#سلام_امام_زمانم 💕
هرچند دیدگان ما از دیدار روے دلرباے زهرایےات ، محروم است اما قلبهاے شکستهےما حضورِ مهربان و امیدآفرینت را احساس میکند
تو با دعاے خیرت
با نوازش هاے مداومِ پدرانه ات
با نگاه سبز و بارانےات
با توجه گرم و حیات آفرینت
همواره به ما امان میدهے
از ما مراقبت میکنے و جان پناهمان هستے
شکر خدا که در سایه سار توایم...
#أللَّھُمَعـجِّلْلوَلیِڪْألْفَرَج💚
@Mahruyan123456
خوبِ من "صبحِ"🌧
دل انگیزت بخیر
"ماه آذر" است
و پاییزت بخیر...🍂
صبحِ زیبا
و هوایى دلفریب
"بوی پاییز"
گلریزت بخیر...🍁
#صبح_بخیر
@Mahruyan123456
[♥️✨]
جهـان بـر مـدارِ...
لبخنـدهاے تـو زيبـا میشـود 😍
هر "#صبـح" ڪہ با افـق نڪَاهت
عشــق را ...
برحريم آغـوشـم میڪَشايی...!
@Mahruyan123456
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#اســـــتـورے
دیوانه و دلبسته❤️
اقبال خودت باش↻
@Mahruyan123456
#صلوات تنها دعايي هست كه حتما مستجاب مي شود🌸
#صلوات بهترين هديه از طرف خداوند براي انسان است🍃
#صلوات تحفهاي از بهشت است 🌺
#صلوات عطري است كه دهان انسان را خوشبو ميكند 🌱
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
@Mahruyan123456
🌙مَہ رویـــٰــان
#صلوات تنها دعايي هست كه حتما مستجاب مي شود🌸 #صلوات بهترين هديه از طرف خداوند براي انسان است🍃 #صلوا
#ثواب_یهویی
به نیابت از امام زمان (عج) ۱۰ صلوات فرستاده و به
پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم)
و حضرت خدیجه (سلام الله علیها)
اهدا میکنیم🙃❤️
@mahruyan123456
✨🦋🌿
دلا فرزانگی کردن مهم است
خدا را بندگی کردن مهم است❕
چه مدت زندگی کردن مهم نیست
چگونه زندگی کردن مهم است❕
چو خواهی با صفا باشی و صادق
به جز راه خدا راهی دگر نیست❕
@mahruyan123456
🌙مَہ رویـــٰــان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #عبورزمانبیدارتمیکند #نویسنده_لیلافتحیپور #پارتدویستم –باشه میرم یه کیلو هم نخود سی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#عبورزمانبیدارتمیکند
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارتدویستویکم
گوشی قطع شده بود ولی من هنوز چهرهی راستین را روی صفحه میدیدم. دلتنگیام بیشتر از قبل شد. دیدن و حرف زدن هیچ کمکی در رفع دلتنگیام نکرد.
تقهایی به در خورد و آقا رضا وارد اتاق شد.
با دیدن چهرهی من تاملی کرد و پرسید:
–حالتون خوبه؟
گوشی را نشانش دادم و با بغض گفتم:
–همین چند دقیقه پیش آقای چگنی پشت خط بود. ناباور جلو آمد و به گوشی نگاهی انداخت.
–مگه میشه باهاش تماس گرفت؟
–نه، پریناز خودش زنگ زد. دستپاچه گفت:
–خب دوباره همون شماره رو بگیرید. شاید بشه دوباره باهاش حرف زد. حالش خوب بود؟
مایوسانه شروع به گرفتن شماره کردم.
–خوب که نمیشه گفت ولی خب بدم نبود.
شماره خط نمیداد و بعد هم پیغام خاموش است.
–اون فکر کنم یه بسته سیمکارت داره، هر بار زنگ میزنه فوری خطش رو عوض میکنه.
هیجان زده پرسید:
–خب راستین چی گفت؟ نگفت کجاست؟
–نه، فکر کنم خودشم نمیدونه کجاست. حرف خاصی نزد. همین که حال و احوال کردیم پریناز گوشی رو گرفت و قطع کرد.
به طرف در خروجی پا کج کرد و زمزمه کرد.
–باز خدارو شکر که حالش خوبه به مادرش بگم حتما خوشحال میشه. مادرش دیروز از بیمارستان امده.
بلند شدم و با تعجب پرسیدم:
–بیمارستان بوده؟
به طرفم برگشت.
–مگه خبر ندارید؟
–نه،
پوزخند زد.
–عجب همسایهایی!
سرم را پایین انداختم و او دنبالهی حرفش را گرفت.
