eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.8هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
827 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : ناهار را در سکوت و زیر نگاه های هوس آلود بهرام خوردم ... بهتر بود که بگویم کوفت کردم . خیلی زود از غذا دست کشیدم و به بهانه جمع و جور کردن به آشپز خانه پناه بردم . اینطور که شواهد نشان میداد مادر هیچ جوره از موضعش کوتاه نمی آمد و هر طور شده بود دلش می خواست مرا سر سفره عقد بنشاند . سر گرم ظرف شستن بودم که دستی روی شانه ام قرار گرفت . سرم را چرخاندم به سمتش . پدر بود که تبسمی بر لب داشت . فکر کردم که چیزی احتیاج دارد بهش گفتم : جانم بابا چیزی لازم داری ؟ --نه دخترم اومدم چند تا کلمه حرف بزنم باهات ظرف ها رو بگذار کنار بیا بشین . دلم مثل سیر و سرکه می جوشید و با خودم می گفتم : نکنه که مامان فرستاده اش تا منو رام کنه ... اما از طرفی هم خوب بابا رو می شناختم که هیچ وقت اختیار رو از بچه هاش سلب نمی کرد و به اونها آزادی بیان داده بود . با ترس و لرز روبروش نشستم‌ و گوشه ی روسری ام را دور انگشتم پیچ و تاب میدادم تا کمی از استرسم ‌کاسته شود . پدر که نگرانی را از چهره و حرکاتم فهمیده بود گفت : آروم باش ، بابا‌ جان . چرا انقد بی قراری ! طهورا جان ، من همه چیز رو میدونم . مادرت جریان رو واسم توضیح داده و از دستت گله و شکایت هم کرده . اما خب اونم مادرِ و نگران آینده ی بچه اش . بهش حق بده . --اما بابا من هم گفتم که به این وصلت راضی نیستم و رضایت نمیدم . دستی به محاسن سفید شده اش کشید و گفت : میدونم بابا ، هیچ کس حق نداره که ترو وادار کنه تا وقتی که خودت نخوای من پشتت‌ هستم . حالا هم اینا اومدن برای خواستگاری الانه که بگن طهورا و بهرام برن‌ اتاق سنگ هاشون رو وا بِکنن چیکار میخوای کنی !؟ سرم رو پایین انداختم و با لحنی که التماس و خواهش در آن موج میزد گفتم : بابا من نمیخوام برم باهاش صحبت کنم . اصلا دلم نمیخواد ... ترو خدا شما یه طوری سر و تَهش رو هم بیار . اصلا بهش نگاه میکنم چِندشم‌ میشه چه برسه به اینکه برم باهاش .... اصلا من الان شرایط ازدواج ندارم . خودتون که بهتر میدونید من ضربه ی سنگینی خوردم . چشم غره ای نثارم کرد و با لحنی سرزنش وار گفت: نمیخوای هیچ عیبی نداره . اما دیگه حق نداری قیافه ی بقیه رو مسخره کنی . هر کسی رو خدا یه طور آفریده و هر کس برای خودش یه شخصیتی داره . دیگه نشنوم دخترِ من از این حرفا بزنه هاااا. به گذشته هم دیگه فکر نکن همه چیز تموم شده . دستش رو روی زانوش گذاشت از جاش بلند شد بهم گفت : پاشو یه دور چایی بیار نگران هیچی هم نباش . درستش میکنم . بلافاصله با رفتنش مادر اومد و با خشم نگاهم می کرد و برای اولین بار بود که ازش می ترسیدم ... چادرش رو جلوتر تر آورد و کنارم ایستاد و در حالی که ابروهاش رو به هم نزدیک کرده بود با اخم گفت : چی شده ؟! پدرت اومد چی بهت گفت . تا اومدم جوابش رو بدم پدر سر صحبت رو باز کرده بود و داشت باهاشون حرف میزد . خیلی مردانه و خوب سخن می گفت . و جواب منفی ام را به طور غیر مستقیم در لفافه گفت . شراره های خشم و غیظ از چشمان زیبای مادرم آشکار بود و با نگاهش داشت واسم خط و نشان می کشید . اما من ترسی نداشتم ...چون پدرم پشتم بود حامی همه زندگی ام . ******** یک هفته از رفتن خاله و جواب منفی ام می گذشت و مادر هم چنان با من سر سنگین بود و در جواب حرف هایم به کلمات کوتاه و سر بالا بسنده می کرد . با دیدن عکس های دنده ام بهم این امید رو داد که دیگه جای نگرانی نیست بهبودی رو بدست آوردم . نمی دونستم خوش حال باشم یا ناراحت ... دیگه به هیچ بهانه ای نمیشد به دیدنش برم . همون لحظه های کوتاه و چند تا کلمه ی رسمی که از دهانش خارج میشد هم حال نا خوش مرا خوب می کرد . چه شد در من نمی دانم . چه شد که دلم هوایی شد نمی دانم . تنها میدانم‌ که قلب شکسته ام را در اتاقش جا گذاشته به امید اینکه باز هم مرا مداوا کند ... اینبار قلب زخمی ام را . تا به حال این حس را تجربه نکرده بودم .اما قشنگ ترین حسی‌ که میتوان داشت این بود ...حس عشق و جنون . سر زنده بودن و به شوق او بر خاستن‌ کار هر روز و هر شبم‌ شده بود . لحظه ای صورت محجوبش از جلوی پرده چشمانم کنار نمیرود و نخواهد رفت ... ادامه دارد ... به قلم ✍دل آرا ❌کپی رمان حرام است❌ @mahruyan123456🍃