eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
817 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
👆🏻👆🏻ادامه و باز هم روی اینکه در چشمان قشنگش زل بزنم را نداشتم . بوسه ای داغ روی پیشانی ام کاشت و با لحن جذاب و فریبنده اش‌ گفت : کتایونم ! دیگه هیچ وقت نگاهت رو از من نگیر . بُگذار غرق چشمان زیبا و اغواگرت‌ بشم . دنیای من توی چشمای تو خلاصه میشه و معنا پیدا میکنه . تبسمی کرده و چشمی آهسته گفتم و به دنبالش باز هم مرا سخت در آغوش گرفت در گوشم زمزمه کرد . "بی همگان به سر شود بی تو به سر نمیشود داغ تو دارد این دلم جای دگر نمیشود "... ادامه دارد ... به قلم ✍دل آرا ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃
👆🏻👆🏻ادامه منظورش رو فهمیدم و با خودم گفتم : کاش می شد خیلی چیزا رو بهت بگم . شرمم‌ میشد بگم که این دختری که روبه روت نشسته یک زن بیوه است که به تازگی بچه ی تو شکمش با ضربه های همون بی وجدان از بین رفت .. بگم که بی پول و تک و تنها منو بیمارستان رها کرد و رفت ... کاش که بودی اون زمان که زیر مشت و لگد هاش خون بالا می آوردم و ضجه میزدم ... اما بهش اطمینان دادم و گفتم که چیزی نیست و نشده . لبخند تلخی زد و در حالی که به طرف در میرفت گفت : خدا رو شکر کن دخترم . خیلی سپاس گذار باش که قبل اینکه کار از کار بگذره چهره ی واقعی و خوی حیوانیش‌ رو شناختی ... زهر خندی در دلم زده و گفتم : چه خوش خیالی پدر ساده ی من ... ادامه دارد ... به قلم ✍دل آرا ❌کپی رمان حرام است❌ @mahruyan123456🍃
👆🏻👆🏻ادامه قصد جواب ندادن نداشتم و با خودم می گفتم بگذار انقدر زنگ بزنه تا خسته بشه ... اما با حرفی که زد تصمیمم عوض شد . --نمیخوایید جواب بدید ! مکثی کرد و ادامه داد : از واقعیت فرار نکنید و ازش هراس نداشته باشید . هر چقدر ضعف نشون بدید‌ طرف مقابلتون‌ بیشتر احساس قدرت میکنه . چقدر باهوش بود ... مطمئنا میدونست که شوهر سابقم پشت‌ خطه. وصلش کردم و به گوشم چسباندمش! صدای عربده هاش گوش فلک را کر می کرد . --کدوم گوری هستی طهورا!! چرا بی لامصب‌ رو جواب نمیدی ... حیف که دستم بهت نمی رسه وگرنه زنده ات نمیگذاشتم ... اونقدر صداش بلند بود که حتی دکتر هم متوجه میشد اینو از صورت برافروخته و خودکاری که توی دستش‌ فشار میداد میشد فهمید. دوباره داد کشید و همون طور با فریاد حرفاش رو میزد : خوب گوشات رو باز کن . خیلی خوش شانسی که این ماه نمیتونم بیام تا چند ماه باید بمونم به خاطر کارهای عقب افتاده ی این برادر نامردم ...وگرنه یک لحظه هم طاقت نمی آوردم . توی این مدت پول رو جور میکنی . قهقه ای زد و ادامه داد : که اگه جور نشه بازم زنم میشی ... حرفی که زد مانند پتکی بر سرم فرود آمد و گوشی بی اختیار از دستم افتاد . نمی دونستم‌ باید خوشحال باشم بابت این تاخیر یا ناراحت از اینکه هیچ جوره نمی تونم جورش کنم . هراسان‌ از پشت‌ میزش بلند شد و به طرفم اومد و با گفت : حالتون خوبه خانم تابش !! سری به نشونه ی منفی تکون دادم و چشمام رو روی هم گذاشتم . ادامه دارد ... به قلم ✍دل آرا ❌کپی رمان حرام است❌ @mahruyan123456🍃
