eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
821 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️✨ دانی سماع چه باشد؟ بی خود شدن زهستی اندر فنای مطلق، ذوق بقا چشیدن• 🌿 @Mahruyan123456
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : --دخترم باور کن که کاری نمیتونم کنم . و واقعا متاسفم ... هر طور میتونی یه طور جورش کن . باز هم امیدم نا امید شد .دوباره به در بسته خوردم و حالم بهم ریخت . با چه امیدی پا به این اتاق گذاشتم و گفتم با فهمیدن زندگی درب و داغونم شاید از این هزینه بگذره یا اصلا بگه حالا برو و بعدا بیارش ... با سرافکندگی از جایم بلند شدم و که به طرف در برم که ناگهان با چیزی که دیدم پاهام خشک شد و محو تیله های مشکی شدم که هویدای پاکی اش بود. پس این بود همون برادر زاده اش !! کاش زودتر می دونستم . الان راجب من چه فکری میکنه با خودش ... یک دختر خیابانی و خوش گذرون که صیغه ی مردها میشه ... وای بر من !! نگاهش را به زیر انداخت و گفت : خانم تابش حالتون بهتر شد ! از شرم و خجالت نمی تونستم چی بگم‌جوابش رو ! حالا که دیگه همه ی زیر و بم زندگیم رو فهمیده بود ... کاش میدونستم که همون برادر زاده اش آقای دکتر هست و اون موقع دهانم رو باز نمی کردم و همه ی زندگیم رو بریزم روی دایره . به وجودش حساس شده بودم... زیادی داشت برام مهم میشد و دلیلش رو نمی دونستم . برای اطمینان هم که شده بود با دستم لبه ی روسری ام جلو تر آوردم و در جوابش گفتم : خیلی ممنونم آقای دکتر . با اجازتون . سری هم برای عمویش تکان داده و به طرف در رفتم . که با صدای بم و مردونه اش صدام زد: خانم تابش صبر کنید یک لحظه . برگشتم و نگاهی به قد و بالای رعنایش انداختم . بی شباهت به مدافعان حرم نبود... سرباز های حرم حضرت زینب ... همان هایی که از قاب تلوزیون دیده بودم ... جانشان که را کف مشتشان گذاشته و رفته بودند ... دستی به ریش پر پشت مشکی اش کشید و آرام و مودب گفت : لطفا یه چند لحظه بنشینید . بعد هم رو کرد به عمویش و گفت : عمو جان اگر میشه چند دقیقه بیرون وقتتون رو بگیرم . نفهمیدم که کارشون چی بود ...اما مطیعانه نشستم و پشت در بسته ی اتاق منتظر آمدنشان شدم . با خودم می گفتم اگر که باهاش کار داشت پس چرا مانع رفتن من شد ! قیافه ی خوب و موجهش به کنار... اخلاق آرام و مرام مردانه اش زیادی در دلم جا کرده بود و شیرینی اش را زیر زبانم حس می کردم . یک آن تمام ریز و درشت رفتار های سیاوش را از نظر گذراندم و با دکتر سبحانی مقایسه اش کردم ... اختلاف شان همانند شب و روز بود . با اینکه با خلقیات دکتر آشنایی نداشتم اما طی همین چند روز و برخورد های سنگین و با وقارش حساب کار دستم آمده بود که انسان درست و شریفی است . هر دو وارد اتاق شدند ... شانه به شانه ی هم کنار هم ایستاده بودند و دیگر خبری از چهره ی عبوس چند دقیقه ی پیش عمو نبود . لبخندی زد و گفت : دخترم میتونی بری . وسایل هات رو جمع کن و برو . امید وارم که موفق باشی . هنگ کردم ! از تعجب نمی تونستم حرف بزنم . یعنی چی شد که نظرش عوض شد . چرا یکهو صد و هشتاد درجه تغییر نظر داد ! غیر قابل هضم بود واسم . برای ارضای حس کنجکاویم هم که شده پرسیدم : آقای سبحانی تا همین چند لحظه پیش آب پاکی رو ریختید روی دستم و گفتید که کاری از دست تون بر نمیاد ... پس حالا چی شد من واقعا نمی فهمم میشه