eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
819 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️🍃 خیال نکنیم اگر شاکی باشیم خدا بهتر مشکلات ما را می‌بیند... (استاد پناهیان) @mahruyan123456🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : "محو چشمان تو بودم که به دام افتادم صید را زنده گرفتی و به کشتن دادی" با نگرانی به طرف در میرفت و با صدایی که کمی ولومش‌ بیشتر از حد معمول بلند بود منشی اش را صدا زد . --خانم خسروی هر چه زودتر یه لیوان آب قند بیارید اتاقم . در را محکم پشت سرش بست . و من تمام حرکاتش را زیر نظر داشتم و از لای پلکم نگاهش می کردم . طول و عرض اتاق را با گام بلندش طی می کرد و کلافه هر چند وقت یکبار چنگی به موهای پُر پشت و مُجعدش‌ می کشید . دقایقی بیش نگذشته بود که منشی جوانش با لیوان شیشه ای بلندی که دستش بود وارد اتاق شد و چشم به دهان دکتر دوخته بود. نگاهی بهم انداخت و گفت : فشارشون‌ افتاده ، آب قند رو بهش بدید لطفا . با صدای نازک و پر از عشوه اش تابی به گردنش داد و گفت : بله چشم آقای دکتر هر چی شما امر کنید . --به کارتون برسید . بعد از خوردن آب قند کمی حالم بهتر شد . و پاهای بی جانم رمقی تازه پیدا کردند و به آرامی دستم را از صندلی گرفته و بلند شدم و روبرویش ایستادم و در حالی که سرش با برگه هایش گرم بود گفتم : خیلی زحمتتون‌ دادم آقای دکتر . واقعا شرمنده ام . وقت بقیه ی بیمار ها هم گرفتم . با اجازتون از خدمتتون مرخص میشم . سرش را بالا آورد و بدون اینکه به چشمانم زل‌ بزند روبرویش را نگاه کرد و گفت : وظیفه ی انسانی ام را انجام دادم خانم تابش . نیازی به تشکر نیست . نگران وقت بیمار ها نباشید شده تا آخر شب مطب می مونم تا وقت تلف شده شون رو جبران کنم . لبخندی از این همه مهربانی و عطوفت‌ روی لب هایم نشست و آهسته گفتم : خدا نگهدار... --بیشتر مواظب خودتون باشید حال و اوضاعتون‌ تعریفی نیست . لطفا از استرس و نگرانی تا حد ممکن دوری کنید . چشمی گفتم و عطر ملایم و مردانه اش را که در فضای اتاق پخش شده بود به ریه هایم تزریق کرده و عمیق نفس کشیدم ... تا اندکی بماند از این هوای مست کننده اش در وجودم . راه افتادم به طرف درب خروجی مطب و تمام حواسم پیش او بود . جسمم‌ را همراه خودم میبردم و روحم را همان جا، جا گذاشته بودم . دختری چادری همان طور که می آمد با شتاب تنه ای بهم زد و از کنارم رد شد و مرا به طرف دیوار هُل داد . و همون طور که دستم رو از قفسه ی سینه ام گرفته بودم با صدای بلند طوری که بشنود گفتم : چته خانوم مگه‌ داری سر میبری !! یه نگاهی هم به دور و اطرافت بنداز . با شنیدن صدایم سر جایش ایستاد و به طرفم برگشت . صورتش معصومانه تر از قبل بود و چشمان قهوه ای اش را هاله ای از غم فرا گرفته بود ‌‌. قدمی به طرفم برداشت و با شرمساری گفت : وای طهورا! بخدا اصلا ندیدمت . انقد که فکرم مشغول بود ... با اینکه درد داشتم اما بالاجبار تبسمی کرده و دست سفیدش در دستم گرفتم . همچون تکه ای یخ بود ... بهش گفتم : اشکال نداره الهام جون ! چرا انقد دستات یخ کرده ؟ حالت خوبه ! مردمک چشماش لرزید و گفت :نه واقعا خوب نیستم . به قیافه ی غم بارش زل زدم و گفتم : چیزی شده! خدایی نکرده اتفاقی افتاده . لبخند زورکی به روم زد و گفت : نه ،نه چیزی نیست . برو عزیزم مزاحمت نشم من باید پیش امیر حسین . معلوم بود که حوصله ی حرف زدن نداره . خبری از اون دختر شاد و شنگول دفعه ی قبل نبود . حس می کردم از یه چیزی ترس داره و میخواد ازش فرار کنه تمام مدتی که باهام حرف میزد نگاهش به در بود ... دوست داشتم کمکش کنم و دلم می خواست دوستی بینمون عمیق تر بشه . دختر خوبی به نظر می اومد . شماره ام رو روی کاغذ نوشتم و دستش دادم و گفتم : خوشحال میشم باهام حرف بزنی . منم مثل خواهر خودت بدون الهام جون . کاغذ رو از دستم گرفت و گفت : ممنونم عزیزم ، حتما بهت زنگ میزنم . --لطف میکنی ، امیدوارم دفعه ی بعدی که می بینمت همون دختر خوش حال و شوخ دفعه ی قبل باشی . لب ورچید و به آرامی گفت : امید وارم ... ********** مادر سر گرم خورد کردن کاهو ها بود و خیار و گوجه ها را جلویم گذاشته بود و مدام تکرار می کرد که بِجنُب‌ دختر زود باش ظهر شد ... و من هنوز دلیل عجله اش را نمی دانستم . همان طور که پوست خیار ها را می گرفتم به مادر نگاهی انداخته و گفتم : چرا انقد عجله میکنی مامان ! مهمون داریم ! زیر چشمی نگاهی گذرا حواله ام کرد و گفت : آره دیروز که داشتی میرفتی خواستم بهت بگم یه خورده لوازم آرایشی با خودت بگیری دیگه فرصت ندادی بگم سریع رفتی . مشکوک میزد و این رفتاراش حس خوبی بهم نمی داد . سوالی نگاهش کردم و گفتم : کی قراره بیاد ؟! لوازم آرایش برای چی ! شما که همیشه میگی پوستت انقد خوب هست که نیازی به این رنگ و لعاب ها نداری ! 👇🏻👇🏻
👆🏻👆🏻ادامه دستاش رو شُست و اومد مقابلم نشست و گفت : خاله ات اینا قراره بیان . شَصتم خبر دار شد که موضوع از چه قرار است . و خودش هم خوب میدونست که چقدر ازشون بدم میاد . اومدم که بلند شم که دستش رو روی دستم گذاشت و بهم تشر زد و گفت : بشین سر جات میخوام حرف بزنم . --من حرفی ندارم ، بهتره خودت رو خسته نکنی . قبلا هم نظرم رو راجب این قضیه گفتم . خیره نگاهم کرد و با دلخوری گفت : از کی تا حالا انقدر خیره سر شدی که دیگه حتی فرصت حرف زدن به مادرت هم نمیدی . سرش رو بوسیدم و گفتم : معذرت میخوام ، شما هر چی بگی من حرفی ندارم اما این یک مورد نه ... --حرفام‌ رو گوش کن بعد من هم گوش میدم حرفای ترو . ناچار قبول کرده و گوش به حرفاش سپردم . ادامه دارد ... به قلم ✍دل آرا ❌کپی رمان حرام است❌ @mahruyan123456🍃
ـ تا گفتم السلام علیکم دلم شکسٺ💚 نام مهدی بندِدلم را،زِ هم گُسَسٺ ـ ای اسم اعظمٺ بہ زبانم عَلَی الدَّوام💚 ماجاءَ غَیرُاِسمُڪَ فی مُنتَهی الڪلام @mahruyan123456
🌿 ●°عبادت ها و تمرین های مکرر که در دین مقدس اسلام توصیه شده، نوعی ورزش روحی است @mahruyan123456
نظری بہ ڪار من ڪن ڪہ زِ دست رفته ڪارم🍃 بہ ڪَسم مڪن حوالہ ڪہ بہ جز تو ڪَس ندارم...🌺 📚| ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@mahruyan123456