👆🏻👆🏻ادامه دستاش رو شُست و اومد مقابلم نشست و گفت : خاله ات اینا قراره بیان . شَصتم خبر دار شد که موضوع از چه قرار است . و خودش هم خوب میدونست که چقدر ازشون بدم میاد . اومدم که بلند شم که دستش رو روی دستم گذاشت و بهم تشر زد و گفت : بشین سر جات میخوام حرف بزنم . --من حرفی ندارم ، بهتره خودت رو خسته نکنی . قبلا هم نظرم رو راجب این قضیه گفتم . خیره نگاهم کرد و با دلخوری گفت : از کی تا حالا انقدر خیره سر شدی که دیگه حتی فرصت حرف زدن به مادرت هم نمیدی . سرش رو بوسیدم و گفتم : معذرت میخوام ، شما هر چی بگی من حرفی ندارم اما این یک مورد نه ... --حرفام‌ رو گوش کن بعد من هم گوش میدم حرفای ترو . ناچار قبول کرده و گوش به حرفاش سپردم . ادامه دارد ... به قلم ✍دل آرا ❌کپی رمان حرام است❌ @mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : به چشمای قهوه ایش خیره شدم . چشمانی درشت و خمار... بیخود نبود که پدر دلباخته اش شده بود . هوش از سر آدم میبرد این نگاه دلبرانه . متوجه شد که حواسم به حرفایی که میزنه نیست نیشگون آرامی روی دستم گرفت با حرص گفت : یک ساعته دارم قصه واست میگم ؟! حواست کجاست طهورا ! دستم رو از زیر دستش کشیدم و جای نیشگونش‌ قرمز شده بود در حالی که دستم را مالش میدادم گفتم : مامان چرا اینطوری میکنی ! دستم رو داغون کردی . پشت چشمی نازک کرد و گفت : حقته ، از بس به روت‌ خندیدم پر رو شدی از بچگی نزدمت‌ بهت میدون دادم این شد نتیجه اش ... خوب گوشات رو باز کن طهورا ! امروز باید مثل یه دختر خوب و فهمیده درست رفتار کنی و آبروی منو نبری . خودم را جمع و جور کرده و آهسته گفتم : مامان من نمیتونم قبول کنم . من از اون پسر از خود راضیش بدم‌ میاد . نفس هاش رو حرصی بیرون داد و با لحن تندی گفت : همین که گفتم ، مگه چه عیبی داره ، پسر به اون خوبی و کاری . در ضمن من که نخواستم امروز ترو به عقدش‌ در بیارم ‌. فقط میخوام خوب فکرات‌ رو کنی و درست تصمیم بگیری . دیگه بچه که نیستی باید به فکر آینده ات باشی مادر . با ناراحتی از جلوش بلند شدم و در حالی که به طرف پله ها می رفتم گفتم : آینده یعنی اینکه به اون خواهر زاده ی از آسمون افتاده ات جواب بله بدم . ولی من اینکار رو نمیکنم . اصلا هم دلم نمیخواد ازدواج کنم . حداقل الان نه ... با عجله خودش رو بهم رسوند و بازوم رو محکم با دستش گرفت و به طرف خودش کشید و گفت : یعنی چی الان نه !! مگه چیه! طهورا مشکوک میزنی نکنه پای‌ کسی وسطه ؟! --حرفم همونی‌ هست که گفتم من با بهرام ازدواج نمیکنم . یک کلام ختم کلام ... لحنش را کمی نرم تر کرده و سعی داشت از راه دیگه ای وارد بشه گفت : دخترم ، عزیز دلم بخدا که من جز خوشبختی تو سر سامان گرفتنت‌ هیچی دیگه نمیخوام . من نمی گم حتما باهاش ازدواج کن . فقط