#سلام_امام_زمانم💕
آیا هنـوز مانده #دلـم را صدا کنی
نوبت نشد که داد دلـم را دوا کنی
از شَر نَفس، خسته ام پناهم نمی دهی
پاسخ به التمـاس نگاهـم نمی دهی
@mahruyan12356
غصّه هایتان را با قاف
بنویسيد تا هرگز
باورشان نکنيد!
انگار فقط قصّه است و بس
شاد زندگی کنید
قدر لحظه ها را بدانيد!
زمانی می رسد که دیگر
شما نمی توانید
بگویید جبران می کنم
@mahruyan123456🍃
💙✨
آرام باش
هیچ چیز ارزش این همه دلهره را ندارد...
خدا همینجاست
کنار" تو"
@mahruyan123456🍃
تاخدا هست تورا چاره ےدرمانےهست
💓تاخداهست تورا راه به پايانےهست
❄️تاخداهست دگردرد غم عشق نگو
🌸تاخداهست فرار از درزندانےهست
تاخداهست خدا درنفست ميپيچد
💓تاخداهست در اين نيم تنه جانےهست
💙خدا رو در وجودت احساس کن...
@mahruyan123456🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
خدا بزرگه ...💔
بزرگ تر از مشکلات ما
@mahruyan123456🍃
🌙مَہ رویـــٰــان
بسم الله الرحمن الرحیم🌹 شروع رمان زیبای مسیحا📕 💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_اول چادرم را در می آورم،
💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_دوم
وارد اتاقم میشوم، مقنعه را از سر میکشم. زیپ کیف را باز می کنم و گنج سیاهم را با احتیاط بیرون می آورم، صدف با ارزشم را زیر لباس هایم داخل کمد مخفی می کنم.
با عشق دستی رویش میکشم و زمزمه می کنم: بیخیال همه تنها و کنایهها، تو که باشی همه چیز خوب است
تا آمدن با او وقت زیادی نمانده، باید کم کم آماده شوم.
کوله مشکی ام را از کمد بیرون می آورم.
کتاب ریاضی و عربی ام را با دفتری داخلش می گذارم.
مانتو بلند دارچینی میپوشم.حالا که همراه بابا هستم، از چادر سر کردن محرومم
پس باید رعایت لباس هایم را بکنم.شلوار و مقنعه مشکی میپوشم و پالتو بلند بافت ذغالی.
کتانی های آل استارم را بر می دارم از اتاق بیرون میزنم.
از بالای پله ها هنوز صدای بگو بخند می آید.از کنار دیوار آرام آرام از پله ها پایین می روم، اما باز مامان متوجه ام میشود،بیرون می آید و در را پشت سرش می بندد.
_ اینا چیه پوشیدۍ؟
خودم را به نفهمیدݧ می زنم:اینا رو با هم خریدیم مامان.
_ بله،ولێ نه با این ست رنگے...نگاش کن،سرتا پا سیاه،سر تا پا مشکێ...دل خودت نمیگیره با اینا؟برو عوضشون کن.
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
💗|#رمان_مسیحـا
✨|#پارت_سوم
میخواهم چیزی بگویم اما صداۍ بوق ماشین نمی گذارد که جوابش را بدهم.
+بابا اومد مامان،برم؟
با دلخوری اخم کرده:از این به بعد درست و حسابۍ لباس بپوش نیڪۍ؛به فڪࢪ آبروے ما باش لطفا
_خداحافظ
باز هم جوابم را نمی دهد،چهار سالے میشود که عقایدمان از هم دور است، شکاف بین مان پر نشدنی است.
در را باز می کنم، سوز سرمای آبان صورتم را میسوزاند.
چانه ام را در یقه پالتویم فرو می کنم و دست هایم را در جیبم.
کل حیاط را تا خیابان میدوم.
در را باز میکنم.
بابا پشت فرمان نشسته.کت و شلوار قهوه ای پوشیده و عینک خلبانی زده، مثل همیشه خوشتیپ و باابهت.
