👤] #شهید_ابراهیم_همت
📌 ما در قبال تمام ڪسانی که راه را کج میروند مسئولیم...
حق نداریم با آنها برخورد تند کنیم...از ڪجامعلوم ڪه ما در انحراف اینها نقش نداشته باشیم....✨
@mahruyan123456
{🙃💫🌱}
ـ خیال خوب تو لبخند میشود به لبم
ـ وگرنه این من دیوانه غصهها دارد
@Mahruyan123456
آتشی نمى سوزاند “ابراهیم” را
و دریایى غرق نمی کند “موسى” را
مادری،کودک دلبندش را به دست موجهاى خروشان “نیل” می سپارد
تا برسد به خانه ی فرعونِ تشنه به خونَش
دیگری را برادرانش به چاه مى اندازند
سر از خانه ی عزیز مصر درمی آورد
مکر زلیخا زندانیش می کند ، اما عاقبت بر تخت ملک می نشیند
از این “قِصَص” قرآنى هنوز هم نیاموختی؟!
که اگر همه ی عالم قصد ضرر رساندن به تو را داشته باشند
و خدا نخواهد ، نمی توانند
او که یگانه تکیه گاه من و توست
پس ؛
به “تدبیرش” اعتماد کن ،
به “حکمتش” دل بسپار ،
به او “توکل” کن ؛
و به سمت او “قدمی بردار” ،
تا ده قدم آمدنش به سوى خود را به تماشا بنشینی
خدایا عاشقانه دوستت دارم❤️❤️
#تلنگر
@mahruyan123456🍃
تذکر ...و تلنگر 🥀
تاریخ تولدت مهم نیست ،تاریخ"تبلورت" مهم است .
اهل کجا بودنت مهم نیست ،"اهلوبهجا"بودنت مهم است .
منطقه زندگیت مهم نیست ، "منطقزندگیت" مهم است .
و گذشته زندگی ات مهم نیست ،
امروزت مهم است که چه گذشته ای را برای فردایت، می سازی ...🍁
@mahruyan123456🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری🎞
سبحـانکانتالله
احـســنالخـالـقـیـن...🎈
@mahruyan123456
🌙مَہ رویـــٰــان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #عبورزمانبیدارتمیکند #نویسنده_لیلافتحیپور #پارتدویستودوم یاد حرف راستین افتادم و پ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#عبورزمانبیدارتمیکند
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارتدویستوسوم
فقط یکی دوماه محرم باشید بعدشم جدا شو،
با بهت نگاهش کردم.
–نقشتون این بود؟ شما که گفتین الکی! فقط عکس. من...من...اگرم بخوام پدر و مادرم...
–اون موقع گفتم الکی چون نمیدونستم اون شهرام لعنتی دستش با اونا تو یه کاسس، فکر میکردم اونم طرف ماست و تو نقشمون کمکمون میکنه. کلی رو بیتا خانم حساب کرده بودم. ولی حالا دیگه الکی نمیشه. اصلا نباید بهشون بروز بدیم. باید همه چی واقعی باشه.
به چشمهایش نگاه کردم و پرسیدم:
–اگه دختر خودتونم بود این کار رو میکردید؟
نفسی گرفت و گفت:
–ببین پسر من جونش رو به خاطر تو گذاشت کف دستش، اونوقت تو برای من سوال طرح میکنی؟ تو و پدر و مادرت باید خیلی خودخواه باشید که...
حرفش را ادامه نداد و گریهاش گرفت. با همان حال دستمالی از کیفش درآورد و ادامه داد:
–آره خب بایدم پدر و مادرت اجازه این کار رو بهت ندن. چیکار دارن، بچشون ور دلشونه، دیگه حالا بچهی دیگرانم هر بلایی سرش امد که امد به جهنم. به اونا که چیزی نمیشه. دختر خودشون رو همین بچهی دیگران جونش رو به خطر انداخته و نجاتش داده، دیگه حالا خودش به درک. حالا من تمام عمرم زجه بزنم چه فرقی به حال شماها داره.
–این چه حرفیه مریمخانم، دل ما پیش شماست. باور کنید خود من یه لحظه یادم نمیره که بنده خدا آقای چگنی تو چه وضعی هستن...
اخم کرد و عصبی گفت:
–پس کو؟ من دلت رو میخوام چیکار. به فکر بودن تو مشکلی رو از بچهی من حل میکنه؟ وقتی یه اقدامی کنی معلوم میشه واقعا به فکرشی.
