🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتنَوَد:
چنگی به صورتش زد و با چشمایی گشاد شده گفت : باز میگه چی شده
من به تو گفتم برو آماده شو بعد اومدی با خیال راحت در کمال صلح و صفا دراز کشیدی .
دِآخه دختر من از دست تو چیکار کنم .
چقدر بی فکری !
یکی از نداشتن خواستگار می ناله توام که داری اینطور ناز میکنی .
والا دیگه من نمیدونم چی بهت بگم .
--من نخوام این آقا خواستگار من باشه کی رو باید ببینم ...
شما چرا یهو اینطور شدی ! به خاطر اینکه به خواهرت نه نگی و نکنه که ایشون به تریج قباشون بربخوره حاضری تنها دخترت رو بد بخت کنی!؟
واقعا که مامان اصلا انتظارش رو نداشتم .
تار موهای مِش شده اش را که روی پیشانی اش افتاده بود به عقب فرستاد و با صورتی سرخ شده از عصبانیت انگشتش رو تهدید وار جلوم تکون داد و گفت : دفعه ی آخرت باشه که پشت سر خاله ات اینطور وقیحانه حرف میزنی .
اون بدبخت هم اومده کار خیر کنه دلش سوخته گفته کی بهتر از دختر خواهرم .
نمی دونه که خانوم هوا ورش داشته و از ما بهترون میخواد .
دوست نداشتم صدام رو در برابر مادرم بالا ببرم اما اعصابم به حد کافی خورد شده بود با عصبانیت داد زدم : بس کن دیگه ، اون خواهر گرامی شما فقط برای خود شیرینی واسه شوهرش اینکار رو می خواد انجام بده .
مامان چرا چشم هات رو بستی .
بهرام پسری هست که میتونه منو خوشبخت کنه مرد زندگی بشه .
کسی که فقط چشمش دست پدرشه .
این اون کسی هست که برای من آرزو داشتی !!
نفهمیدم چطور شد که ذهنم پر کشید برای سیاوش و ماجرای چند سال پیش را پیش کشیدم و گفتم : سیاوش که خیلی بهتر از این بود .
قیافه نداشت که داشت ...
اون خیلی پولدار تر و بهتر از این بود .
اگر به خاطر پول میخواید منو معامله کنید ...
نگذاشت حرفم را تمام کنم که سیلی محکمی به صورتم زد و گفت : خیلی پات رو از گلیمت دراز تر کردی .
گُنده تر از دهنت حرف میزنی .
گفته بودم پای کسی وسطه!! پس فیلت هوای هندوستان کرده و دلت پر کشیده برای پسر عموت !
اما کور خوندی .
مگه من زنده نباشم که بگذارم دست اون عوضی به تو برسه .
اینو گفت و با ناراحتی اتاقم را ترک کرد .
پشیمون شده از حرفی که زدم ...
نبایست اون ماجرای تموم شده رو قاطی این قضیه می کردم به اندازه ی کافی آتیشش تند بود و من تندترش کردم .
درمانده تر از همیشه روی موکت رنگ و رورفته ی اتاق نشسته و سرم را روی زانوهایم گذاشته و زانوی غم بغل کردم.
دیر فهمیدی مامان سیاوش خیلی وقته که دستش به دخترت رسیده کجای کاری ...!
عقربه ی ساعت به کندی می گذشت و زمان برایم به اندازه یک قرن طولانی شده بود .
و انتظار غروب را می کشیدم که بیرون بزنم و به بهانه ی عکس ها بروم پیشش .
پیش همان کسی که با تمام آدم های دور و اطرافم فرق داشت و گویی که از جنس زمینی ها نبود .
آسمانی بود ...
صورتش روشنایی خاصی داشت .
و این نورانیت را از هم صحبتی اش با خدا و اخلاص عملش می دانستم .
به راستی که شیر مادرت حلالت باشد دکتر امیر حسین سبحانی ...
"دلم هوای تو کرده بگو چه چاره کنم "
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