من نمی دانم که بُردم جنگ را یا باختم
زنده بیرون آمدم اما سپر انداختم...
از جهنــّـــم هیچ باکی نیست وقتی سالها
با جهانی این چنین هم سوختم هم ساختم
دوست از دشمن مخواه از من که بشناسم رفیق
من! که در آیینه خود را دیدم و نشناختم...
آنچه باید میکشیدم را کشیدم، هر نفس
آنچه را بایست می پرداختم پرداختم
سالها سازی به دستم بود و از بی همتی
هیچ آهنگی برای دل خوشی ننواختم
زندگی شطرنج با خود بود و در ناباوری
فکر می کردم که خواهم بُرد... اما باختم...!
#حسین_زحمتکش🍃
@mahruyan123456🍃
6.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خوشبحال کسی که وجودش آنقدر مهم است که دشمنان اهل بیت را وجود این آدم خفه می کند.
🎥 #استاد_شجاعی
👌🏻 #پیشنهاد_دانلود
@Mahruyan123456
🥀🥀🥀🥀
خون ها ریختھ
ولی اندیشھ ها
نخواهد مرد . . . ! 💔
#شهید_محسن_فخری_زاده
@Mahruyan123456
🍃زندگی در گذر است
آدمـی رهگـــذر است
🍃زندگی يک سفـــر است
آدمی #همســـــفر است
🍃آنچه می ماند از او
راه و رســــم سفر است
{ #رهگذرمی گذرد }
@Mahruyan123456
📿🍃
تسبیح هم کلافه از این استخاره هاست!
دعوای عقل و عشق چه بالا گـرفته است
#علی_سلطانی
📿🍃
@mahruyan123456🍃
🌙مَہ رویـــٰــان
@Mahruyan123456 #عبورزمانبیدارتمیکند #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت188 همگی دور سفره برای خورد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#عبورزمانبیدارتمیکند
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارتصدوهشتادونهم
وارد شرکت که شدم با دیدن خانم بلعمی همهی حرفهای پریناز یادم آمد. کیفم را روی میزش کوبیدم و گفتم:
–برای چی جاسوسی میکنی؟
با چشمهای گرد شده نگاهم کرد و از جایش بلند شد.
–من؟
–نه من؟ خیلی نمک نشناسی، اگه میدونستم مثل اون رئیست خائنی پادرمیونی نمیکردم برگردی سرکارت. به خاطر چی این کارارو میکنی؟ مگه چقدر بهت پول میده؟ ما اینجا آب میخوریم میبری میزاری کف دست اون پریناز مثل خودت خائن؟
سرش را پایین انداخت.
–بدبخت، اون همه چی رو درمورد تو گفت انکار کردن فایده نداره.
با صدای من خانم ولدی از آشپزخانه بیرون آمد و با دیدن من گفت:
–امدی عزیزم. خداروشکر. بعد بغض کرد و ادامه داد:
–وقتی بلعمی گفت دیگه ممکنه نبینیمت از غصه داشتم دق میکردم. بعد هم بغلم کرد و بوسید و ادامه داد:
–خدا لعنتشون کنه، با جون مردم بازی میکنن. من نمیدونم اونا با شماها چیکار داشتن؟ از آقا رضا شنیدم که برگشتی خونه. دستم را به طرف بلعمی دراز کردم.
–یکیشون اینجاست چرا از خودش نمیپرسی؟ ولدی بین انگشت سبابه و شصتش را گاز گرفت و گفت:
–استغفرالله، نگو دختر، دوباره این بلعمی چه دسته گلی به آب داده که اینقدر عصبانیت کرده؟
–هیچی؟ فقط چیزایی رو که میبینه صادر میکنه اونم ریز به ریز.
ولدی گنگ گفت:
–چیکار میکنه؟ بعد فکری کرد و ادامه داد:
–من که نمیفهمم چی میگی ولی تو این چند روزی که نبودی بنده خدا حواسش به همه چی بود. فقط تو بگو ببینم آقا کجاست؟ بلعمی میگفت میخوان ببرنش خارجه، آره؟
چپ چپ به بلعمی نگاه کردم.
–نکنه واسه کشتن اونم نقشه کشیدید؟
بلعمی با التماس نگاهم کرد و گفت:
–نه به خدا، من خودمم نگرانم. پریناز مجبورم کرد جاسوسی کنم.