دستهایم را در هم گره زدم و تاملی کردم. بلعمی را چه میکردم. مگر میشد بگویم که اصلا این شهرام خان زن و بچه دارد. حسی در درون میگفت که قبول کنم. نمیدانستم باید این حس را جدی میگرفتم یا نه، صلواتی زیر لب فرستادم و با صدای لرزانی گفتم:
–من که حرفی ندارم. فقط راضی کردن پدر و مادرم کار من نیست.
ناگهان رنگ عوض کرد. چهرهاش آنقدر شاد و هیجان زده شد که من از تعحب خشکم زد. بلند شد و میز را دور زد و در آغوشم گرفت و چندین بار صورتم را بوسید و قربان صدقهام رفت و پشت سر هم دعایم کرد. میدانستم قبول کردن خواستهاش در خانه چه غوغایی به پا میکند و مادر دوباره از من دلخور میشود. ولی به مریم خانم هم حق دادم. به نظرم حرفهایش درست بود. البته خودم هم دلم برای راستین شور میزد. مریم خانم از خوشحالی نمیدانست چه کار کند. آنقدر خوشحال بود که انگار همین فردا پسرش را میبیند. چادرش که روی زمین افتاده بود را برداشت و تکانش داد.
–من دیگه باید زودتر برم دخترم. برم به پدرش هم این خبر خوش رو بدم. وقتی چهرهی غرق در فکر مرا دید ادامه داد:
–حالا تو تلاشت رو بکن اگه راضی نشدن من و بابای راستین میاییم راضیشون میکنیم. اصلا خودم اونقدر التماسشون میکنم تا کوتا بیان. همین را گفت و با شتاب از در بیرون رفت. من ماندم و حرفی که ناشیانه زده بودم و میدانستم شاید عاقبت خوبی نخواهد داشت. جلوی پنجره رفتم. بازش کردم و رو به آسمان گفتم:
–گاهی اینجوری میشه، میدونم تو میخوای که بشه، شاید من هیچ وقت حکمتش رو نفهمم، ولی یه چیزی رو دیگه فهمیدم از همون موقع که رفتم بیمارستان، این که از شکستن دل مادرا خوشت نمیاد.
دهانم خشک شده بود. به طرف آبدارخانه رفتم تا کمی آب بخورم.
خانم ولدی و بلعمی در آبدارخانه نشسته بودند و بلعمی فین فین میکرد. جلوی میز چهار نفره آبدارخانه ایستادم و مقابل صورتش خم شدم.
–چی شده؟
نیم نگاهی خرجم کرد و چیزی نگفت.
زمزمه کردم:
–برم برات آب بیارم.
ولدی هم روی صندلی غرق فکر نشسته بود. یک لیوان آب دست بلعمی دادم و رو به ولدی گفتم:
–چیه؟ چرا امروز همه ماتم گرفتن؟ این از این که مثل سیل اشک میریزه، اینم از جنابعالی، که انگار کامیون کامیون بارت رو بردن.
لبخند تلخی زد و گفت:
–مادر آقا رفتن؟
–آره، چطور مگه؟ نگاهی به بلعمی کرد و گفت:
–چرا بهش نگفتی شهرام شهر اینه؟
–توام به جرگهی بلعمی پیوستی؟ داشتی گوش میکردی؟
–بابا این دختر هلاک شد از بس گریه کرد. فقط میخواستم بهش ثابت کنم که تو این کار رو نمیکنی، ولی وقتی با گوشهای خودم شنیدم که به مادر آقا گفتی...
سرش را پایین انداخت و دیگر چیزی نگفت.
به چهرهی غرق اشک بلعمی زل زدم و گفتم:
–کاش تو با شوهرت خوب بودی و شوهرتم دنبال این کارا نبود.
بلعمی برای چندین بار دست بر چشمهایش کشید تا اشکهایش را کنار بزند. یکی از مژههای مصنوعیاش شل شد و ظاهر بدی به چهرهاش داد.
گفتم:
–یا این مژت رو بنداز بره یا درستش کن، ترسناک شدی.
در جا گریهاش بند آمد و گفت:
–از بس گریه کردم چسبش شل شده. این جدیدها رو جینی میخرم کیفیتشون پایینه.
