🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتنَودویک:
ناهار را در سکوت و زیر نگاه های هوس آلود بهرام خوردم ...
بهتر بود که بگویم کوفت کردم .
خیلی زود از غذا دست کشیدم و به بهانه جمع و جور کردن به آشپز خانه پناه بردم .
اینطور که شواهد نشان میداد مادر هیچ جوره از موضعش کوتاه نمی آمد و هر طور شده بود دلش می خواست مرا سر سفره عقد بنشاند .
سر گرم ظرف شستن بودم که دستی روی شانه ام قرار گرفت .
سرم را چرخاندم به سمتش .
پدر بود که تبسمی بر لب داشت .
فکر کردم که چیزی احتیاج دارد بهش گفتم : جانم بابا چیزی لازم داری ؟
--نه دخترم اومدم چند تا کلمه حرف بزنم باهات ظرف ها رو بگذار کنار بیا بشین .
دلم مثل سیر و سرکه می جوشید و با خودم می گفتم : نکنه که مامان فرستاده اش تا منو رام کنه ...
اما از طرفی هم خوب بابا رو می شناختم که هیچ وقت اختیار رو از بچه هاش سلب نمی کرد و به اونها آزادی بیان داده بود .
با ترس و لرز روبروش نشستم و گوشه ی روسری ام را دور انگشتم پیچ و تاب میدادم تا کمی از استرسم کاسته شود .
پدر که نگرانی را از چهره و حرکاتم فهمیده بود گفت : آروم باش ، بابا جان .
چرا انقد بی قراری !
طهورا جان ، من همه چیز رو میدونم .
مادرت جریان رو واسم توضیح داده و از دستت گله و شکایت هم کرده .
اما خب اونم مادرِ و نگران آینده ی بچه اش .
بهش حق بده .
--اما بابا من هم گفتم که به این وصلت راضی نیستم و رضایت نمیدم .
دستی به محاسن سفید شده اش کشید و گفت : میدونم بابا ، هیچ کس حق نداره که ترو وادار کنه تا وقتی که خودت نخوای من پشتت هستم .
حالا هم اینا اومدن برای خواستگاری الانه که بگن طهورا و بهرام برن اتاق سنگ هاشون رو وا بِکنن چیکار میخوای کنی !؟
سرم رو پایین انداختم و با لحنی که التماس و خواهش در آن موج میزد گفتم : بابا من نمیخوام برم باهاش صحبت کنم .
اصلا دلم نمیخواد ...
ترو خدا شما یه طوری سر و تَهش رو هم بیار .
اصلا بهش نگاه میکنم چِندشم میشه چه برسه به اینکه برم باهاش ....
اصلا من الان شرایط ازدواج ندارم .
خودتون که بهتر میدونید من ضربه ی سنگینی خوردم .
چشم غره ای نثارم کرد و با لحنی سرزنش وار گفت: نمیخوای هیچ عیبی نداره .
اما دیگه حق نداری قیافه ی بقیه رو مسخره کنی .
هر کسی رو خدا یه طور آفریده و هر کس برای خودش یه شخصیتی داره .
دیگه نشنوم دخترِ من از این حرفا بزنه هاااا.
به گذشته هم دیگه فکر نکن همه چیز تموم شده .
دستش رو روی زانوش گذاشت از جاش بلند شد بهم گفت : پاشو یه دور چایی بیار نگران هیچی هم نباش .
درستش میکنم .
بلافاصله با رفتنش مادر اومد و با خشم نگاهم می کرد و برای اولین بار بود که ازش می ترسیدم ...
چادرش رو جلوتر تر آورد و کنارم ایستاد و در حالی که ابروهاش رو به هم نزدیک کرده بود با اخم گفت : چی شده ؟! پدرت اومد چی بهت گفت .
تا اومدم جوابش رو بدم پدر سر صحبت رو باز کرده بود و داشت باهاشون حرف میزد .
خیلی مردانه و خوب سخن می گفت .
و جواب منفی ام را به طور غیر مستقیم در لفافه گفت .
شراره های خشم و غیظ از چشمان زیبای مادرم آشکار بود و با نگاهش داشت واسم خط و نشان می کشید .
اما من ترسی نداشتم ...چون پدرم پشتم بود حامی همه زندگی ام .
********
یک هفته از رفتن خاله و جواب منفی ام می گذشت و مادر هم چنان با من سر سنگین بود و در جواب حرف هایم به کلمات کوتاه و سر بالا بسنده می کرد .
با دیدن عکس های دنده ام بهم این امید رو داد که دیگه جای نگرانی نیست بهبودی رو بدست آوردم .
نمی دونستم خوش حال باشم یا ناراحت ...
دیگه به هیچ بهانه ای نمیشد به دیدنش برم .
همون لحظه های کوتاه و چند تا کلمه ی رسمی که از دهانش خارج میشد هم حال نا خوش مرا خوب می کرد .
چه شد در من نمی دانم .
چه شد که دلم هوایی شد نمی دانم .
تنها میدانم که قلب شکسته ام را در اتاقش جا گذاشته به امید اینکه باز هم مرا مداوا کند ...
اینبار قلب زخمی ام را .
تا به حال این حس را تجربه نکرده بودم .اما قشنگ ترین حسی که میتوان داشت این بود ...حس عشق و جنون .
سر زنده بودن و به شوق او بر خاستن کار هر روز و هر شبم شده بود .
لحظه ای صورت محجوبش از جلوی پرده چشمانم کنار نمیرود و نخواهد رفت ...
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