♥️✨
دانی سماع چه باشد؟
بی خود شدن زهستی
اندر فنای مطلق،
ذوق بقا چشیدن•
#مولوی🌿
@Mahruyan123456
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتهفتادوچهار:
--دخترم باور کن که کاری نمیتونم کنم .
و واقعا متاسفم ...
هر طور میتونی یه طور جورش کن .
باز هم امیدم نا امید شد .دوباره به در بسته خوردم و حالم بهم ریخت .
با چه امیدی پا به این اتاق گذاشتم و گفتم با فهمیدن زندگی درب و داغونم شاید از این هزینه بگذره یا اصلا بگه حالا برو و بعدا بیارش ...
با سرافکندگی از جایم بلند شدم و که به طرف در برم که ناگهان با چیزی که دیدم پاهام خشک شد و محو تیله های مشکی شدم که هویدای پاکی اش بود.
پس این بود همون برادر زاده اش !!
کاش زودتر می دونستم .
الان راجب من چه فکری میکنه با خودش ...
یک دختر خیابانی و خوش گذرون که صیغه ی مردها میشه ...
وای بر من !!
نگاهش را به زیر انداخت و گفت : خانم تابش حالتون بهتر شد !
از شرم و خجالت نمی تونستم چی بگمجوابش رو !
حالا که دیگه همه ی زیر و بم زندگیم رو فهمیده بود ...
کاش میدونستم که همون برادر زاده اش آقای دکتر هست و اون موقع دهانم رو باز نمی کردم و همه ی زندگیم رو بریزم روی دایره .
به وجودش حساس شده بودم...
زیادی داشت برام مهم میشد و دلیلش رو نمی دونستم .
برای اطمینان هم که شده بود با دستم لبه ی روسری ام جلو تر آوردم و در جوابش گفتم : خیلی ممنونم آقای دکتر .
با اجازتون .
سری هم برای عمویش تکان داده و به طرف در رفتم .
که با صدای بم و مردونه اش صدام زد: خانم تابش صبر کنید یک لحظه .
برگشتم و نگاهی به قد و بالای رعنایش انداختم .
بی شباهت به مدافعان حرم نبود...
سرباز های حرم حضرت زینب ...
همان هایی که از قاب تلوزیون دیده بودم ...
جانشان که را کف مشتشان گذاشته و رفته بودند ...
دستی به ریش پر پشت مشکی اش کشید و آرام و مودب گفت : لطفا یه چند لحظه بنشینید .
بعد هم رو کرد به عمویش و گفت : عمو جان اگر میشه چند دقیقه بیرون وقتتون رو بگیرم .
نفهمیدم که کارشون چی بود ...اما مطیعانه نشستم و پشت در بسته ی اتاق منتظر آمدنشان شدم .
با خودم می گفتم اگر که باهاش کار داشت پس چرا مانع رفتن من شد !
قیافه ی خوب و موجهش به کنار...
اخلاق آرام و مرام مردانه اش زیادی در دلم جا کرده بود و شیرینی اش را زیر زبانم حس می کردم .
یک آن تمام ریز و درشت رفتار های سیاوش را از نظر گذراندم و با دکتر سبحانی مقایسه اش کردم ...
اختلاف شان همانند شب و روز بود .
با اینکه با خلقیات دکتر آشنایی نداشتم اما طی همین چند روز و برخورد های سنگین و با وقارش حساب کار دستم آمده بود که انسان درست و شریفی است .
هر دو وارد اتاق شدند ...
شانه به شانه ی هم کنار هم ایستاده بودند و دیگر خبری از چهره ی عبوس چند دقیقه ی پیش عمو نبود .
لبخندی زد و گفت : دخترم میتونی بری .
وسایل هات رو جمع کن و برو .
امید وارم که موفق باشی .
هنگ کردم !
از تعجب نمی تونستم حرف بزنم .
یعنی چی شد که نظرش عوض شد .
چرا یکهو صد و هشتاد درجه تغییر نظر داد !
غیر قابل هضم بود واسم .
برای ارضای حس کنجکاویم هم که شده پرسیدم : آقای سبحانی تا همین چند لحظه پیش آب پاکی رو ریختید روی دستم و گفتید که کاری از دست تون بر نمیاد ...
پس حالا چی شد من واقعا نمی فهمم میشه واسم توضیح بدید .
ابروهایش را بالا انداخته و با خوشحالی گفت : کار خوبه خدا درستش کنه .
کار شما هم به واسطه ی کمک یه بنده خدا راه افتاد .
