🌸🌸🌸🌸
رمان زیبا و آموزندهی ((عبور زمان بیدارت میکند)) هم تموم شد...
ممنون از همهی کسانی که همراهی کردند و این رمان رو خوندند🙏🏻
لینک پارت اول این رمان مذهبی به قلم خانوم فتحی پور برای کسانی که تازه به جمع ما پیوستند و دوست دارند این رمان رو بخونند😍👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/7731
انشالله از فردا با رمان زیبای مسیحا به جای عبورزمان در خدمتتون هستیم ✨
آیدی برای بیان نظرات 🙃👈🏻 @rmrtajiii
#یاصاحبالزمان♥️
از قدیم مےفتند انار یڪ دانہ بهشتے دارد!
حالا من، شب یلدا، بہ تڪ حبہ بهشتے انارم فڪر میےڪنم و با خودم مےگویم:
تو، هم تڪے، هم بهشتے!
اما بین دانہ ھاے دیگر گمات ڪردهایم.
مےبینیمت اما نمےشناسیمت.
#اللهمعجللولیڪالفرج ✨
#یلداۍمھدوۍ
@mahruyan123456
هدایت شده از 🌙مَہ رویـــٰــان
پارت اول رمان های اختصاصی کانال😍❤️
✍🏻به قلم بانو #دلآࢪا
#رمان عاشقانه دفاع مقدس عشقیازجنسنور💫🌿👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/458
#رمان کاملا واقعی پاک تر از گل 🌺🍃👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/2216
#رمان اجتماعی مذهبی طهورا 🌹🌱👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/6760
❌کپی از رمان ها حرام است❌
یلدا یعنی
یادمان باشد...
زندگی آنقدر کوتاه است☄
که یک دقیقه بیشتر
با هم بودن را باید جشن گرفت🎊
#یلداتونمبارک🍉
@mahruyan123456
نام رمان : اسطوره💪🏻
نویسنده : پگاه 🦋
تعداد صفحات : ۶۸۱📘
ژانر: عاشقانه ❤️
خلاصه :
رمان اسطوره درباره دختری دانشجو است به نام شاداب که در ترم سه رشته مهندسی عمران در دانشگاه تهران درس میخونه. وضعیت مالی خانواده شاداب ضعیف است و برای گذران زندگی مجبور میشه در کنار تحصیل به دنبال کاری نیمه وقت بگرده.
تبسم دوست شاداب اون رو برای کار به یک شرکت تبلیغاتی معرفی میکنه که رئیس این شرکت مردی به نام دیاکو است که شاداب اون رو از قبل میشناخته و عاشق اون بوده در حالی که دیاکو از این موضوع بی خبر بوده است و...
❌ کپی ممنوع فوروارد کنید ❌
@mahruyan123456
﷽
صبح شد باز هم آهنگ خدا می آید
چه نسیمِ خُنکی دل به صفا می آید
@mahruyan123456🍃
#سخنبزرگان🕊
هیچوقتنگومحیطخرابھ
منمخرابشدم!
هرچقدرهواسردترباشھ؛❄️
لباستوبیشترمیڪنے 🧤🧣
{ پسهرچیجامعھفاسدترشد
تولباس #تقوا تو بیشترڪن! }
ـ استادقرائتے ツ
@mahruyan123456
بسم الله الرحمن الرحیم🌹
شروع رمان زیبای مسیحا📕
💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_اول
چادرم را در می آورم، تا می کنم و داخل کیفم می گذارم.پیرزنی که از آن سوی خیابان می گذرد با تعجب نگاهم می کند.سرم را پایین می اندازم، دستی به مقنعه ام می کشم و به طرف خانه حرکت میکنم. به دنبال کلید، زیپ کوچک کیفم را باز می کنم.
صدای شکستن چیزی و به دنبالش، بگو مگو از خانه همسایه می آید، سر تکان می دهم.بازهم که دعوا...
در را باز می کنم و وارد خانه می شوم، حیاط وسیع خانه مان این روزها حکم قوطی کبریت را برایم دارد.خانه ات وسیع باشد، هرچقدر هم که بزرگ، تا وقتی محبت در رگ هایش جریان نیابد،مے شود تنگ،سࢪد،تاریک،حقیࢪ،قفس،زنداݧ و حتۍ خوفناڪ...
از سنگفࢪش ها رد می شوݦ،ماشین بابا دࢪ پاࢪڪینگ نیست.
از پلہ ها بالا می ࢪوم.دࢪ را باز می کنم و داخل میشوم.صداێ خنده و قہقہه ی زنانه بلند است.
عادت همیشگے مامان،دورهمی های سه شنبه!
پاورچین پاورچین و خمیده خمیده به طرف پله ها میروم،نمیخواهم مرا ببینند و با تمسخر به یکدیگࢪ ݩشاݩ دهند؛دوست ندارم ریز بخندند و مادرم شرمندہ شود از داشتن دختࢪۍ مثل من.
پلھ ۍ اول را بالا می روم که صداے مامان میخکوبم می کند:نیڪے
بر میگردم:سلام مامان
جواب سلامم را نمی دهد؛مثل همیشـــــہ و من دیگر عادت کرده ام.
چرا جواب بدهد وقتی من با کارهایم،به قول خودشان،آبرو و شرافت خانوادگۍ مان را نشانه رفته ام...
_ بابا زنگ زد گفت ساعت یک می آد دنبالت،برای کلاس کنکور.
_ باشه،ممنون
باز هم جوابم را نمی دهد،بر می گردد و به طرف هال می رود.
از پله ها بالا می روم.صدای قیژ قیژ پله های چوبی زیر پاهایم،آرامم می کند.
درست است که اهالۍ این خانه دل خوشۍ از من ندارند،اما من با در و دیوار این خانه طرح دوستۍ ریخته ام...
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456