7.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#دعاےابوحمزه
مهربانے تـو دید ایـن بنــده
و افسارپاره ڪرد!
چہ مہرباݩ #خدایۍ تـو
@Mahruyan123456
#تلنگرانه✨
ﻣﺮﺍﻗﺐ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﺻﺪﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺻﻮﺗﯽ
ﻗﻠﺒﯽ ﺭﺍ ﻧﺸﮑﻨﺪ💔
ﻋﯿﺐ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺭا ﺩﺍﺩ ﻧﺰﻥ
ﺍﻭﻝ ﺷﺨﺼﯿﺖ ﺧﻮﺩﺕ ﺭا ﺗﺮﻭﺭ ﻣﯽﮐﻨﯽ
ﺑﻌﺪ ﺁﺑﺮﻭﯼ آنها را
ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺻﺪﺍﯼ ﺗﺮﮎ دلها را
ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺍﺯ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺑﺎنها ﻣﯽﺷﻨﻮﺩ🙃
@Mahruyan123456
ツ
#رهبر_معظم_انقلاب میفرمایند🌱
نبرد عزمها و ارادهها شروع شده و دیگر کسی به تنهایی نمیتواند کاری کند؛ هر یک نفر باید تبدیل به یک جبهه شود
و صبح تا شب برای رفع مشکلات فقط یک محل کوچک خودش تلاش کند،
شاید بتواند اثر گذار باشد.✌️🏻📿
#رهبرانه
@Mahruyan123456
مینشینم
درزهای دلم را میشکافم
باز هم تنگ میشود ...
مگر چگونه رفتهای ...!؟
#مریم_قهرمانلو
@mahruyan123456🍃
🌙مَہ رویـــٰــان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #عبورزمانبیدارتمیکند #نویسنده_لیلافتحیپور #پارتصدوهشتادوچهارم –خدارو شکر. انشاال
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#عبورزمانبیدارتمیکند
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارتصدوهشتادوپنجم
گوشی را از روی کانتر برداشتم و همانطور که صفحهاش را روشن میکردم به طرف اتاقم راه افتادم. چند پیام داشتم. نورا بارها پیاده داده بود.
–کسی پیامی چیزی برایت نفرستاده؟ یک بار دیگر هم گفته بود:
– مادر شوهرم خیلی میپرسه اگه از آقا راستین پیامی امد به ما اطلاع بده.
چرا صدای پیامهایش را نشنیده بودم. با عجله بقیه پیامها را چک کردم.
از یک شمارهایی که برایم آشنا نبود هم یک پیام آمده بود. فوری بازش کردم. یک ویدیو بدون هیچ توضیحی از آن شماره ارسال شده بود. ترسیدم بازش کنم. نکند دوباره چیزی باشد که حالم را بد کند.
دل دل کردم. حتما از طرف پریناز است، شاید شمارهی جدیدش است. چارهایی جز دانلود کردن نداشتم. باید به خانواده راستین خبر میدادم.
دستم را روی ویدیو سُر دادم شروع به چرخیدن کرد. انگار در دلم با هر چرخشش بلوایی به پا میشد. قلبم، رگهایم، جزء جزء بدنم بر علیه من اغتشاش کرده بودند و میخواستند به آتشم بکشند. ولی درک نمیکردم اعتراضشان برای چه بود. پاهایم دیگر برای ایستادن یاریام نمیکردند.
روی لبهی تخت نشستم. دستهایم هم معترض بودند و نمیخواستند وزن گوشی را تحمل کنند. گوشی را روی تخت گذاشتم.
نمیدانم چرا اعضای بدنم از من پیروی نمیکردند. فقط چشمهای با دل و جان یاریام میکردند و با تمام قدرت به چرخش صفحه زوم کرده بودند.
بالاخره فیلم دان شد. دیگر طاقت نداشتم. با احتیاط لمسش کردم.