واسم توضیح بدید . ابروهایش را بالا انداخته و با خوشحالی گفت : کار خوبه خدا درستش کنه . کار شما هم به واسطه ی کمک یه بنده خدا راه افتاد . برو دختر جان دیگه ام به هیچ چیز فکر نکن . هر چند که قانع نشدم اما دیگه حرفی نمونده بود ... این حرفش یعنی دیگه هیچ سوال و جوابی در پی نخواهد داشت . ازشون تشکر کردم و از کنارشون رد شدم و با صدای آهسته اش خداحافظی آرامی گفت و لبخند آخری که زد در خاطرم ماند ... برام سوال شده بود که چی بهش گفت که دکتر از هزینه صرف نظر کرد... یعنی اون بنده ی خدا کی بود ! نکنه که همین ...باشه ... وای نه اگر که اینطور باشه خب می گفت . از طرفی خوشحال بودم که دیگه دارم برمیگردم پیش خانواده ام و شر سیاوش کنده شده ... از سویی دیگر هم دلم بند به این بیمارستان و حال و هوای دوستانه ای که داشت و ... باز هم آخرش به او ختم میشد ... آری بایستی روراست باشم با خودم . دیدنش حال دلم رو خوب می کرد . چهره ی نورانی و روحانی اش جلوی چشمام می اومد . و با خودم می گفتم خوشا به حال خانواده ات ! که هر روز سعادت دیدن روی ماه ترو دارن . هیچ یک از نزدیکانم اینگونه نبودند . حال و هوای خودشان را داشتند . با دیدن و به یاد آوردن هیچ کدامشان یاد خدا در دلم زنده نمیشد ... اما این !!! به اتاقم رفته و کیفم را برداشته و روی شانه ام انداختم و از همه ی پرسنل بیمارستان خداحافظی کردم و با دلی که دیگر از آن خودم نبود راه افتادم . کیفم را نگاهی انداخته تا ببینم پولی برای کرایه تاکسی همراهم هست یا نه ! 👇🏻👇🏻
👆🏻👆🏻ادامه جز سه تا ده هزاری کهنه چیزی نداشتم . تصمیم داشتم که یک راست برم خونه اما با این پول نمی تونستم . از شمال شهر تا جنوب شهر این چندرغاز کافی نبود . یاد دفتر خانجون عزمم را جزم کرد تا به الهیه بروم . کنار خیابان منتظر تاکسی ایستاده بودم که با بوق ماشینی از پشت سرم زده شد یک متر از جا پریدم . و حسابی ترسیدم و از طرفی هم عصبانی شدم . و چند فحش آبدار نثارش کنم . که با دیدن راننده ! و خانم چادری زیبایی که کنارش نشسته بود صرف نظر کرده و محو زن کناری اش شدم . نمیدونم چرا قلبم مچاله شد و بی اختیار اشک به چشمام هجوم آورد . بی توجه به دختر چادری که از ماشین پیاده شد و صدایم میزد راه را پیش گرفته و می رفتم . ادامه دارد ... به قلم ✍ دل آرا ❌کپی رمان حرام است❌ @mahruyan123456🍃
💕 عطـر تو 💚 بـراے زنده شدڹ همہ شہر، ڪافي است و نسیم هر روز، تو را در لا بہ لاے رگہاے ما، جارے مي‌ڪند ڪاش هرگز عطر تو را، در لا بہ لاے شلوغي‌هاے دنیا گم نڪنیم🍃 @Mahruyan123456
{🌿🌿} پاییز بساط دیوانگی‌اش را روی میز چیده 🐾 و صبح را با لبخندهایِ نارنجی‌اش🍊 مهمان کرده...✨ @Mahruyan123456
نغمه‌ی عشق بنواز که صبح جانان آید همی❤️ سفره‌ی دل بگشای که شوق دوستان آید همی 🌹 📚| نعمت الله بحرینی @Mahruyan123456
﴾🦋🌱💫﴿ امروز، خانه را با لبخند ترک کنید🙃 برای شهر ، کشور و جهانتان دعا کنید🤲🏻 برای هر کسی که امروز با او ملاقات می کنید... دعا کنید تا ذهنتان سرشار از نور شود💫 دعا کنید تا راهی برای انتقال عشق الهی شوید❤️ انتخاب با شماست ميتوانيد بگوييد چه 😍 ميتوانيد بگوييد بازهم صبح شد اين ديدگاه است كه تفاوت را خلق مےكند @Mahruyan123456
16.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 دل‌من گم‌شدهـ‌ ڱر‌پیدآ‌شد بسپارید‌بھ امانات‌‌‌‌امام‌رضا❥ @Mahruyan123456