتاق،رو کرد به و گفت:" آقا ! من دیدم حالا که می آم اینجا،بهتره ایشون رو هم بیارم تا شما رو ببینند." گفت:"اشتباه کردی!" آقای خرّمی کوتاه نیامد‌. گفت: "آخه مسیرمون بود. فقط به خاطر حاج خانم که نیومدم!" باز هم قانع نشد.رو به من کرد و گفت:"به هرحال حواس تون باشه که موقع رفتن حتماً با تاکسی برید." هنور که هنوز است در استفاده از بیت المال،امان سخت گیری را در نظر دارم که به آن معتقد بود.🌿 ادامه دارد... راوی:ماه نساء شیخی(مادر بزرگوار ) 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه(۴)🍃 1⃣ در تک حاج عمران،ده دوازده تا ترکش ریز و درشت به سرش اصابت کرده بود. تو بیمارستان امام حسین(علیه السلام) مشهد بستری اش کرده بودند.بعضی از ترکش ها جاهای حساسی خورده بودند، طوری که دکترها نتوانسته بودند آنها را در بیاورند.نظر همه شان یکی بود.می گفتند:"امکان عمل جراحی او در ایران نیست؛ما اینجا ابزار کم داریم."🌿 هرگز راضی نمی شد در آن شرایط جنگ،برای مدارا برود خارج.یادم هست پدرم از دکترها پرسید:"یعنی هیچ راه علاجی نداره؟" گفتند:"فقط تا می تونه باید استراحت کنه." چنین چیزی حتی در همان روزهای بستری او میسر نمی شد.مردم که از مجروحیتش باخبر شده بودند،هر روز گروه گروه با دسته گل و هدایایی دیگر به ملاقاتش می آمدند.🍀 جالب اینجا بود که هر کدام شان دوست داشتند را ببوسند و درخواست می کردند تا او برای شان صحبت کند.این آمد و شدها،ما را که صحیح و سالم بودیم،خسته می کرد،تا چه رسد به ،اما عجیب بود که خم به ابرو نمی آورد! هربار که عده ای وارد اتاقش می شدند،با خونسردی تمام با آنها برخورد می کرد و باز همان حکایت قبل تکرار می شد.🌱 به جرات می توانم بگویم بیمارستان امام حسین(علیه السلام) که در آن زمان غریب بود و ناشناس،چنان رونقی پیدا کرد و محل تجمع زن و مرد و پیر و جوان شد که واقعاً جای تعجب داشت. با همان مجروحیت زیاد و با آن محدودیت هایی که دکترها برایش تجویز کرده بودند،همیشه با آرامش و با آن لبخند زیبا،همه ملاقاتی ها را به گرمی می پذیرفت.🍃 ادامه دارد... راوی:طاهره کاوه(خواهر بزرگوار ) 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه(۴)🍃 2⃣ آن وقت ها خانه ما نزدیک بیمارستان بود و بیشتر وقتم را آنجا می گذراندم.با تمام وجود،خودم را وقف خدمت به او کرده بودم و از لحاظ غذایی تا حدی که دکترها اجازه داده بودند،به او می رسیدم.صبح ها برایش شیر محلی با معجونی از زرده تخم مرغ و خرما و چیزهای گرم می بردم.هربار او با شرمندگی می گفت:"ما رو خجالت نده خواهر.من راضی به این زحمت ها نیستم" و حسابی قدردانی می کرد.🍀 تو یکی از همین روزها که برایش غذا می بردم،گفت:"طاهره! کمتر بیا بیمارستان!" گفتم:"چرا؟" گفت:"بالاخره اینجا نامحرم هست؛خوبیت نداره." البته این حرفش دلیل دیگری هم داشت.وقتی من می رفتم آنجا،بچه هایی که به ملاقاتش می آمدند،راحت نبودند،اما برای ما،همیشه بهترین فرصت دیدار او،این طور وقت ها بود که مجبور می شد برای چند روز یک جا بماند.🍃 با ناراحتی گفتم:"ما که جز تو روی تخت بیمارستان،هیچ وقت نتونستیم تو رو درست و حسابی ببینیم؛همین فرصت رو هم می خوای از ما بگیری؟!" دلیل دیگر این درخواست که دوست نداشت ما خیلی در اطرافش باشیم،این بود که کمتر به او وابسته شویم.با تمام این حرف ها من دست بردار نبودم.با این که روزها کمتر می رفتم،اما در عوض شب ها جبران می کردم.🌱 یک شب که طاقت نیاوردم تو خانه باشم و او روی تخت بیمارستان زجر بکشد، تصمیم گرفتم بروم بیمارستان تا ببینم چه حالی دارد.بهانه ای جور کردم تا اگر بپرسد"اینجا چه کار می کنی و چرا آمدی؟"حرفی برای گفتن داشته باشم. رفتم بیمارستان.تو سالن که رسیدم،آقای یوسفی،پرستار گفت:"آقای خیلی درد داشتند؛به خودشان می پیچیدند.بهشون آمپول مسکّن زدیم،الان هم خوابیدند.