ولدی چپ چپ نگاهش کرد و گفت:
@Mahruyan123456
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#عبورزمانبیدارتمیکند
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارتدویستوچهارم
–تو دیگه کی هستی تو بدترین حالتم این کارات رو ترک نمیکنی، فکر کنم در حال مرگم به عزرایئل میگی صبر کن سرخاب سفیدابم رو بزنم بعد بریم.
بلعمی رفت و کیفش را از روی میز آورد و گفت:
–عه، یه دور از جون بگو بابا، حالا کو تا عزائیل بیاد طرف من. اگرم بیاد اونقدر با این همه بدبختی قوی شدم که حتی به عزائیلم جون نمیدم. ولدی پوزخندی زد و گفت:
–تو قوی هستی؟ اگه قوی بودی کیلو کیلو از این چیزا به سرو صورتت نمیزدی.
بلعمی آینه را جلوی صورتش گرفت.
–وا چه ربطی داره؟ همین که یه تنه دارم یه زندگی رو میچرخونم رستم زمونه هستم. اونم تو این دوره.
ولدی آینه را از دستش گرفت و گفت:
–تو نمیخواد یه تنه واسه من زندگی بچرخونی و ادای مردها رو دربیاری، مگه بیوهایی؟ همین کارارو کردی شوهرتم دل به زندگی نمیده دیگه، بزار اون همون مرد باشه و توام زن باش. تو اگه قوی بودی واسه دیگران آرایش نمیکردی.
بعد مکثی کرد و آینه را روی میز سُر داد.
بلعمی آینه را برداشت و گفت:
–خب، بعدش؟ حرفت رو بزن.
رو به بلعمی گفتم:
–ول کن دیگه توام، میخوای یه چیزی بشنوی بعدم بشینی آبغوره بگیری؟
بلعمی گفت:
–نه اتفاقا، وقتی ولدی بهم گیر میده دوست دارم. چون میدونم از رو دلسوزیه، من که مادر نداشتم از این مدل حرفها بهم بزنه.
ولدی گفت:
–آخه چقدرم گوش میکنی، اگه از اول به حرفهای من گوش میکردی شوهرت مثل چسب به زندگیت میچسبید و الان این اُسوهی بدبختم تو این دردسر نمیوفتاد.
بالاخره بلعمی مژههایش را جدا کرد و بهشان خیره شد و با ناراحتی گفت:
–آخه تو منطقی توضیح نمیدی، بعدشم من شوهرم از قبل منم همینجوری بود.
–خب چون مادرشم مثل تو حسابش نکرده و بچه ننه بارش آورده. مطمئنم از اون مادرا بوده که صبح پسرش تو خونه خوابه خودش میره نون میخره یا خرید میکنه.
بلعمی لبش را گاز گرفت.
–عه، منم شبهایی که شهرام میاد خونه صبحش میرم نون میخرم. یعنی کار بدیه؟
ولدی حرصی گفت:
–چرا این کار رو میکنی؟ مثلا میخوای بگی خیلی زن خوبی هستی؟ یا خیلی دوسش داری؟ بزار کارهای مردونه رو اون انجام بده و بعد تو فقط ازش تشکر کن و تا میتونی ازش تعریف کن و از کارهاش ذوق کن. حتی ازش پول تو جیبی بخواه، دستت رو به طرفش دراز کن و اون غرور احمقانت رو بزار کنار. وقتی بهت پول میده حلوا حلوا کن بزارش رو سرت.
بلعمی مژهها را در دستش شکاند و گفت:
–یعنی تو سری خور باشم؟ من محتاج چندر غاز اون نیستم. مگه با این چیزها زندگی خوب میشه؟ بعد نگاهی به من انداخت و ادامه داد:
–اونوقت یعنی شوهرم مثل آدم میشینه سر زندگیش و واسه این و اون نقشه نمیکشه؟
ولدی گفت:
–تو سری خور چیه دخترهی بیعقل؟ زنها باید پیش شوهرشون خودشون رو ضعیف نشون بدن. درسته زنها قدرت مدیریت بالایی دارن و بهتر میتونن سختیها و مشکلات رو تحمل کنن و زودتر فراموششون کنن.
ولی یه ضعفهایی هم دارن، مردها هم دارن. زنها باید ضعفشون رو جلوی شوهراشون نشون بدن، نه یعنی تو سری خور باشند نه ، مدیریت بکنن ولی در مقابل مرد در ابراز محبت قدرت نشون ندن.