ابتدا تصویر یک تخت بود و کسی که روی آن دراز کشیده بود. تختی با میلههای فلزی، به نظر قدیمی میآمد. پتویی روی فردی که دراز کش بود انداخته بودند که نو به نظر نمیرسید. دوربین فقط پاهای فرد را نشان میداد. چند ثانیهایی دوربین ثابت بود تا این که کمکم به طرف بالا حرکت کرد. خدایا نکند این راستین است و اتفاقی برایش افتاده. احساس کردم دستهایم یک تکه یخ شدهاند و حس ندارند. زیر بغلم گذاشتمشان و فشارشان دادم. بالاخره با هر جان کندنی بود دوربین به صورت فردی که روی تخت دراز کشیده بود نزدیک شد. تا همینجا هم کافی بود تا تشخیص بدهم خودش است. راستین بود. دوربین روی صورتش زوم کرد. چشمهایش بسته بودند. نمیدانم خواب بود یا بیهوش. کمی ته ریش داشت. تا به حال با ته ریش ندیده بودمش. اخم ریزی بین دو ابرویش بود، شاید در خواب هم آرامش نداشت. خدا را شکر کردم که زنده است و حالش خوب است. فقط رنگش کمی پریده بود.
با دیدن تصویرش دهانم خشک شد و اینبار دیگر چشمهایم هم به جوشش درآمدند، طوری که دیگر تصویر را درست نمیتوانستم ببینم. دلم برایش خیلی تنگ شده بود. برای حرف زدنش، حمایتهایش، اخم کردنهایش و حتی برای شنیدن جملهی همیشگیاش "من اینجا بیشتر از همه به تو اعتماد دارم"
دوربین از اتاقی که راستین در آن قرار داشت بیرون آمد و به اتاق کناریاش رفت.
بعد روی میز جابجا شد و تصویر پریناز جلوی دوربین گوشیاش آمد. چشمهایم را روی هم فشار دادم تا تصویرش را واضحتر ببینم.
پریناز لبخند مضحکی زد و گفت:
–اُسوه خانم دسته گلی که به آب دادی رو دیدی؟ موقعی که میخواستی فرار کنی وقتی راستین بهت گفت برو همون اول میرفتی دیگه، مگه مجبور بودی فیلم هندیش کنی و حواس راستین رو پرت کنی، که آخرشم اینجوری بشه؟ البته شانسی که آورد ما زود تونستیم جلوی خونریزیش رو بگیریم، وگرنه الان جنازش رو روی دست مادرش گذاشته بودی.
لب زدم.
–لال بشی، خدا نکنه.
نگاهی به اطرافش انداخت و با یک اعتماد به نفس کاذبی گفت:
–الان حالش خیلی خوبه، دکتر گفته بهترم میشه. فقط یه کم درد داشت بهش آرام بخش تزریق کردیم تا راحت بخوابه.
این فیلم رو به خانوادش نشون بده که خیالشون راحت بشه. بعدشم بگو اگه پسرشون رو میخوان اول باید تو رو از سر راه من بردارن، تنها راهشم اینه که تو رو شوهر بدن، بعد از گفتن این جمله، خندهایی کرد و ادامه داد:
–باید باکسی ازدواج کنی که من میگم. میخوام بهت بفهمونم که دنبال نامزد یکی دیگه رفتن یعنی چی. همینطور راستینم باید بفهمه وقتی یکی رو وابستهی خودش کرده در برابرش مسئوله، من یک سال فقط با یاد اون خوابیدم و بلند شدم اونوقت حالا به خاطر نوع کارم من رو پس میزنه و به تو میگه منتظرم بمون؟ در اینجا مکثی کرد و انگار بغضش را قورت داد و دوباره دنبالهی حرفش را گرفت.
–راستین یا با من باید باشه یا با هیچ کس.
من چشم ندارم اون رو با یکی دیگه ببینم. حتی بمیرم هم بازم نمیخوام اون با کسی به جز من باشه، امیدوارم بفهمی و مثل همیشه لج بازی نکنی، اونی که باید باهاش ازدواج کنی قبلا خواستگاریت امده و توام نظرت بهش مثبت بوده، پس از دید تو پسر خوبیه، نمیدونم بعدا چت شده که نظرت عوض شد. حتما چشمت به نامزد من خورده. اوبرای لنز دوربین پشت چشمی نازک کرد و دنبالهی حرفش را گرفت.
@Mahruyan123456
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#عبورزمانبیدارتمیکند
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارتصدوهشتادوششم
–تا تو ازدواج نکنی و نری سر خونه و زندگیت من خیالم راحت نمیشه، فقط اینجوری میتونم حذفت کنم و از زندگی خودم بیرونت کنم. اگه دختر حرف گوش کنی باشی بازم برات فیلم میفرستم.