ولدی را کنار زدم و پرسیدم:
–مجبورت کرد؟ یعنی چیکارت کرد؟ چاقو گذاشته بود بیخ گلوت؟
–کاش چاقو بود، پای آبروم وسطه، به جون بچم من از روی اجبار خبر میبردم اون و شوهرم... ناگهان حرفش را خورد و بغض کرد.
دستم را جلوی دهانم بُردم.
–شوهرت؟ شوهرتم با اونا هم دسته؟ کلا خانوادگی با هم همکارید؟ آفرین، چه نون حلالی به بچت میدی بخوره. پس خانوادگی نمکدون میشکنید.
بعد رو به ولدی گفتم:
–تو که گفتی شوهرش مفنگیه!
ولدی که انگار این حجم از اطلاعات را یکجا نمیتوانست بپذیرد روی صندلی که آنجا بود نشست و بدون این که پلک بزند به بلعمی خیره شد و گفت:
–منم وقتی دیروز شوهرش رو دیدم شاخ درآوردم. یه جوون قبراق و سرحال بود، اصلا بهش نمیومد که...
بلعمی هق هقش بالا رفت. نشست و سرش را روی میز گذاشت و شروع به گریه کرد.
من هم کنار ولدی نشستم. دیگر توان ایستادن نداشتم.
@Mahruyan123456
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#عبورزمانبیدارتمیکند
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارتصدونودم
با صدای در بلعمی سرش را بالا گرفت و با دیدن آقا رضا اشکهایش را پاک کرد. دیگر دلم برای گریههایش نمیسوخت. آقا رضا همانجا جلوی در ایستاد و نگاه استفهامیاش را بین هرسهی ما چرخاند و در آخر نگاهش روی من ثابت ماند و گفت:
–مگه قرار نشد چند روزی نیایید؟
–بلند شدم و گفتم:
–نتونستم تو خونه بمونم. بیتفاوت به گریهی بلعمی به طرف اتاقش رفت و گفت:
–میشه چند دقیقه بیایید؟ به دنبالش راه افتادم. پشت میزش نشست و گوشیاش را از جیبش درآورد.
–دوباره چی شده بلعمی داره آبغوره میگیره؟ من هم چیزهایی که میدانستم مختصرا برایش توضیح دادم. هر جملهام را که میشنید پوست صورتش تغییر رنگ میداد. در آخر از جایش بلند شد و با صدای دورگهایی گفت:
–من میدونستم این یه ریگی تو کفششه، زیادی سوال و جواب میپرسید. اگه همون دفعهی پیش میزاشتید مینداختمش بیرون الان اینجوری نمیشد. لابد الان داره برات ننه من غریبم درمیاره که اغماض کنیم؟ سرم را پایین انداختم.
–نمیدونم، میگه مجبور شده، یعنی پریناز مجبورش کرده، باید دلایلش رو بشنویم دیگه. وقتی گفت پای آبروش وسط بوده خب من چی بگم، شاید منم جای اون بودم همین...
بلند شد و به طرفم آمد.
–آخه خدا عقلم داده. آقا حنیف فیلم راستین رو برام فرستاد. در خواست اون دخترهی...دندانهایش را روی هم فشار داد و به طرفم خم شد ادامه داد:
–الان اونم از شما درخواست کرده، مگه باید گوش کنید؟ مگه قرار هرکس هرچی به من و تو گفت انجام بدیم؟
خیره شدم به چشمهایش و با صدای لرزانی که برای خودم هم غریبه بود گفتم:
–هرکس رو نمیدونم، ولی من به خاطر آقای چگنی اون کار رو انجام میدم.
راست ایستاد و به دهانم زل زد. یک قدم عقب رفت.
–شما حالتون خوبه؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم.
–میخوام زودتر همه چی به روال عادی برگرده، میخوام آقای چگنی راحت زندگی کنه، خانوادش خیالشون آسوده...
آن یک قدم را که عقب رفته بود دوباره جلو آمد. پوزخندی زد و گفت:
–یعنی شما اینقدر سادهایید؟ مطمئن باشید هیچ اتفاقی برای راستین نمیوفته، بهتره شما هم زندگی خودتون رو بکنید و اون فیلمهارو جدی نگیرید.
–ولی اگر اتفاقی براش بیفته من چطور زندگی کنم؟ مطمئنم خانوادش به خاطر پسرشون از همین امروز ازم میخوان که به درخواست پریناز تن بدم. من نمیخوام راستین اذیت بشه، نمیخوام خانوادش...
هر دو دستش را مشت کرد و با عصبانیت به هم کوبید و فریاد زد.