برو دختر جان دیگه ام به هیچ چیز فکر نکن .
هر چند که قانع نشدم اما دیگه حرفی نمونده بود ...
این حرفش یعنی دیگه هیچ سوال و جوابی در پی نخواهد داشت .
ازشون تشکر کردم و از کنارشون رد شدم و با صدای آهسته اش خداحافظی آرامی گفت و لبخند آخری که زد در خاطرم ماند ...
برام سوال شده بود که چی بهش گفت که دکتر از هزینه صرف نظر کرد...
یعنی اون بنده ی خدا کی بود !
نکنه که همین ...باشه ...
وای نه اگر که اینطور باشه خب می گفت .
از طرفی خوشحال بودم که دیگه دارم برمیگردم پیش خانواده ام و شر سیاوش کنده شده ...
از سویی دیگر هم دلم بند به این بیمارستان و حال و هوای دوستانه ای که داشت و ...
باز هم آخرش به او ختم میشد ...
آری بایستی روراست باشم با خودم .
دیدنش حال دلم رو خوب می کرد .
چهره ی نورانی و روحانی اش جلوی چشمام می اومد .
و با خودم می گفتم خوشا به حال خانواده ات !
که هر روز سعادت دیدن روی ماه ترو دارن .
هیچ یک از نزدیکانم اینگونه نبودند .
حال و هوای خودشان را داشتند .
با دیدن و به یاد آوردن هیچ کدامشان یاد خدا در دلم زنده نمیشد ...
اما این !!!
به اتاقم رفته و کیفم را برداشته و روی شانه ام انداختم و از همه ی پرسنل بیمارستان خداحافظی کردم و با دلی که دیگر از آن خودم نبود راه افتادم .
کیفم را نگاهی انداخته تا ببینم پولی برای کرایه تاکسی همراهم هست یا نه !
👇🏻👇🏻
👆🏻👆🏻ادامه
جز سه تا ده هزاری کهنه چیزی نداشتم .
تصمیم داشتم که یک راست برم خونه اما با این پول نمی تونستم .
از شمال شهر تا جنوب شهر این چندرغاز کافی نبود .
یاد دفتر خانجون عزمم را جزم کرد تا به الهیه بروم .
کنار خیابان منتظر تاکسی ایستاده بودم که با بوق ماشینی از پشت سرم زده شد یک متر از جا پریدم .
و حسابی ترسیدم و از طرفی هم عصبانی شدم .
و چند فحش آبدار نثارش کنم .
که با دیدن راننده ! و خانم چادری زیبایی که کنارش نشسته بود صرف نظر کرده و محو زن کناری اش شدم .
نمیدونم چرا قلبم مچاله شد و بی اختیار اشک به چشمام هجوم آورد .
بی توجه به دختر چادری که از ماشین پیاده شد و صدایم میزد راه را پیش گرفته و می رفتم .
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍ دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃
#سلام_امام_زمانم💕
عطـر تو 💚
بـراے زنده شدڹ همہ شہر،
ڪافي است
و نسیم هر روز،
تو را در لا بہ لاے رگہاے ما،
جارے ميڪند
ڪاش هرگز عطر تو را،
در لا بہ لاے شلوغيهاے
دنیا گم نڪنیم🍃
#اللﮩـمعجـللولیـڪالفـرجــــ
@Mahruyan123456
{🌿🌿}
پاییز بساط دیوانگیاش
را روی میز چیده 🐾
و صبح را
با لبخندهایِ نارنجیاش🍊
مهمان کرده...✨
#صبح_بخیر ❣
@Mahruyan123456
نغمهی عشق بنواز
که صبح جانان آید همی❤️
سفرهی دل بگشای که
شوق دوستان آید همی 🌹
📚| نعمت الله بحرینی
@Mahruyan123456
﴾🦋🌱💫﴿
امروز، خانه را با لبخند ترک کنید🙃
برای شهر ، کشور و جهانتان دعا کنید🤲🏻 برای هر کسی که امروز با او ملاقات می کنید...
دعا کنید تا ذهنتان سرشار از نور شود💫
دعا کنید تا راهی برای انتقال عشق الهی شوید❤️
انتخاب با شماست
ميتوانيد بگوييد چه #صبح_قشنگي 😍
ميتوانيد بگوييد بازهم صبح شد
اين ديدگاه است كه تفاوت را خلق مےكند
@Mahruyan123456
16.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استورێ🎞
دلمن
گمشدهـ
ڱرپیدآشد
بسپاریدبھ
اماناتامامرضا❥
#چهارشنبههایامامرضایی
@Mahruyan123456