در را باز می کنم و می نشینم: سلام بابا
_ سلام
مامان نیست، برای همین جواب سلامم را میدهد، چقدر دلم تنگ شده برای مهربانی هایش...
همه این سختگیریها خواسته مامان است، شاید اگر این کارهایش نبود، بابات حالا با کارهایم کنار آمده بود.
_مامانت دید با این لباس ها اومدی بیرون؟
سرتکان میدهم:بله
و سکوت بینمان حکمرانی میکنید،چند سال است که مکالماتمان طولانی تر نشده
دستور، دستور مامان است، من ممنوع الصحبتم. تا شاید این به قول خودش، ناهنجاری ها از سرم بیفتد...
هرچند گفت و گوی هم نمی تواند شکل بگیرد؛ دنیای ما با هم فرق دارد...
گزارشگر رادیو، با حرارت مسابقه فوتبال را گزارش می دهد. بابا اصلاً اهل فوتبال نیست، میدانم قبل از سوار شدن من، موزیک را خاموش کرده ، به تمام اعتقادات من.این کارهایش را دوست دارم...
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
و غریب تویی...
که شیعیانت هم...
برای ظهورت آماده نیستند💔
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج
@mahruyan123456
『 فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ
دَعْوَةَ اَلدّٰاعِ إِذٰا دَعٰانِ فَلْيَسْتَجِيبُوا 』
من نزدیکم!🎈
و دعاى دعاکننده را هنگامى
که مرا بخواند اجابت مى کنم!🤲🏻
@mahruyan123456🍃
🌙مَہ رویـــٰــان
💗|#رمان_مسیحـا ✨|#پارت_سوم میخواهم چیزی بگویم اما صداۍ بوق ماشین نمی گذارد که جوابش را بدهم. +بابا
💗|#رمان_مسیحــا
✨|#پارت_چهارم
تمام مسیر سکوت بینمان را صدای رادیو می شکند.بابا جلوی یک ساختمان می ایستد. بدون هیچ حرفی پیاده میشود،من هم به تبعیت از او.
نگاهم به ساختمان میافتد، از آموزشگاه های معروف است.ساختمانی بلند با سنگ نمای تیره.
با بابا داخلش میرویم.بابا دکمه آسانسور را میزند.چند لحظه بعد آسانسور می ایستد. معلوم است ساختمان بزرگی است. داخل آسانسور میشوم و بابا دکمه طبقه چهارم را فشار میدهد، آسانسور با تکان خفیفی حرکت میکند و صدای موسیقی بی کلام در فزایش می پیچد.
به طرف پایین برمیگردم و تار مویی که زیر من و بیرون زده،آرام به زیر حجابم،هدایت میکنم.
آسانسور میزد و صدای ضبط شده، ورودمان را به طبقه چهارم خوش آمد می گوید.
پا در سالن میگذاریم، چند میز گوشه سالن گذاشته اند و چهار،پنج کلاس در اطراف میبینم. بابا به طرف یکی از میزها میرود.
_ سلام برای ثبت نام دخترم...
دختری که پشت میز نشسته، بلند می شود: بله خیلی خوش اومدین، بفرمایید بشینید خواهش می کنم.
کنار بابا میشینم، دختر وضع ظاهری خوبی ندارد، مانتو تنگ سرخ به تن کرده و آرایش غلیظ چشم را می زند.
با لبخند چندش آوری می گوید: اصلا بهتون نمیاد دختر کنکوری داشته باشین.
بابا جوابش را نمی دهد، دختر بی توجه به طرف من برمی گردد: چه رشته ای عزیزم؟
نگاهم را از خط چشم کلفتش میگیرم: انسانی
ابروهایش را بالا می دهد: یه خرده دیر اومدین البته، ولی جای نگرانی نیست، خب کدوم کلاسا؟
قبل من، بابا جواب می دهد:همـــھـ ی کلاسا
میگویم:نه بابا، فقط کلاس ریاضی عربی لازم دارم.
بابا میگوید:مطمئنی؟
_ بله(به طࢪف دختࢪ برمیگردم)فقط ریاضی و عࢪبی
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456