–بیچاره از استرس و ناراحتی حالش بد شده بردنش بیمارستان. ولی الان بهتره. قبل از این که بیام اینجا رفته بودم خونه راستین. مادرش تا من رو دید دوباره گریه کرد. دست در موهایش برد.
–دل آدم خون میشه، من برم بهشون زنگ بزنم بگم که باهات تماس گرفته.
چند دقیقه بعد از آن پدر زنگ زد و گفت که از آگاهی زنگ زدهاند چند سوال میخواهند بپرسند. میآید دنبالم که با هم به آنجا برویم.
موقع رفتن به آقا رضا اطلاع دادم. گفت که تا جلسهی شرکت دیدبان زود برگردم. اتفاقا در آگاهی کارمان زیاد طول نکشید، فقط چند سوال پرسیدند و اطلاعات گرفتند. من هم زود دوباره به شرکت برگشتم.
آن روز عصر جلسه با شرکت دیدبان برگزار شد و قرار داد خوبی را هم تنظیم کردیم.
بعد از تمام شدن جلسه متن قرار داد را به اتاقم آوردم تا دوباره با دقت بیشتری بخوانمش و آمادهاش کنم برای اتمام کار.
سرم داخل برگهها بود که سایهی شخصی را بالای سرم احساس کردم. سرم را بلند کردم با دیدن چهرهی مادر راستین ناخوداگاه از جایم بلند شدم و با دهان باز نگاهش کردم.
حال نزاری داشت. آرام روی صندلی نشست و گفت:
–بشین دخترم. نمیخوام زیاد وقتت رو بگیرم. زود میرم. فقط بهم بگو تو که دیدیش حالش چطور بود؟ آقا رضا بهم گفت که گفتی حال راستین خوب بوده ولی من دلم آروم نمیشه تا از دهن خودت نشنوم.
روی صندلی نشستم.
–چرا به خودتون زحمت دادید؟ خب زنگ میزدید.
چادرش را مرتب کرد. کاملا مشخص بود که ضعف دارد ولی نمیخواهد بروز دهد.
–نمیشد، آخه یه کار دیگهام باهات داشتم.
استفهامی نگاهش کردم. او هم منتظر ماند تا من حرف بزنم.
اوراق را کناری گذاشتم و به دستهایم خیره شدم.
–اون حالش خوب بود. میگفت پریناز بهش گفته که حال شما خوبه و فقط یه کم نگران پسرتون هستید. پسرتونم خدا رو شکر بهتر بود.
ناباور نگاهم کرد.
–یه حرفهایی میزنی. میشه کسی تیرخورده باشه و حالش خوب باشه؟
–اخه خب، خودش گفت، فقط گاهی درد داره. تو دوره نقاهت هستن.
پشت چشمی برایم نازک کرد.
–اگه بخوای اونجوری حساب کنی که خب اون دختره ذلیل مرده هم به پسرم گفته من حالم خوب بوده، ولی مگه خوب بودم. تازه از بیمارستان امدم.
–بلا دور باشه، خدارو شکر که الان بهترید. انشاالله که این مشکلم هر چه زودتر به خیر بگذره.
صندلیاش را به میزم نزدیکتر کرد و سرش را هم به من نزدیک کرد.
–با انشاالله، ماشالا چیزی درست نمیشه، مگه میشه مشکلی خود به خود حل بشه؟ تا ما یه تکونی به خودمون ندیم هیچی درست نمیشه. ببین ما یه راه حلی پیدا کردیم که همهچی به خیر و خوشی تموم بشه.
@Mahruyan123456
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#عبورزمانبیدارتمیکند
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارتدویستودوم
یاد حرف راستین افتادم و پرسیدم:
–با بیتا خانم راه پیدا کردید؟
صاف نشست.
–نه، با پدر راستین فکر کردیم این کار بهترین راهه. ببین مگه تو نمیخوای راستین برگرده و بلایی سرش نیاد؟ سرم را به علامت مثبت تکان دادم. او دوباره کمی سرش را جلو آورد.
–ببین پیش راستین فقط پریناز نیست که، پلیس گفته اونا یه باند هستن. آدمهای خطرناکی هستن. حنیف میگفت احتمالا پریناز با اون دوستش، راستین رو به عنوان همدست خودشون معرفی کردن که تونستن با خودش پیش اونا ببرنش، شاید گفتن تو همین شلوغیا تیر خورده که اونا هم بهش رسیدگی کردن و خدا رو شکر میگی حالش بهتره. برای این که بتونیم اعتماد پریناز رو جلب کنیم مجبوریم یه کارهایی کنیم که باب میلمون نیست. ما باید یه نقشهایی بکشیم که پریناز بهمون اعتماد کنه و یه وقت بلایی سر بچم نیاره، اینطور که معلومه اون خیلی کینهاییه، میترسم...