میگم وقتی اومدن‌ بهشون احترام بگذار و اون طوری که ازت انتظار دارن رفتار کن‌‌. اصلا برید با هم صحبت کنید شاید مِهرش هم به دلت افتاد . خونسردی ام را حفظ کرده و بدون اینکه جوابش را بدهم به اتاقم رفتم . قیافه اش را که جلوی چشمانم ترسیم می کردم نفرت کل وجودم را پر می کرد . موهای کم پشت و صورت استخوانی سیاه و لاغرش ... هیکلی ریز نقش داشت و قدش کوتاه بود . قیافه و هیکلش را هم که فاکتور بگیرم اخلاق و رفتارش اصلا باب میلم نبود . و دوست داشت زنش همچون کلفت باشد فقط بشورد و بسابد و صدایش هم در نیاید . اسم این بردگی را هم زندگی گذاشته بودند . سرم را روی بالش گذاشتم و چشمانم را بستم تا کمی آرام گیرم و قلب به تپش افتاده ام آرام گیرد . حرف های مادر ذهن پریشانم را بیشتر از قبل آشفته کرده بود . باورم نمیشد تا این حد از خواهر بزرگش حساب ببرد و تنها دخترش را به ازدواج با او وادار کند . اسمش اجبار نبود دلسوزی مادرانه بود اما من که میدانستم این تنها ظاهر قضیه است . خاله ای که همیشه سعی داشت عُقده هایش را سر پوش بگذارد و با فخر فروختن به این و آن کمبود های زندگی اش را جبران کند . دختری که هنوز در آستانه ی بیست و چند سال است اما حرف های بقیه و نیش و کنایه ها رهایش نمی کند و او از سر ناچاری تن به ازدواج با مردی متاهل که پسری سه ساله دارد میدهد و با این کارش میخواهد دهان مردم را ببندد . مردمی ‌کوته بین و حراف که فقط حرف های بیهوده یاد گرفته اند . یاد گرفته اند که پشت سر این و آن بد بگویند . عیب های یکدیگر را فاش کنند و همدیگر را به سخره بگیرند . آری ما دلمان را این گونه آدم ها خوش کرده ایم . برای پسر خوانده اش مادری میکند . نا مادری که بهتر از هزار تا مادر است . بزرگش میکند و حالا هم خواهر زاده اش را برایش لقمه گرفته . تا جایی که یاد داشتم خوبی ازش ندیده بودم از تنها خاله ای که داشتم اما به خاطر مادر که تنها کس و کارش بود حرمتش را نگه می داشتم . و عجیب تر از آن اینکه حرفش برای مادر سند بود . مادر عاقلی که همه او را به هوش و ذکاوت می شناختند اما در برابر خواهرش همچون بره ای مظلوم بود . دیری نگذشت که به اتاقم اومد و با عصبانیت صداش رو بالا برد و گفت : تو که باز گرفتی خوابیدی ! دختر مگه تو حرف حالیت نمیشه . بلند شو ببینم . کلافه سرم رو بلند کردم و با قیافه ای زار و نزار نشستم و در حالی که طره‌ ای از موهایم را به نوک انگشتم تاب میدادم گفتم : چی شده مامان چرا انقد شلوغش میکنی ! ادامه دارد ... به قلم ✍دل آرا ❌کپی رمان حرام است❌ @mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : چنگی به صورتش زد و با چشمایی‌ گشاد شده گفت : باز میگه چی شده من به تو گفتم برو آماده شو بعد اومدی با خیال راحت در کمال صلح و صفا دراز کشیدی . دِآخه دختر من از دست تو چیکار کنم . چقدر بی فکری ! یکی از نداشتن خواستگار می ناله توام که داری اینطور ناز میکنی . والا دیگه من نمیدونم چی بهت بگم . --من نخوام این آقا خواستگار من باشه کی رو باید ببینم ... شما چرا یهو اینطور شدی ! به خاطر اینکه به خواهرت نه نگی و نکنه که ایشون به تریج قباشون بربخوره حاضری تنها دخترت رو بد بخت کنی!؟ واقعا که مامان اصلا انتظارش رو نداشتم . تار موهای مِش شده اش را که روی پیشانی اش افتاده بود به عقب فرستاد و با صورتی سرخ شده از عصبانیت انگشتش رو تهدید وار جلوم تکون داد و گفت : دفعه ی آخرت باشه که پشت سر خاله ات اینطور وقیحانه حرف میزنی . اون بدبخت هم اومده کار خیر کنه دلش سوخته گفته کی بهتر از دختر خواهرم . نمی دونه که خانوم هوا ورش‌ داشته و از ما بهترون میخواد . دوست نداشتم صدام رو در برابر مادرم بالا ببرم اما اعصابم به حد کافی خورد شده بود با عصبانیت داد زدم : بس کن دیگه ، اون خواهر گرامی شما فقط برای خود شیرینی واسه شوهرش اینکار رو می خواد انجام بده . مامان چرا چشم هات رو بستی . بهرام پسری هست که میتونه منو خوشبخت کنه مرد زندگی بشه . کسی که فقط چشمش دست پدرشه . این اون کسی هست که برای من آرزو داشتی !! نفهمیدم چطور شد که ذهنم پر کشید برای سیاوش و ماجرای چند سال پیش را پیش کشیدم و گفتم : سیاوش که خیلی بهتر از این بود . قیافه نداشت که داشت ... اون خیلی پولدار تر و بهتر از این بود . اگر به خاطر پول میخواید منو معامله کنید ... نگذاشت حرفم را تمام کنم که سیلی محکمی به صورتم زد و گفت : خیلی پات رو از گلیمت دراز تر کردی . گُنده تر از دهنت حرف میزنی . گفته بودم پای کسی وسطه!! پس فیلت هوای هندوستان‌ کرده و دلت پر کشیده برای پسر عموت ! اما کور خوندی . مگه من زنده نباشم که بگذارم دست اون عوضی به تو برسه . اینو گفت و با ناراحتی اتاقم را ترک کرد . پشیمون شده از حرفی که زدم ... نبایست‌ اون ماجرای تموم شده رو قاطی این‌ قضیه می کردم به اندازه ی کافی آتیشش تند بود و من تندترش‌ کردم . درمانده تر از همیشه روی موکت رنگ و رورفته ی اتاق نشسته و سرم را روی زانوهایم گذاشته و زانوی غم بغل کردم‌. دیر فهمیدی مامان سیاوش خیلی وقته که دستش به دخترت رسیده کجای کاری ...! عقربه ی ساعت به کندی می گذشت و زمان برایم به اندازه یک قرن طولانی شده بود . و انتظار غروب را می کشیدم که بیرون بزنم و به بهانه ی عکس ها بروم پیشش . پیش همان کسی که با تمام آدم های دور و اطرافم فرق داشت و گویی که از جنس زمینی ها نبود . آسمانی بود ... صورتش روشنایی خاصی داشت . و این نورانیت را از هم صحبتی اش با خدا و اخلاص عملش می دانستم . به راستی که شیر مادرت حلالت‌ باشد دکتر امیر حسین سبحانی ... "دلم هوای تو کرده بگو چه چاره کنم " ادامه دارد ... به قلم ✍دل آرا ❌کپی رمان حرام است❌ @mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : ناهار را در سکوت و زیر نگاه های هوس آلود بهرام خوردم ... بهتر بود که بگویم کوفت کردم . خیلی زود از غذا دست کشیدم و به بهانه جمع و جور کردن به آشپز خانه پناه بردم . اینطور که شواهد نشان میداد مادر هیچ جوره از موضعش کوتاه نمی آمد و هر طور شده بود دلش می خواست مرا سر سفره عقد بنشاند . سر گرم ظرف شستن بودم که دستی روی شانه ام قرار گرفت . سرم را چرخاندم به سمتش . پدر بود که تبسمی بر لب داشت . فکر کردم که چیزی احتیاج دارد بهش گفتم : جانم بابا چیزی لازم داری ؟ --نه دخترم اومدم چند تا کلمه حرف بزنم باهات ظرف ها رو بگذار کنار بیا بشین . دلم مثل سیر و سرکه می جوشید و با خودم می گفتم : نکنه که مامان فرستاده اش تا منو رام کنه ... اما از طرفی هم خوب بابا رو می شناختم که هیچ وقت اختیار رو از بچه هاش سلب نمی کرد و به اونها آزادی بیان داده بود . با ترس و لرز روبروش نشستم‌ و گوشه ی روسری ام را دور انگشتم پیچ و تاب میدادم تا کمی از استرسم ‌کاسته شود . پدر که نگرانی را از چهره و حرکاتم فهمیده بود گفت : آروم باش ، بابا‌ جان . چرا انقد بی قراری ! طهورا جان ، من همه چیز رو میدونم . مادرت جریان رو واسم توضیح داده و از دستت گله و شکایت هم کرده . اما خب اونم مادرِ و نگران آینده ی بچه اش . بهش حق بده . --اما بابا من هم گفتم که به این وصلت راضی نیستم و رضایت نمیدم . دستی به محاسن سفید شده اش کشید و گفت : میدونم بابا ، هیچ کس حق نداره که ترو وادار کنه تا وقتی که خودت نخوای من پشتت‌ هستم . حالا هم اینا اومدن برای خواستگاری الانه که بگن طهورا و بهرام برن‌ اتاق سنگ هاشون رو وا بِکنن چیکار میخوای کنی !؟ سرم رو پایین انداختم و با لحنی که التماس و خواهش در آن موج میزد گفتم : بابا من نمیخوام برم باهاش صحبت کنم . اصلا دلم نمیخواد ... ترو خدا شما یه طوری سر و تَهش رو هم بیار . اصلا بهش نگاه میکنم چِندشم‌ میشه چه برسه به اینکه برم باهاش .... اصلا من الان شرایط ازدواج ندارم . خودتون که بهتر میدونید من ضربه ی سنگینی خوردم . چشم غره ای نثارم کرد و با لحنی سرزنش وار گفت: نمیخوای هیچ عیبی نداره . اما دیگه حق نداری قیافه ی بقیه رو مسخره کنی . هر کسی رو خدا یه طور آفریده و هر کس برای خودش یه شخصیتی داره . دیگه نشنوم دخترِ من از این حرفا بزنه هاااا. به گذشته هم دیگه فکر نکن همه چیز تموم شده . دستش رو روی زانوش گذاشت از جاش بلند شد بهم گفت : پاشو یه دور چایی بیار نگران هیچی هم نباش . درستش میکنم . بلافاصله با رفتنش مادر اومد و با خشم نگاهم می کرد و برای اولین بار بود که ازش می ترسیدم ... چادرش رو جلوتر تر آورد و کنارم ایستاد و در حالی که ابروهاش رو به هم نزدیک کرده بود با اخم گفت : چی شده ؟! پدرت اومد چی بهت گفت . تا اومدم جوابش رو بدم پدر سر صحبت رو باز کرده بود و داشت باهاشون حرف میزد . خیلی مردانه و خوب سخن می گفت . و جواب منفی ام را به طور غیر مستقیم در لفافه گفت . شراره های خشم و غیظ از چشمان زیبای مادرم آشکار بود و با نگاهش داشت واسم خط و نشان می کشید . اما من ترسی نداشتم ...