بلعمی بیخیال گفت:
–ولی من خیلی مقتدرم.
ولدی پرسید:
–پس چرا آرایش میکنی؟ بلعمی گفت:
–همیشه گفتم چون میخوام مرتب و شیک باشم.
–یعنی الان اُسوه نامرتبه؟ اتفاقا به نظر من از تو شیکتر و مرتبتره. تو به توجه نیاز داری، این ضعف توئه، ضعف همهی خانمهاست. برای رفع این ضعف نیازی به آرایش تو محیط کار نیست. فقط به شوهرت بگو که به محبتش نیاز داری، همین. همه چی درست میشه.
چشمهای بلعمی گرد شد.
–من برم بهش بگم بیا بهم محبت کن؟ خودش باید بفهمه.
ولدی پوفی کرد و گفت:
–مردا متوجه نمیشن، باید هر چیزی رو بهشون بگی، هر نیازی که داری دونه دونه باید بهشون گفت. حالا با روشهای متفاوت.
–که چی بشه؟
–وقتی تو ضعفت رو میگی، اون هم خوشحال میشه، هم اون حس قدرتش ارضا میشه هم تو به اون محبتی که توی ذهنته میرسی، تو باید ابراز کنی، نمیخواد ضعفت رو بپوشونی واضح بگو، مگه همیشه نمیگی از بیتوجهیش اذیت میشی؟ خب راهش همینه دیگه، کی میخوای حرف گوش کنی تو دختر. خوش به حال مادرت که نیست از دستت اینقدر حرص بخوره.
بلعمی لبهایش را بیرون داد.
–خیلی خوب بابا، چرا اینجوری میکنی؟ مثلا من بهت گفتم با اُسوه صحبت کنی از تصمیمش منصرف بشه، اونوقت تو من رو نصیحت میکنی؟
–مشکل الان اُسوه نیست. اینم مونده وسط، گرچه کارش درست نیست، ولی تو اول، زندگی خودت رو دریاب.
بلعمی زیر چشمی نگاهم کرد.
–من این کارارم میکنم، ببینم دیگران دست از سر شوهر من برمیدارن یا نه.
@mahruyan123456
[✨🌱]
#نگاه
از صدای تو ایمن می شود
چه مؤمنانه نام مرا آواز می کنی🎵
@mahruyan123456
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتهفتادوهشت:
کمی جلوی در معطل کردم و اما بالاخره وارد حیاط شدم
در حیاط رو بستم...
باصدای بسته شدن در حیاط مامان از خونه بیرون اومد
لبخند زدم و سلام دادم
متعجب نگام کرد و گفت:
سلام عزیزم
تو کی اومدی ! مادر قربون قد و بالات بشه ...
چرا خبر ندادی !
یک هفته است دلم مثل سیر و سرکه میجوشه انقد نگرانتم گوشیت خاموش بود ...
مردم از دل شوره .
لبخندی چاشنی صورتم کرده و چمدان را روی موزاییک های شکسته و کهنه ی حیاط کشیدم و به طرف مادرم رفتم .
بغضی که در گلویم نشسته بود اجازه حرف زدن را نمی داد .
سر تا پایش را از نظر گذراندم.
شیک وساده با لباس هایی که همیشه رنگ هایشان ملایم بود .
روسری اش را الکی روی موهایش انداخته بود ...
عادت داشت وقتی به حیاط می آمد چادر یا روسری روی سرش بیندازد .
دست هایش را باز کرد و آغوشش را برایم گشود .
چمدان را رها کرده و بی هوا خودم به بغلش انداختم و سرم را روی شانه گذاشتم .
اشک شوق بود که از گونه هایم همچون سیل روانه شده بود .
باور نمی کردم بازم به این خونه برگشتم و دوباره ، عطر تن مادرم را استشمام می کنم .
مادر که می دانست بی صدا اشک می ریزم سرم را از روی شانه اش بلند کرد و صورتم را میان دست های نرم و سفیدش گرفت و گفت : نبینم دیگه اشک هاتو دختر قشنگم .
لب ورچیده با دلتنگی گفتم : دلم خیلی واست تنگ شده بود مامان .
واسه همتون .
--دیگه نمی گذارم هیچ وقت تنهایی جایی بری ...