حرفش را بریدم.
–خب یعنی چیکار کنیم؟
آب دهنش را قورت داد.
–قول میدی همکاری کنی؟
–قول که...اول باید بدونم موضوع چیه. بعدشم به خانوادم بگم و...
دستش را در هوا تکان داد.
–ای بابا، اگه بخوای به خانوادت بگی که کاری از پیش نمیره، اونم خانواده تو، خب معلومه اجازه نمیدن.
سردرگم نگاهش کردم.
–یعنی منظورتون اینه خودم یواشکی...
–مگه حالا میخوای چیکار کنی؟ همش الکیه، فقط چند تا عکس میگیریم و میفرستیم واسه اون دخترهی ذلیل شده و دیگه همه چی تموم میشه.
پوزخندی زدم و در دلم به بچهگانه بودن نقشهاش خندیدم و گفتم:
–احتمالا نمیدونید پسر بیتا خانمم با اونا همدسته، که نشستین نقشه طراحی کردین.
لبش را گاز گرفت و با چشمهای از حدقه درآمده نگاهم کرد.
–چی؟ کی گفته؟ مگه میشه؟
–چه فرقی داره کی گفته؟ شما در موردش چی فکر کردید؟ لابد نقشتون رو هم باهاش درمیون گذاشتید؟
–نه، تا وقتی تو موافقت نکنی به کسی نمیگیم.
فوری گوشیاش را از کیفش درآورد و نجوا کرد:
–تو چرا از اول نگفتی؟ بزار به بیتا یه زنگ بزنم. نه اول به حنیف بگم. شاید این پسره بدونه اونا بچم رو کجا بردن. دستش را گرفتم.
–نه، به هیچ کس نگید. من به خاطر راستین میترسم. اینجوری اوضاع بدتر میشه. به نظرم اگر شما وانمود کنید که چیزی نمیدونید بهتر باشه. بعدشم من مطمئنم که پسر بیتا خانم خبری از اونا نداره، فقط گاهی پریناز بهش زنگ میزنه، مثل من که گاهی باهام تماس میگیره. متفکر به میز خیره شد و گفت:
–بیچاره بیتا خانم اگه بفهمه بچش چیکارس دیوونه میشه. اخه همهی زندگیش همین پسرشه.
نفسم را محکم بیرون دادم.
–من دیروز آگاهی بودم. موضوع رو بهشون گفتم. اونا خودشون خبر داشتن. پسر بیتا خانم تحت نظره پلیسه. فکر کنم آقا حنیف هم خبر دارن، احتمالا به خواست پلیس حرفی به شما نگفتن.
باور کنید دیر یا زود اونا دستگیر میشن و پسرتون آزاد میشه، اصلا نگران نباشید.
–این دیر یا زودی که گفتی درسته، ولی مگه تو میتونی تضمین کنی بلایی سرش نمیاد. نمیبینی اخبار رو، مگه وقتی پاش تیر خورد تو فکرش رو میکردی؟ همینجوری میشه دیگه، یهو یکی یه کینهایی داره، یه تیری در میکنه و یه خانواده رو بدبخت میکنه.
تو خیلی راحت میتونی بگی نگران نباشم چون مادر نیستی، نمیفهمی من چه حالی دارم. خودت فرار کردی امدی نشستی سر زندگیت اونوقت پسر بدبخت من اونجا باید تنش بلرزه، برای نجاتشم که کاری نمیکنی. فقط نشستی به امید این که آیا پلیس یه روزی بتونه اونارو دستگیر کنه یا نه، با حرص نفسش را بیرون داد و مکث کرد. چند ثانیه سکوت کرد و بعد با بغض ادامه داد:
–واقعا اگر بلایی سر بچم بیاد تو چیکار میکنی؟ میتونی با وجدان راحت زندگی کنی؟
درمانده گفتم:
–آخه من چه کاری از دستم برمیاد؟
–چرا برنمیاد، تو نمیخوای خودت رو اذیت کنی، نمیخوای آب تو دلت تکون بخوره، اصلا فکر کن راستین رو نمیشناسی، یعنی جون یه انسان اونقدر برات اهمیت نداره که به خاطرش یه دو ماه بد بگذرونی؟ حالا من که نگفتم برو با پسر بیتا خانم زندگی کن.
@Mahruyan123456
♥️🍃
سهراب سپهری میگه:
"نه تو میمانی نه اندوه...!"
پس خیلی سخت نگیر به خودت!
@mahruyan123456🍃