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت‌دویست‌و‌چهلم –با دیدن دو پلیسی که در
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بلعمی کیف به دوش پا درون اتاقم گذاشت و از همان جلوی در گفت: –من امروز زودتر میرم، مادرشوهرم زنگ زد... با دیدن چشم‌های خیسم حرفش نصفه ماند. جلو آمد و با تعجب پرسید: –چی شده؟ فوری خودم را جمع و جور کردم و لبخند تلخی زدم. –هیچی، یه کم دلم گرفته بود. جلو آمد و روی صندلی نشست و سرش را پایین انداخت. –می‌دونم من رو محرمت نمی‌دونی، ولی من می‌فهمم این اشکها از سر دل گرفتگی نیست. منم این روزها رو گذروندم. روزهای تلخیه، خیلی تلخ. او هم بغض کرد و ادامه داد: –من خواستم تلخی این روزها رو تموم کنم، خواستم دیگه از دلتنگی اشک نریزم و همیشه کنار خودم داشته باشمش. اونقدر مطمئن بودم که اونم برای من میمیره که بی‌خیال همه ‌چیز شدم و عجله کردم. فکر کردم با ندید گرفتن خیلی چیزها می‌تونم به هدفم برسم. البته به خواستم رسیدم ولی... سرش را بلند کرد و التماس آمیز نگاهم کرد. –تو نکن. سوالی نگاهش کردم. –صبر کن، عجله نکن، شده تا آخر عمر این عشق رو توی دلت نگه دار ولی جلو نرو، بزار اون دنبالت بیاد. بهش اجازه بده بیتابت بشه، بزار اون به فکر بیفته که برای به دست آوردن تو یک راه بیشتر نیست. اگر صبور باشی اون میفهمه که هیچ راه میانبری وجود نداره و همین ارزش تو رو میبره بالا، در آینده توی زندگی خیلی بیشتر رو تو حساب می‌کنه کلا زندگیت یه جور دیگه... با دیدن چشم‌های از حدقه درآمده‌ام بقیه‌ی حرفش را خورد و زود بلند شد. –ببخشید زیادی حرف زدم. فقط خواستم تجربم رو بگم. خداحافظ. بعد هم فوری بیرون رفت. بلعمی درست می‌گفت ولی شرایط من با او متفاوت بود. راستین در بیمارستان بستری است. فکر نکنم لااقل یک پیام دادن و حالش را پرسیدن مشکلی ایجاد کند وقتی خودم را جای او می‌گذارم توقع زیادی نیست. به امید این که الان گوشی‌اش دستش باشد یک اس‌ام‌اس برایش فرستادم و خیلی رسمی حالش را پرسیدم. بعد از فرستادن پیام دیگر چشم از گوشی‌ام بر‌نداشتم تمام هوش و حواسم پیش صدای گوشی‌ام بود. ولی خبری نشد. بارها و بارها از پیام فرستادنم پشیمان شدم. مدام به این فکر می‌کردم که نکند پیامم را خوانده و جواب نداده، که اگر اینطور باشد چقدر برایم سنگین بود. گاهی هم خودم را دلداری می‌دادم و می‌گفتم اصلا شاید گوشی‌اش دستش نیست. شاید پری‌ناز اصلا تحویلش نداده، یا بلایی سر گوشی‌اش آمده و جایگزین نکرده. این فکرها دیوانه‌ام کرده بود. گاهی آنقدر غرقشان می‌شدم که خود به خود بغض می‌کردم. کلا از اشتها افتاده بودم و مدام احساس ضعف داشتم. چند روزی گذشت ولی باز خبری از راستین نشد. دیگر طاقتم طاق شده بود. بغضهایم دیگر صبور نبودند و قدرت زیادی پیدا کرده بودند برای بیرون ریختن. تا این که یک روز صدف به خانه‌مان آمد. بدون این که من حرفی بزنم خودش گفت: –می‌خوام به نورا زنگ بزنم و حالش رو بپرسم. چشم‌هایم برق زد و با عجله گفتم: –حال برادرشوهرشم بپرس. کنارم روی تخت نشست. –چرا خودت نمی‌پرسی؟ دیگر نتوانستم حرف نزنم. –بهش پیام دادم جوابم رو نداد. –هزارتا دلیل هست واسه کارش، شاید اصلا ندیده، ناراحت نباش الان دلیلش رو می‌فهمیم. شماره‌ی نورا را گرفت و بعد از احوالپرسی و پرسیدن احوال تک تک خانوادشان پرسید. –راستی نورا جان گوشی آقا راستین دستشه؟ آخه امیرمحسن می‌خواست بهش زنگ بزنه حالش رو بپرسه. نورا هم جواب مثبت داد. بعد دوباره صدف پرسید: –همون شماره قبلیشه؟ میخوام شمارش رو از اُسوه بگیرم، گفتم ببینم شمارش رو عوض نکرده. سرم را به گوش صدف چسباندم تا جواب نورا را بشنوم. قلبم ضربان گرفته بود. کاش بگوید شماره‌اش را عوض کرده است. ولی گفت: –آره، همون شمارشه، گوشی و یه سری وسایل که پری‌ناز ازش گرفته بوده بعد بهش داده، اینم تو یه نایلون به آقا رضا سپرده بود. بعد که تو بیمارستان بستری شد آقا رضا براش آورد. بعد هم شروع به تعریف کردن از آقا رضا کرد. که چقدر این روزها هوای راستین را دارد. @mahruyan123456
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بدترین خبری بود که شنیدم. یعنی چه گوشی‌اش دستش است و جواب پیام مرا نمی‌دهد. حالش هم که دیگر خوب است. نورا در آخر حرفهایش حال مرا هم از صدف پرسید و یک گله‌‌ی کوچک کرد و بعد هم گفت که دلش برایم تنگ شده است و چون مادرش مهمانش است و به خاطر راستین رفت و آمد در خانه‌شان زیاد شده دیگر وقت نکرده که زنگ بزند. خون خونم را می‌خورد. هم عصبانی بودم. هم ناراحت. دلم شکست. به تاج تختم تکیه دادم و زانوهایم را بغل گرفتم. صدف بعد از تمام شدن تماسش به فکر فرو رفت. بعد نگاهم کرد و گفت: –اگه حالش خوبه پس چرا شرکت نمیاد؟ متفکر نگاهش کردم. –راست میگیا، کاش از نورا می‌پرسیدی. –نمیشد بپرسم که، ولی تو می‌تونی فردا از آقارضا بپرسی، نورا میگفت هر روز به راستین سر میزنه و میرن تو حیاط قدم میزنن. پس هیچ کس مثل آقارضا از جیک و پوکش خبر نداره. پاهایم را دراز کردم. –آخه روم نمیشه، اون احساس من رو نسبت به راستین می‌دونه، سختمه ازش سراغ راستین رو بگیرم. صدف لبهایش را بیرون داد. –خب مستقیم نپرس، مثلا یه چیزی رو بهانه کن بگو خود آقای چگینی باید باشن که مثلا فلان قرار داد رو امضا کنه و از این جور چیزا، بعدشم بپرس راستی کی میان. پوفی کردم و از جایم بلند شدم. –اون می‌فهمه بابا، برعکس ظاهرش خیلی بچه زرنگه، اصلا میرم استعفا میدم. دیگه اون شرکت برام شده زندان. خیلی کار کردن توش برام سخت شده، اینجوری هر روز برام شکنجس. میام همون فروشگاه پیش تو کار می‌کنم. –ول کن اُسوه، دیوانه‌ایی؟ در ضمن فروشگاه صندوقدار نمی‌خواد. –خب میرم سطح فروش، به صارمی بگم خودش یه کاری برام جور میکنه. صدف اخم کرد. –آره جون خودت جور میکنه، میگه برو نظافتچی شو، میخوای تی بزنی؟ چون فقط نظافتچی نداریم. –پس صفورا چی شد؟ –به خاطر کارای دخترش صارمی بیرونش کرد. البته چند بار تذکر داد ولی کو گوش شنوا، این دختره بیچاره مادرش رو دق داد. –مگه چیکار می‌کرد؟ صدف سرش را تکان داد: –کارای بچگانه، به خاطر کمبود محبت شدیدی که داره برای جلب توجه دیگران هر دفعه با یه شکل‌های عجیب و غریب میومد فروشگاه، به خاطر سگشم بعضی مشتریها نمیومدن خرید، میگفتن سگه میخوره به لباسها آلودس و پر از میکروبه و خلاصه این حرفها وقتی رسید به گوش صارمی دیگه عذرشون رو خواست. فردای آن روز هزار بار پیش خودم نقشه کشیدم که به آقا رضا چه بگویم و چطور حرف را به استعفای خودم بکشانم. با خودم گفتم استعفای من به گوش راستین میرسد اگر برایش مهم باشد عکس‌العملی از خودش نشان می‌دهد اگر هم مهم نباشد که همان بهتر که نباشم. حداقل تکلیف خودم را می‌فهمم. در همین فکرها بودم که گوشی روی میزم زنگ خورد. گوشی را برداشتم. آقای براتی بود. مدیر شرکتی بود که ما در مناقصه شرکتش برنده شده بودیم. ناراحت بود که چرا این بار کارمان را ناقص تحویل داده‌ایم. البته حق داشت. من مشکلاتمان را برایش توضیح دادم ولی قانع نشد و گفت که فردا می‌آید تا با مدیر شرکت مستقیم صحبت کند. گفت که متن قرار داد و فاکتورها را هم می‌آورد. وقتی گفتم که مدیر شرکت فعلا نیست و باید با معاونش جلسه بگذارد قبول نکرد و گفت که چند بار به موبایل راستین زنگ زده و جواب نداده. موضوع برایش عجیب بود. گفت که فردا صبح خودش می‌آید. بعد از این که گوشی را قطع کرد. بلند شدم و به اتاق آقارضا رفتم و ماجرا را برایش تعریف کردم. با نگرانی پرسید: –چه ساعتی میاد؟ –گفت صبح میاد. سرش را به علامت تایید تکان داد و آرام جوری که انگار با خودش حرف میزد گفت: –نه که پول اون کارهایی که بهش تحویل دادیم داده حالا طلبکارم هست. حقوق این چهار دونه کارمند رو موندیم توش... به طرف در رفتم تا از اتاق خارج شوم. نمی‌دانستم چیزی که در ذهنم می‌گذرد را بگویم یا نه، اصلا الان وقت مناسبی است یا باید صبر کنم. دستم را روی دستگیره‌ی در نگه داشتم. هنوز تردید داشتم که صدای آقارضا مصمم کرد. –چیزی می‌خواهید بگید؟ به طرفش برگشتم و گوشه‌ی روسری‌ام را به بازی گرفتم: –راستش...راستش... گوشه‌ی روسری‌ام را رها کردم و نگاهم را در اطراف چرخاندم و روی صندلی راستین نگهش داشتم. –می‌خواستم بگم حالا که شرکت از لحاظ مالی به مشکل خورده، نیاز به کارمند اضافه نیست. من جای دیگه کار دارم میخوام برم اونجا کار کنم. کارهای حسابداری شرکتم کمه، خودتونم می‌تونید انجام بدید. با اجازتون من دیگه... اخم کرد و از جایش بلند شد و به طرفم آمد. –یعنی چی؟ حالا مشکل مالی داریم شما باید برید؟ فوقش یکی دو ماه حقوق نمی‌گیرید دیگه، درسته تو این شرایط شرکت و راستین بزارید برید؟ این انصافه؟ شانه‌ایی بالا انداختم. –حال آقای چگینی که خوبه، نبود من خودش یه کار مفیدیه برای شرکت. پوزخند زد. –اونوقت کی به شما گفت حال راستین خوبه؟ نگران نگاهش کردم. @mahruyan123456
عشــــ❤️ـــق یعنی گل به‌جای خار باش🌱 پل به‌جای این همه دیوار باش🏡 @mahruyan123456
آقا‌ آمد💚 آقا جانم، بدون عصا آمد...!🌱 🖇 @mahruyan123456