فیلم تمام شد ولی من هنوز چشم به صفحهی موبایلم دوخته بودم. باورم نمیشد. با خودم فکر کردم یعنی جدی گفت؟ احساس کردم بعضی حرفهایش را متوجه نشدم. دوباره و چند باره فیلم را نگاه کردم. اثری از شوخی در حرفهایش نبود. یعنی واقعا او هم به اندازهی من به راستین علاقه دارد؟ پس چرا باب میل راستین عمل نمیکند؟ چرا اینقدر آزارش میدهد؟ نمیفهمیدمش. وقتی به خواستهایی که از من داشت فکر کردم دوباره به حرفهایش شک کردم. مگر میشود چنین درخواستی؟ او که با راستین از کشور خارج میشوند پس به زندگی من چه کار دارد؟ او که را میگفت که به خواستگاری من آمده؟ دستم را روی پیشانیام گذاشتم. داغ بود. من به راستین قول دادم که تا آخر عمر منتظرش میمانم. حالا این دخترهی دیوانه چه میگفت؟ حقیقتا عقل ندارد. اگر عقل داشت که به خاطر پول دنبال این کارها نمیرفت. لحظهایی که راستین به طرفم برگشت و پرسید،"به هر دلیلی اگر نیومدم منتظرم میمونی؟ " برای هزارمین بار جلوی چشمهایم رقصید، و من در جواب گفتم:"تا آخر عمرم" حالا...
صفحهی گوشی را خاموش کردم و روی زمین سُرش دادم. مغزم خالی شده بود. احساس کردم بادی از گوشهایم با سرعت به طرف مغزم هجوم آورده است.
سرم مثل بادکنکی شده بود که یک نفر با تمام قدرت درونش میدمد. سرم را روی بالشتی که روی تختم بود فشار دادم فایدهایی نداشت سرم بزرگتر میشد. خدایا خودت کمکم کن. اوضاع آنقدر پیچیده شده بود و گرهی کور خورده بود که فقط خدا میتوانست بازش کند. چندین بار خدا را صدا زدم بارها و بارها و بارها، چیزی در من شکست. خردههایش خراش میداد قلبم را، چیزی شبیه یک تکه شیشهی نوک تیز، روی قلبم کشیده میشد. آنقدر قوی که بلند شدم و دستم را ناخوداگاه به روی قفسهی سینهام گذاشتم. چند نفس عمیق کشیدم. پایم با گوشی برخورد کرد. با دیدن گوشی یاد تصویر معصومانهی راستین افتادم و گریهام گرفت، دوباره سرم را روی بالشت گذاشتم تا صدای هق هق گریهام بلند نشود.
خدایا اگر مادرش این فیلم را ببیند با من چه برخوردی میکند. حتما با حرفهایی که پریناز در فیلم میگوید مرا بیشتر از قبل مقصر این حال پسرش خواهد دانست.
نمیدانم چقدر گریه کرده بودم که همانطور خوابم برد.
با صدای آلارم گوشیام چشمهایم را باز کردم. اولین چیزی که یادم آمد چهرهی راستین در آن فیلم بود. با آن ته ریشش چقدر زیباتر شده بود. پایم را که از تخت بر روی زمین گذاشتم صدف را دیدم که کمی آن طرفتر خوابیده است. پس شب به خانهشان نرفتهاند.
به آشپزخانه رفتم تا برای نماز وضو بگیرم. ظرفهای نشستهی داخل سینک جایی برای وضو گرفتن نگذاشته بودند. در دلم به پشتکار مادرم تحسین گفتم و حرفهای امیرمحسن را تایید کردم. چقدر خوب مادر را شناخته بود.
خیلی آرام و با طمأنینه شروع به شستن ظرفها کردم.
بقیه هم کمکم بیدار شدند و نمازشان را خواندند. چیزی به طلوع نمانده بود که کارم تمام شد. همهی جای آشپزخانه را مرتب کردم و دستمال کشیدم. از تمیزی برق میزد.
نمازم را که خواندم گوشیام را باز کردم.
ناگهان غم عالم به دلم آمد. دو دل بودم که آیا کلیپ را برای نورا بفرستم یا نه، آخر به این نتیجه رسیدم که چارهایی ندارم بالاخره که خبردار میشوند پس بهتر است خودم را خرابتر از این نکنم. اصلا شاید با نشان دادن این فیلم به پلیس، بشود سرنخی پیدا کرد.