باور کن که اون زمان هم به خاطر پدرت مجبور بودم وگرنه هیچ وقت رضایت نمی دادم به رفتنت .
--عشق با آدمها چه ها که نمی کند ...
مامان فقط عشق شما به بابا تونست راضیت کنه که برای مدتی برم اصفهان .
لب گزید و اخمی تصنعی کرد و گفت : دختر هم دختر های قدیم ...
شرممون میشد به مادرمون نگاه کنیم حالا جلوی من وایسادی داری قصه عشق و عاشقی میگی .
خندیدم و گفتم : حقیقت همینه مادرِ من.
فراری ازش نیست .
اگر یک روزی ازم بخوان که یک عشق پاک و موندنی رو بگم بی شک سرگذشت شما رو تعریف میکنم .
--خوبه خوبه !! بیا برو خونه .
لباس هات رو عوض کن برو یه دوش هم بگیر خستگی راه از تنت بیرون بره .
چشمی گفتم و بوسه ای به گونه های برجسته اش زده و رفتم .
اولین چیزی که به دنبالش در خانه می گشتم طاها بود که بدجور دلم برایش تنگ شده بود .
اما مثل اینکه نبود ...
از پله ها بالا رفتم و به اتاقم پا گذاشتم .
لبخندی بی اختیار روی لب هایم نشست با دیدن اتاق تمیز و مرتبم.
مادر چقدر خودت رو خسته میکنی و به بچه هات عشق می ورزی !
سر تا پایت را اگر از طلا خشک کنم باز هم سر سوزنی نمیتوانم مادرانه هایت را جبران کنم .
جعبه ی حاوی داروها و قرص های مسکن را از چمدانم بیرون آورده و یک قرص انداختم توی دستم تا دور از چشم مادرم بخورم و درد قفسه ی سینه ام آرام شود ...
تیر می کشید و امانم را بریده بود.
رفتم توی آشپزخونه و دور از چشمش لیوان آبی پر کرده و سریع قرص را بالا انداخته تا نبیند و برای دل نگرانی های ریز و درشتش این هم اضافه شود.
سرم را به عقب برگرداندم که در کمال تعجب با دو چشم ملتهب و بی قرار روبرو شدم .
به خیال خودم خواستم زرنگ بازی در بیاورم اما او ازمن تیز تر بود .
اومد و جلوم ایستاد و دستم رو گرفت و گفت : طهورا ! اون قرص چی بود که خوردی ! مگه حالت خوب نیست .
جا خورده بودم نمی تونستم چی جوابش رو بدم .
اما صلاح نمی دیدم که بفهمه جریان شکستگی دنده هایم را ...
سرم رو پایین انداختم.
شرمم میشد توی چشماش نگاه کنم و باز هم دروغ بگم .
بهش گفتم : چیزی نیست مامان ! قرص مسکن بود یکم سر درد دارم .
چشماش رو ریز کرد و گفت : به من که دروغ نمی گی دیگه !!
--نه آخه چرا دروغ بگم .
باور کن چیزیم نیست بیخود نگرانم نباش .
برای فرار کردن از زیر این سوال و جواب ها نگاهی به قابلمه ی روی گاز انداخته و گفتم : ناهار چی داریم ! دلم داره ضعف میره خیلی گرسنمه.
--تا پدرت اینا بیان اینم آماده میشه .
خورشت بادمجون درست کردم .
احمد هوس کرده بود .
گوشم تیز شده بود و کنجکاو از کلمه ی جمعی که مادر به کار برد منظورش کی بود که با پدر همراه شده بود
--بابا کجا رفته ! با کی رفته ...
چشماش پر شد از شوق و با خوشحالی در حالی لبخند روی لب هاش حک شده بود گفت : نمیدونم چطوری بگم که چقدر خوشحالم .
روزی هزار مرتبه خدا رو شکر میکنم و دعا به جونت مادر .
از وقتی که پدرت از حبس اومده طاهر هم دیگه سر به راه شده و شب ها میاد خونه و صبح ها با احمد میرن بنایی یه ساختمون نیمه کاره .
دیگه شده عصای دست پدرت ...
همون چیزی که سال هاست آرزوش رو داریم .
الهی خوشبختیت رو به چشم ببینم عزیزم .
اگر تو نبودی معلوم نبود این زندگی چی میشد ...👇🏻👇🏻