یا فاطمه . . . !🖤
میرسه روزی که پسرت برات حرم بسازه 🕌
#اللهمعجللولیکالفرج
@mahruyan123456
🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_سی_هشت کتابم را می بندم و بـه سرعت به طـرف هــال میروم،مامان مشغول تمــا
💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_سی_نه
فاطمه بلند میشود و چند لحظه بعد،با قاب عکسی برمیگردد.
:+این مال سیزده به در پارساله،مامان بزرگ و بابابزرگ با همه ي نوه
ها.
پدربزرگ فاطمه،با چهره اي مهــربان و نورانی کنار مادربزرگش
نشسته و نوه هایش دور و برش را گرفته اند.
چهره ي فاطمه و محسن را تشخیص می دهم،کنار هم ایستاده اند.
دختري نوزده،بیست ساله کنار فاطمه ایستاده.
:_این کیه فاطمه؟
:+فرشته،دخترخالم،این محمدحسنه،برادر بزرگتر محسن که خب
برادر منم میشه
انگشت میگذارد روي پسري که از بقیه بزرگتر به نظر می رسد،بیست
و سه،چهار ساله.
:+اینم احسانه،برادر کوچکمون
احسان هم حدودا یازده،دوازده ساله است....
فاطمه بغ کرده،باید او را از این حال و هوا دربیاورم._:چی شد که
اومدي خونه؟تنــها اومدي؟
:+نه با محسن اومدم،اومدم یه دوش بگیرم،لباسامو عوض کنم .
:_پس من مزاحم شدم..
:+نه بابا،این حـــرفا چیه؟؟اومدنت خیلی آرومم
کرد(میخندد)خواهریم دیگه؟دوقلو؟
:_آره دیــگه.
دستم را فشار میدهد،خیلی بهم ریخته است...
:+فـــردا،مراسـم سومشه،مسجد محله مون،میاي دیگه؟البته اگه
زحمتی نیست
:_معلـــومه که میام،گفتی همین مســجد ؟
:+آره،چطور؟
:_من گاهی میام اینجا واسه نـمـاز.
:+جدي؟منم پنجشنبه ها و جمعه ها میرم .
از سر ناچاري می خندم
_:پس دیگه راستی راستی دوقلوییم.
★
فاطمه سرش را روي شانه ام گذاشته و با هم گریه میکنیم. کسی
صدایش میزند،بلند میشود،اشک هایش را پاك میکند و
میگوید:ببخشید الان میام
امروز،مراسم سومین روز درگذشت پدربزرگ فاطمه است.
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_چهل
به در و دیوار مسجد خیره میشوم. اینجا براي من حکم زادگاه را
دارد.
فاطــمـــه با دختري به طرفم میآید.میشناسمش،همان دختري
است که دیروز عکسش را نشانم داد ؛فرشته .
بلند میشوم .
:_نیکی جون،این دخترخالمه،فرشته.
با فرشته دست میدهم،به گمانم یکی دو سالی از ما بزرگتر باشد.
میگویم:خیلی از آشناییتون خوشبختم،تسلیت میگم امیدوارم غم
آخرتون باشه.
زیرچشم هایش،گود افتاده.
لبخند کمرنگی میزند :مرسی،من تعریف شمارو خیلی از فاطمه
شنیدم،ان شاءالله تو شادي هاتون جبران کنیم،زحمت کشیدید،من
بازم میرسم خدمتتون. مرسی که حواستون به فاطمه هست.
لبخند میزنم.
فرشته میرود و با فاطمه مینشینیم. خانم ها گاهی میآیند،به فاطمه
تسلیت میگویند و می روند.
روح مسجد صدایم میزند،به یاد متولد شدنم....
گیجم،نمیدانم چه میخواهم بکنم.... حتی نمیدانم که با پدر و مادرم
صحبت کنم یا نه... نگرانی ها و سردرگمی هایم پایان ندارد...
صداي منیرخانم میآید :نیکی خانم..خانم جان تشریف بیارید شام
حاضره.
بلند میشوم،موهاي آشفته ام را مــرتب میکنم و به طرف نهارخوري
میروم. مامان و بابا پشت میز نشسته اند و منتظر من
هستند.هیچکس در خانه ي ما حق تنها غذاخوردن را ندارد و تا جمع
سه نفره مان کامل نشود کسی دست به میز نمی برد.