چون پدرم پشتم بود حامی همه زندگی ام . ******** یک هفته از رفتن خاله و جواب منفی ام می گذشت و مادر هم چنان با من سر سنگین بود و در جواب حرف هایم به کلمات کوتاه و سر بالا بسنده می کرد . با دیدن عکس های دنده ام بهم این امید رو داد که دیگه جای نگرانی نیست بهبودی رو بدست آوردم . نمی دونستم خوش حال باشم یا ناراحت ... دیگه به هیچ بهانه ای نمیشد به دیدنش برم . همون لحظه های کوتاه و چند تا کلمه ی رسمی که از دهانش خارج میشد هم حال نا خوش مرا خوب می کرد . چه شد در من نمی دانم . چه شد که دلم هوایی شد نمی دانم . تنها میدانم‌ که قلب شکسته ام را در اتاقش جا گذاشته به امید اینکه باز هم مرا مداوا کند ... اینبار قلب زخمی ام را . تا به حال این حس را تجربه نکرده بودم .اما قشنگ ترین حسی‌ که میتوان داشت این بود ...حس عشق و جنون . سر زنده بودن و به شوق او بر خاستن‌ کار هر روز و هر شبم‌ شده بود . لحظه ای صورت محجوبش از جلوی پرده چشمانم کنار نمیرود و نخواهد رفت ... ادامه دارد ... به قلم ✍دل آرا ❌کپی رمان حرام است❌ @mahruyan123456🍃
👆🏻👆🏻ادامه با تعلل از دستش گرفتمش و توی دستم نگهش داشتم که خودش فهمید که خجالت می کشم گفت : بخور دخترم .اصلا هم به این فکر نکن که من کار خیلی بزرگی کردم . هر کسی دیگه ای ام جای من بود همین کار رو می کرد . رنگ به رو نداری خیلی ترسیدی !؟ --واقعا نمی دونم چطور لطف شما رو جبران کنم . اصلا نفهمیدم چطور باهام برخورد کرد . --خیلی مواظب خودت باش . حالا شانس اوردی که الحمد الله حادثه ی بدتری اتفاق نیفتاده . با صدای بوق ماشین هر دو سرمون رو به طرفش چرخوندیم‌ و مادرش دستش را بالا کرد براش و به من گفت : بریم دخترم . دستش را زیر بازوم‌ گرفت و بلندم کرد در همون حال که می رفتیم به سمت ماشین گفت : راستی اسمت چیه !؟ --طهورا . خندید آرام و متین ... --چه اسم قشنگی درست مثل خودت ، دیگه اسمت رو صدا میزنم طهورا جان . --ممنونم لطف دارید . دستم رفت سمت دستگیره که در رو باز کنم که قامتی بلند و مردانه از در سمت راننده ؛ پیاده شد ... وای خدای من ! باورم نمیشد . اشک شوق به چشمام هجوم می آورد و لحظه ای نمی تونستم ازش چشم بردارم . باور نکردنی بود . درست وقتی که دلم برای بودنش پر می کشید سر راهم سبز شده بود . این کجا بود ... باز هم فرشته ی نجات من شده بود . پازل های درهم ذهنم را کنار هم قرار دادم ... با خودم گفتم حقا که تو به مادرت رفتی یکی از یکی خوب تر ... تازه فهمیدم که قیافه اش چرا برام آشنا بود . اون مادر آشناترین فردی بود که به تازگی مهمان قلبم شده بود و حکم روایی میکرد . مادرش تکان آرامی به دستم داد و گفت : طهورا جان پسرم با شماست . اونقدر محو تماشای جمالش شده بودم که متوجه سلامی که داد نشدم . "آنچنان محو جمالت شده‌ام باز، که غیر دیده از روی تو برداشته حیران منست !" با شرمندگی به خودم اومدم و دستپاچه گفتم : بله ، بله ببخشید ... سلام ... ادامه دارد .... به قلم ✍دل آرا ❌کپی رمان حرام است❌ @mahruyan123456🍃