@Mahruyan123456
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتهفتادوسه:
لباس های صورتی بیمارستانم را در آورده و مانتویم را از کشوی میز بغل تخت درآوردم .
دنده هایم هنوز درد می کرد و به سختی نفس می کشیدم .
این هم از سیاوش برایم به یادگار مانده بود ...
آیینه ای نبود تا خودم را ببینم و سر و وضعم را مرتب کنم .
اصلا دیگه چی مونده بود از صورتم !
با این همه رنج و درد و غم !!!!
روسری شیری رنگم را روی سرم انداختم.
ناخودآگاه دستم بالا رفت و موهایم را به زیر روسری بردم .
منی که همیشه کمی از موهایم بیرون بود و برایم عادی!
حالا زیادی وسواس به خرج میدادم .
دلیلش چه بود نمیدانم .
اما حس می کردم یک سرش به همان دکتر جوان مربوط میشود .
با خودم می گفتم حتما حجابم درست نیست که وقتی منو می بینه سرش رو پایین میندازه .
سری تکون دادم و دست از افکار رنگارنگم برداشتم و از اتاق خارج شدم و به طرف ایستگاه پرستاری راه افتادم .
راهروی بیمارستان خلوت بود و جز یکی دو تا پرستار کسی نبود .
صدای اذان ظهر با صدای دلنشینی که عجیب روحم را نوازش میداد به گوش می رسید .
چه در من تغییر کرده بود که حالا با صدای اذان از خود بی خود میشدم و حالم دگرگون میشد .
نوای اذانش به حدی ملکوتی و روحانی بود که روح زخم خورده ام را صیقل میداد و مرا به دوران خوش گذشته و کودکی ام می برد .
روبروی ایستگاه پرستاری ایستادم و نفسی تازه کردم و سرم را بالا گرفته و از همان پرستار خوش برخورد که هر روز به دیدنم می آمد پرسیدم : ببخشید خانم ، میشه بهم بگید اتاق رییس بیمارستان کجاست ؟!
سرش را از لابه لای برگه ها درآورد و بهم خیره شد و با دیدن من لب هایش به لبخند ملیحی وا شد و گفت : خیلی خوشحالم که سر حال و قبراق می بینمت عزیزم .
ببین خانم تابش ،انتهای همین راهرو اتاق سمت راست .
اما فکر کنم الان رفته باشن برای نماز .
--خیلی ممنونم ، پس من چیکار کنم کار واجب دارم باهاشون !
--صبر کن یه ده دقیقه دیگه نمازش تموم میشه .
روی صندلی بشین و منتظر باش .
حرفش را گوش کرده و بی حرف روی صندلی فلزی نشستم .
این اذان را تا به حال نشنیده بودم .
دلم می خواست موذنش را بشناسم و بارها و بارها گوش بدهم .
بی مقدمه ازش پرسیدم : راستی این صدای کیه ! تا به حال نشنیدم .
چشماش رو ریز کرد و متفکر پرسید : کدوم صدا !
--همین که اذان میگه .
خندید و گفت : اهان ، الان متوجه شدم .
دکتر سبحانی رو که میشناسی صدای ایشون هست .
این حرف کافی بود برای منقلب شدنم .
چرا هر چه بود و نبود ردی از او برجای بود .
سرم را پایین انداخته و چهره اش را در مقابل چشمانم تجسم کردم .
چشمانی محجوب و پاک که به صورت مظلوم و محبوبش می آمد و ریش مشکی اش قیافه ی جذابش را بیشتر خواستنی می کرد .
وای خدا من چی دارم میگم ...
دارم قیافه ی یک دکتر رو تو ذهنم تجزیه و تحلیل میکنم .
اینم مثل بقیه ی دکتر ها !
مگه چه فرقی بینشون هست ...
چرا برای من مهم شده .
نگاهی به ساعت دیواری انداختم ...
یک ربع گذشته بود حتما تا الان نمازش هم تموم شده بود .
به طرف اتاق رییس راه افتادم .تقه ای به در چوبی قهوه ای رنگ زده و با شنیدن صدای مردانه ای که گفت بفرمایید در را باز کردم .
و سر به زیر وارد اتاق شدم و سلامی آرام دادم .
نگاهم را بالا آورده تا رئیس را ببینم .