–هیچی نمیشه، میدونی چرا؟ چون پریناز عاشقه راستینه نمیزاره بهش یه خال بیوفته. اون حرفهاشم بهونس برای نگه داشتن راستین پیش خودش. نمیدانم چطور شد که چشمهایم را بستم و این جمله را گفتم، اصلا چرا گفتم؟ چرا احساساتم را نتوانستم کنترل کنم؟ شاید حس حسادتم به گلویم چند زد و من هم با صدای بلند گفتم:
–خب منم عاشقشم...
به محض این که این جمله از گلویم خارج شد دستم را روی دهانم گذاشتم و از خجالت تمام تنم گُر گرفت.
حال او برایم از حال خودم عجیبتر بود.
با چشمهای از حدقه درآمده و دهان باز مات من شد. همانطور مثل مجسمه مانده بود، حتی پلک هم نمیزد. لحظاتی گذشت و کمکم از بهت بیرون آمد و اخمهایش درهم شد و سرش را زیر انداخت.
من هم شرمگین به طرف اتاق کارم روانه شدم.
ظهر شده بود ولی من روی این که از اتاق بیرون بروم را نداشتم.
با خودم فکر میکردم که چطور برای نماز خواندن بروم. اگر با هم رودر رو شویم چه؟ همان موقع بلعمی با رنگ پریده وارد اتاقم شد. روی صندلی جلوی میزم نشست و التماس آمیز نگاهم کرد.
حدس زدم احتمالا آقا رضا حرفی از اخراجش زده که اینطور حالش خراب است.
نگاهم را به مانیتورم دادم و گفتم:
–چی بهت گفت؟
چشمهایش گشاد شد.
–پس تو میدونی؟ اون که گفت تو خبر نداری.
@mahruyan123456
♥️✨
دانی سماع چه باشد؟
بی خود شدن زهستی
اندر فنای مطلق،
ذوق بقا چشیدن•
#مولوی🌿
@Mahruyan123456
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتهفتادوچهار:
--دخترم باور کن که کاری نمیتونم کنم .
و واقعا متاسفم ...
هر طور میتونی یه طور جورش کن .
باز هم امیدم نا امید شد .دوباره به در بسته خوردم و حالم بهم ریخت .
با چه امیدی پا به این اتاق گذاشتم و گفتم با فهمیدن زندگی درب و داغونم شاید از این هزینه بگذره یا اصلا بگه حالا برو و بعدا بیارش ...
با سرافکندگی از جایم بلند شدم و که به طرف در برم که ناگهان با چیزی که دیدم پاهام خشک شد و محو تیله های مشکی شدم که هویدای پاکی اش بود.
پس این بود همون برادر زاده اش !!
کاش زودتر می دونستم .
الان راجب من چه فکری میکنه با خودش ...
یک دختر خیابانی و خوش گذرون که صیغه ی مردها میشه ...
وای بر من !!
نگاهش را به زیر انداخت و گفت : خانم تابش حالتون بهتر شد !
از شرم و خجالت نمی تونستم چی بگمجوابش رو !
حالا که دیگه همه ی زیر و بم زندگیم رو فهمیده بود ...
کاش میدونستم که همون برادر زاده اش آقای دکتر هست و اون موقع دهانم رو باز نمی کردم و همه ی زندگیم رو بریزم روی دایره .
به وجودش حساس شده بودم...
زیادی داشت برام مهم میشد و دلیلش رو نمی دونستم .
برای اطمینان هم که شده بود با دستم لبه ی روسری ام جلو تر آوردم و در جوابش گفتم : خیلی ممنونم آقای دکتر .
با اجازتون .
سری هم برای عمویش تکان داده و به طرف در رفتم .
که با صدای بم و مردونه اش صدام زد: خانم تابش صبر کنید یک لحظه .
برگشتم و نگاهی به قد و بالای رعنایش انداختم .
بی شباهت به مدافعان حرم نبود...
سرباز های حرم حضرت زینب ...
همان هایی که از قاب تلوزیون دیده بودم ...
جانشان که را کف مشتشان گذاشته و رفته بودند ...
دستی به ریش پر پشت مشکی اش کشید و آرام و مودب گفت : لطفا یه چند لحظه بنشینید .
بعد هم رو کرد به عمویش و گفت : عمو جان اگر میشه چند دقیقه بیرون وقتتون رو بگیرم .
نفهمیدم که کارشون چی بود ...اما مطیعانه نشستم و پشت در بسته ی اتاق منتظر آمدنشان شدم .
با خودم می گفتم اگر که باهاش کار داشت پس چرا مانع رفتن من شد !