اگه نرید تو بهتره."🍃 ادامه دارد... راوی:طاهره کاوه(خواهر بزرگوار ) 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه(۴)🍃 3⃣ خورد توی ذوقم،ولی دلم نمی آمد دست خالی برگردم.به آقای یوسفی گفتم:"پس بی زحمت،شما کمی لای در رو باز بذارید تا از همین جا نگاهش کنم." چراغ خوابی تو اتاقش روشن بود که نور کمی داشت، با روشنایی آن می شد را دید. رو به قبله دراز کشیده بود.کمی که دقت کردم،به نظرم رسید دارد با کسی حرف می زد،ولی دور و برش خلوت بود.🌱 دقت کردم ببینم چه می گوید،متوجه نشدم.با کنجکاوی برخاستم و رفتم جلو. همین طور که از لای در نگاهش می کردم،فهمیدم دارد نماز می خواند.انگار آهسته،گریه هم می کرد.چنان به حالش غبطه خوردم که قابل وصف نیست.نمی دانم چه مدت گذشت.وقتی به خود آمدم دیدم سرش را بلند کرده و دارد مرا نگاه می کند.🍀 پرسید:"اینجا چی کار می کنی طاهره؟با کی اومدی؟" اولش جا خوردم،ولی وقتی دیدم کار از کار گذشته،رفتم تو اتاق. گفتم:"دلم برات تنگ شده بود،اومدم احوالت رو بپرسم."انگار کمی حالش گرفته شده بود که مزاحم خلوتش شده ام.لبخندی زد و گفت:"برو خونه.حالم خوبه." بر اثر روحیه معنوی او،آرامش عجیبی پیدا کردم.🍃 حال و هوای خوشی به من دست داد. خوب به خاطر دارم آن شب،مسیر بیمارستان تا خانه را بی اختیار گریه می کردم.همان روزها،پدرم و هم رزمایش داشتند زمینه را فراهم می کردند که او برای معالجه ببرند به یکی از کشورهای غربی،اما نمی دانم چرا هی امروز و فردا می کردند.یک روز تو خانه نشسته بودم که دیدم در می زنند‌.در را که باز کردم، برجا خشکم زد!🌿 ادامه دارد... راوی:طاهره کاوه(خواهر بزرگوار ) 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه(۴)🍃 4⃣ انتظار دیدن هرکسی را داشتم غیر از ؛آن هم با سر تراشیده و پانسمان کرده! گودی چشمانش،نحیفی و لاغری اش را بیشتر به چشم می آورد.بی اختیار گریه ام گرفت.با صدای گریه آلوده گفتم:" تو با این سر و وضعت چطور اومدی؟باید چندروز دیگه تو بیمارستان می موندی و استراحت می کردی."🌿 گفت:"دنیا جای استراحت نیست.باید برم لشکر.کار زمین مونده زیاد دارم. پیدا بود برای رفتن عجله دارد.گفت:"حقیقتش خواهر،تو این چند روز،من رو حسابی مدیون کردی." گفتم:"برای چی؟"🍃 گفت:"بالاخره این همه اومدی و رفتی و زحمت کشیدی." باز گریه ام گرفت.گفتم:" شما بیشتر از این ها به گردنم حق داری." گفت:"به هرحال وظیفه من بود که بیام ازت تشکر کنم." سر صحبت که باز شد،فهمیدم تصمیمش برای رفتن،جدی است.🌱 او زیر بار اعزام به خارج و معالجه در آنجا نرفته بود.گفتم:"داداش! فکر می کنی کار درستی می کنی؟" گفت:"انسان تو هر شرایطی باید ببینه وظیفه اش چیه؟" گفتم:"تو اصلاً به فکر خودت نیستی.با این ترکش های توی سرت،داری به خودت ظلم می کنی!"🍀 ادامه دارد... راوی:طاهره کاوه(خواهر بزرگوار ) 📚 🆔@mahmodkaveh
مسابقه(۴)🍃 5⃣ گفت:"من باید به وظیفه ام عمل کنم.ان شاءالله بقیه چیزهارو خدا خودش درست می کنه."پرسیدم :"خُب حالا چرا نمی خوای بری خارج؟" گفت:"اولاً اعزام به خارح،خرج رو دست دولت می ذاره و من هیچ وقت حاضر نیستم برای جمهوری اسلامی خرج بتراشم؛🍀 در ثانی، گفتم که باید دید وظیفه چیه؟" باز نتوانستم جلوی گریه ام را بگیرم. وقتی گریه ام را دید،گفت:"نمی خواد این قدر ناراحت باشی.این ترکش ها چاره دارند. آهن ربا می ذاریم رو هرکدوم، خودش می آد بیرون." این را که گفت،آقای خرّمی و یکی دو نفر دیگر که همراهش بودند، خندیدند🌿 و من تازه فهمیدم دارد شوخی می کند. بعد هم با ظرافت،موضوع صحبت را عوض کرد،ولی نمی دانم چرا بی تابی ام بیشتر می شد.آن روز،وقت خداحافظی هم حال غریبی داشتم.نپی دانم چرا دلم نمی خواست از او جدا شوم. با همان وضع،رفت منطقه و آن دیدار،آخرین دیدار ما بود.🍃 پایان این قسمت راوی:طاهره کاوه(خواهر بزرگوار ) 📚 🆔@mahmodkaveh