روي صندلی ام مینشینم،اشتهایی به غذاخوردن ندارم. سکوت جمع
و صداي قاشق و چنگال دیوانه ام میکند،با غذایم بازي میکنم.
دوست دارم زودتر به اتاقم پناه ببرم،به غار تنهایی هایم
مامان متوجه میشود :چی شده نیکی؟
:+اشتها ندارم مامان
:_به احترام کسایی که دارن غذا میخورن باید غذات رو بخوري...
:+ولی من اصلا...
:_حـرف نباشه نیکی
بابا آرامـ میگوید:کاریش نداشته باش عزیزم،غذا خوردن که زورکی نیست و به من چشـمک میزند...
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
#سخنان_بزرگان
نگیم ما ادمای بدی و ضعیف 🥀
و کم همت هستیمヘ●
تنبلی می کنیم ضعف ایمانی داریم
و...↯🌿
دنباله را ه حل اینا بگردیم🙃
همہ اینها با توجه به رحمانیت
ومهربانی پروردگار🌻
درست میشه😉
#استادپناهیان
@mahruyan123456
برگرد!
به نالهای که
تو را به یاری خواند!
مدینه ...
کوچه بنی هاشم ...
پشت درب خانهی حیدر علیه السلام ...
#منتقممیآیدبهلبشیازهرا
به ناله ولدی مهدی مادر
اللهم عجل لولیک الفرج
@mahruyan123456🍃
عمرےستدخیلمبھضریحےڪھندارے😔
【السلامعلیکیافاطمةالزهـــۜــرا♥️✋🏻】
@mahruyan123456
🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_چهل به در و دیوار مسجد خیره میشوم. اینجا براي من حکم زادگاه را دارد. فا
💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_چهل_یک
از موقعیت استفاده میکنم :میشه من برم؟
مامان میخواهد اعتراض کند که بابا میگوید: میتونی بري...
بلند میشوم و از منیرخانم تشکر میکنم. از سالن که خارج میشوم
میشنوم که مامان میگوید: مسعود آخر این کاراي تو،تربیت این
دخترو بهم میزنه.
بابا جوابش را میدهد:پدر و مادراي ما بهمون یاد دادن ؟آخرش
خودمون یاد گرفتیم دیگه،کاریش نداشته باش،این همه حــرص
نخور عزیزم
به اتاق که میرسم،لپ تاب را روشن میکنم. شاید بتوانم راه حلی براي
آشفتگی ام بیابم.
وارد جست وجوگر می شوم و می نویسم:چادري
و سراغ عکس ها میروم.
جرقه اي چراغ ذهنم را روشن میکند،شاید باز هم ایمیلی از آن
ناشناس رسیده باشد.
دیگر این معما مهم نیست که او چه کسی بود،مهم این است که مثل
فرشته اي به داد من رسید.
زیر لب میگویم:آره تو یه فرشته اي،شک ندارم.
دو ایمیل جدید از طرف او ارسال شده،خودم را لعنت می کنم که چرا
زودتر به فکر ایمیل نیفتادم...
اولی را که باز میکنم،تنها یک جمله و دیگر هیچ....
(وقتش رسیده که از امام حسین بیشتر بدونی)
امام حسین....آه خداي من،چرا تمام این مدت از کشتی نجاتم غافل
شدم... همان که تا اینجا رسیدن را مدیون او هستم.... غم او بود که
بر جانم نشست و من به اینجا رسیدم.. تاریخ ایمیل،متعلق به دوهفته
پیش است. اي واي من،کاش زودتر میخواندمش..
ایمیل بعدي را که باز میکنم،نوشته:
«برو سراغ اهل بیت
از اون ها کمک بخواه
این کتابا به دردت میخورن:
کشتی پهلوگرفته
سقاي آب و ادب
آفتاب در حجاب
و
لهوف
ترتیب بخونشون،از نهج البلاغه و احادیث هم غافل نشو،نوبت
زیارت عاشورا هم رسیده.
مداحی هم گوش بده،راستی
چرا
نمازخوندن رو
امتحان
نمیکنی ؟»
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456