قیافه ی خوب و موجهش به کنار...
اخلاق آرام و مرام مردانه اش زیادی در دلم جا کرده بود و شیرینی اش را زیر زبانم حس می کردم .
یک آن تمام ریز و درشت رفتار های سیاوش را از نظر گذراندم و با دکتر سبحانی مقایسه اش کردم ...
اختلاف شان همانند شب و روز بود .
با اینکه با خلقیات دکتر آشنایی نداشتم اما طی همین چند روز و برخورد های سنگین و با وقارش حساب کار دستم آمده بود که انسان درست و شریفی است .
هر دو وارد اتاق شدند ...
شانه به شانه ی هم کنار هم ایستاده بودند و دیگر خبری از چهره ی عبوس چند دقیقه ی پیش عمو نبود .
لبخندی زد و گفت : دخترم میتونی بری .
وسایل هات رو جمع کن و برو .
امید وارم که موفق باشی .
هنگ کردم !
از تعجب نمی تونستم حرف بزنم .
یعنی چی شد که نظرش عوض شد .
چرا یکهو صد و هشتاد درجه تغییر نظر داد !
غیر قابل هضم بود واسم .
برای ارضای حس کنجکاویم هم که شده پرسیدم : آقای سبحانی تا همین چند لحظه پیش آب پاکی رو ریختید روی دستم و گفتید که کاری از دست تون بر نمیاد ...
پس حالا چی شد من واقعا نمی فهمم میشه واسم توضیح بدید .
ابروهایش را بالا انداخته و با خوشحالی گفت : کار خوبه خدا درستش کنه .
کار شما هم به واسطه ی کمک یه بنده خدا راه افتاد .
برو دختر جان دیگه ام به هیچ چیز فکر نکن .
هر چند که قانع نشدم اما دیگه حرفی نمونده بود ...
این حرفش یعنی دیگه هیچ سوال و جوابی در پی نخواهد داشت .
ازشون تشکر کردم و از کنارشون رد شدم و با صدای آهسته اش خداحافظی آرامی گفت و لبخند آخری که زد در خاطرم ماند ...
برام سوال شده بود که چی بهش گفت که دکتر از هزینه صرف نظر کرد...
یعنی اون بنده ی خدا کی بود !
نکنه که همین ...باشه ...
وای نه اگر که اینطور باشه خب می گفت .
از طرفی خوشحال بودم که دیگه دارم برمیگردم پیش خانواده ام و شر سیاوش کنده شده ...
از سویی دیگر هم دلم بند به این بیمارستان و حال و هوای دوستانه ای که داشت و ...
باز هم آخرش به او ختم میشد ...
آری بایستی روراست باشم با خودم .
دیدنش حال دلم رو خوب می کرد .
چهره ی نورانی و روحانی اش جلوی چشمام می اومد .
و با خودم می گفتم خوشا به حال خانواده ات !
که هر روز سعادت دیدن روی ماه ترو دارن .
هیچ یک از نزدیکانم اینگونه نبودند .
حال و هوای خودشان را داشتند .
با دیدن و به یاد آوردن هیچ کدامشان یاد خدا در دلم زنده نمیشد ...
اما این !!!
به اتاقم رفته و کیفم را برداشته و روی شانه ام انداختم و از همه ی پرسنل بیمارستان خداحافظی کردم و با دلی که دیگر از آن خودم نبود راه افتادم .
کیفم را نگاهی انداخته تا ببینم پولی برای کرایه تاکسی همراهم هست یا نه !
👇🏻👇🏻
👆🏻👆🏻ادامه
جز سه تا ده هزاری کهنه چیزی نداشتم .
تصمیم داشتم که یک راست برم خونه اما با این پول نمی تونستم .
از شمال شهر تا جنوب شهر این چندرغاز کافی نبود .
یاد دفتر خانجون عزمم را جزم کرد تا به الهیه بروم .
کنار خیابان منتظر تاکسی ایستاده بودم که با بوق ماشینی از پشت سرم زده شد یک متر از جا پریدم .
و حسابی ترسیدم و از طرفی هم عصبانی شدم .
و چند فحش آبدار نثارش کنم .
که با دیدن راننده ! و خانم چادری زیبایی که کنارش نشسته بود صرف نظر کرده و محو زن کناری اش شدم .
نمیدونم چرا قلبم مچاله شد و بی اختیار اشک به چشمام هجوم آورد .
بی توجه به دختر چادری که از ماشین پیاده شد و صدایم میزد راه را پیش گرفته و می رفتم .
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍ دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