مردی حدود هم سن و سال پدرم ...
موهای جوگندمی و ریشی که نسبتا بلند بود و عینکی دور مشکی به چشمش زده بود .
با کت و شلوار سورمه ای پشت میز نشسته بود .
با خوش رویی و در کمال تواضع از پشت میز نیم خیز شد و بهم گفت : سلام دخترم بفرمایید خواهش میکنم .
اخلاقش هم مثل ظاهرش خوب بود .
روی صندلی روبرویش نشستم و گفتم : ببخشید آقای دکتر ، مزاحم شما شدم .
--خواهش میکنم راحت باشید .
نگاهم افتاد به پرده ای کرمی که یک گوشه ی اتاق کشیده شده بود و سایه ی کسی که انگار نماز می خواند افتاده بود .
خودش متوجه نگاهم شد و با خوشرویی گفت : امرتون رو بفرمایید دخترم .
ایشون برادر زاده ام هستند دارند نماز می خونند .
--والا چطور بگم که شما باور کنید و بدونید که دیگه چاره ای نداشتم که اومدم پیش شما .
من سه روز هست که اینجا بستری هستم و تا امروز اصلا متوجه نبودم که اینجا خصوصی هست و باید هزینه ی بیمارستان رو بدم .
از بالای عینکش نگاهی گذار انداخت و گفت : کی شما رو بستری کرده !
دلم خیلی پُر بود و هر لحظه امکان اینکه منفجر بشم و داد و فریاد کنم به خاطر زندگیم وجود داشت .
اما شرم داشت از این مرد ...
تصمیم گرفتم که واسش توضیح بدم همه چیز رو شاید که قانع بشه .
هر چند که ادم خوبی به نظر می اومد .
لب وا کرده و گفتم : راستش من بیهوش بودم وقتی که اومدم .
شوهرم کتکم زده بود و من با بچه ی توی شکمم راهی اینجا شدیم .👇🏻👇🏻👇🏻
👆🏻👆🏻👆🏻ادامه
و حالا هم شوهرم اینجا نیست که هزینه ی بیمارستان رو بپردازه .
--باهاش تماس بگیرید هر جا هست بیاد .
--باور بفرمائید که اصلا ایران نیست ...
رفته ترکیه دنبال کارهاش. ..
من الان یک پاپاسی هم ندارم که پول رو پرداخت کنم .
به همون قرآن ناطق قسم ( اشاره ای به قرآنی که روی میزش بود کردم )
که هیچ پولی در بساط ندارم .
--لازم نیست قسم بخوری دخترم !
قیافه ی موجه شما دلیل بر صدق گفتار شماست .
بهش بگید پول رو به شماره حساب بیمارستان واریز کنه .
ای خدا اینو دیگه چی جواب بدم !!
با شرمساری سرم را در یقه ام فرو کرده و گفتم : ما دیگه از هم جدا شدیم .
و تماس من با اون میشه پوئن مثبتی به نفع اون !
من دلم نمی خواد دیگه هرگز باهاش صحبت کنم .
ما دیگه هر چیزی که بینمون بود تموم شده !!
از جاش بلند شد و دور میزش قدم میزد و دست به چانه اش زده بود و عمیق فکر می کرد ...
برگشت طرفم و با جدیت ازم پرسید : من گیج شدم ! یعنی چه چطور ممکنه که توی سه روز طلاق گرفته باشید در صورتی که شما بیمارستان بودید و صیغه ی طلاق جاری نشده !
و اینکه شما باردار بودید و امکان جدایی وجود نداشته !!
هر چند که سختم بود اما دل رو به دریا زدم و گفتم: ما صیغه ی موقت بودیم به مدت دو ماه .
و دیروز مدتش تموم شده و من دیگه نمیخوام برگردم به اون زندگی یا بهتره بگم جهنم ...
خواهش می کنم کمکم کنید !
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃
#سلام_امام_زمانم 💕
سلام حضرت خورشید مهربان چه خبر؟
سلام ما به تویا صاحب الزمان چه خبر؟
من از زبان همه حرف میزنم باتو
زمین مان شده ویران ازآسمان چه خبر؟
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌹
@Mahruyan123456
صبح هایم ...🌥
طعم انار ميگيرد
وقتى با عطر گلپر خنده هایت
به من سلام میکنی....『❤️』
@Mahruyan123456