eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
820 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
💕 اي سبزتر از بهار ڪے مے آیے؟🍃 دل مانده به انتظار ڪے مےآیے؟ آیینه و آیینه‌ٔ دل منتظرند✨ یارا به سر قرار ڪے مے آیے؟ @mahruyan123456
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحا ✨| #پارت_چهل_هشت پلک هایم روي هم می افتد. دستم را روي جاي انگشتان مامان میکشم،چقدر
💗| ✨| دلم از ضعـف،بهم میپیچد.دو روز است اعتـصـاب غذا کرده ام. یا به خواسته ام،چادر سیـــاهم،می رسم یا میمیرم. تازه اگــر بمیرم،تیتر روزنامه ها و سایت ها را هم جور کرده ام:دختري به خاطر اختلاف عقیدتی با خانواده اش،اعتصاب غذا کرد و از شدت ضعف به دیار باقی شتافت... خنده ام میگیرد،امـــا،با یادآوري سیلی مامان،قلبم به درد میآید.... رد انگشتان کشیده اش،چند ساعت روي پوست روشنم خودنمایی میکرد،اما الآن،فقط رد زخمش، روي قلبم مانده و درد میکند..بیشتر از صورتم... صداي زمزمه ي بابا را پشت در،آرام میشنوم.. :_یه کاري کن بخوره.. حداقل یه لیوان شیربخوره صداي بابا قطع میشود و صداي در میآید. چند لحظه بعد منیرخانم با یک سینی به طرفم میآید،چشمانم را میبندم. :_نمیخورم منیرخانم،ببرش بیرون :+خواهش میکنم خانم،حداقل این لیوان رو سر بکشید. چشمانم را نیمه باز میکنم،صداي شکمم بلند میشود. بلند میشوم و می نشینم،لیوان بلند شیرکاکائو،چشمک میزند... ناخودآگاه آب دهانم را قورت میدهم. منیر با مهربانی منتظر است لیوان را بگیرم... نگاهم را از لیوان میگیرم،هدفم مهم تر از این حرف هاست که با یک لیوان شیرکاکائو خودم را ببازم :_گفتم که،نمیخورم. منیر آرام میگوید:خواهش میکنم خانم،شما بخورید، من به هیچکس نمیگم،قول میدم. :_خیال میکنید من دارم ادا درمیارم؟؟ صدایم را کمی بالاتر میبرم،میدانم بابا بیرون است. :_این براي بار هزارم:تا وقتی چادرم رو صحیح و سالم بهم تحویل ندید،من لب به هیچی نمیزنم. منیر نگران نگاهی به در میاندازد و به طرفم برمیگردد :آروم باشید خانم،باشه چشم. :_منیرخانم زودتر اینا رو از اتاق من ببرید بیرون.. به بقیه هم بگیــــــد(بازهم صدایم را بلند میکنم) اگه من رو دوست دارن،باید اعتقاداتم رو هم دوس داشته باشن... منیر،سینی را برمیدارد و از اتاق بیرون میرود. چشمانم سیاهی میروند،بهتر است کمی بخوابم. ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
💗| ✨| مراسم چهلـم پدربزرگ فاطــمه است،پایم را در مسجــد میگذارم،چقدر اینجا قشنگ است،بوي خدا میدهد در و دیوارش... چه حس خوبی است،مهمان خدا بودن،در خانه ي خدا...حس خوشبختی دارد... مثل حس چیدن نارنج است در ابتداي پاییز..مثل بوي سیب است در یک روز اردیبهشت.. مثل خنکاي نسیم است،در ساحل خلیج فارس،مثل بوي تازگی است در روز اول نوروز... مثل حس قشنگـــ دیدن مادر و دختري دست در دست در خیابان... مثل بوییدن شب بو است،در نیمه هاي خرداد. قشنگ است،زیبا و ناب. کسی صدایم میزند :سلام خانم نیایش چادرم را سفت میکنم و برمیگردم. سید جواد است،سید جواد علوي :+سلام آقاي علوي،رسیدن بخیــر :_سلامت باشید،جویاي احوالتون بودم از مشدي،و کتابایی که خواسته بودین،آوردم. دست مشدیه،هروقت خواستین ازشون بگیرین. :+واقـــعــا؟خیلی لطف کردید،خدا خیرتون بده. :_سلامت باشین،امــر دیگه اي،فرمایشی...؟ :+لطف دارین،با اجازه تون.. :_خواهش میکنم... چند قدم میروم و دوباره برمیگردم:بابت کتابا خیلی ممنون. :_انجام وظیفه بود. داخل مسجد میروم. سه سالی میشود که سیدجواد،طلبه ي حوزه ي علمــیــه نجف شده.. گاهی همینطور اتفاقی او را میبینم. چند وقتی بود که دنبال کتاب هاي خاصی بودم،کتاب هایی که در ایران پیدا نمیشد.. از سیدجواد خواهش کردم و او با روي باز پذیرفت و قول داد که کتاب ها را برایم پیدا میکند. جلوي ورودي خانم ها،با مادر فاطمــه و خاله هایش سلام و احوال پرسی میکنم و تسلیت میگویم. داخل مسجد میشوم،خانم ها دور تا دور نشسته اند و مشغول قرائت قرآن اند. فاطمه را گوشه اي می یابم،آرام گریه میکند. به طرفش میروم،متوجه حضور من نشده. :_سلام فاطمه جان سر بلند میکند،چشمان پر از اشکش را به صورتم میدوزد،بلندمیشود و محکم بغلم میکند،در آغوش من بغضش می ترکد و بلند گریه میکند. کمی که می گذرد با هم مینشینیم. :+خیلی خوشحال شدم که اومدي. :_عزیزدلم،بهت تسلیت میگم.. فاطمه،لبخند تلخی میزند و به عکس پدربزرگش خیره میشود:باورم نمیشه...یعنی چهل روز گذشتـــ؟ این واقعیت مرگ است،انکارناپذیر و حقیقی... دوباره کالبد مسجد صدایم میزند،پرت میشوم به سه سال پیش.... ░░░░░░░░░░░ با سردرد شدیدم،از خواب بیدار میشوم،اتاق تاریک است و صداي بوق از خیابان میآید،یعنی ساعت چند است؟ به سختی موبایل را برمیدارم،هشت و نیم شب است.. ضعف مستولی شده و لرزش پاهایم به وضوح حس میشود. وضو میگیرم و قامت میبندم،وقت صحبت است،با بهترین هم صحبت دنیا.... دوست ندارم،اما مجبورم نمازم را کوتاه کنم،بدنم زیر فشار گرسنگی و ضعف،همراهی ام نمیکند.. سردرد شدید و طاقت فرسا در سجده ها امانم را میبُرَد. سلام میدهم و سنگ کوچکم را در کمد مخفی میکنم. ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
ـ به‌جھان‌خرم‌ازآنم‌که‌جھان‌خرم‌ازاوست عاشقم‌برهمه‌عالم‌که‌همه‌عالم‌ازاوست♥️ ـ به‌حلاوت‌بخورم‌زهر‌که‌شاهد‌ساقی‌است‌ به‌ارادت‌بکشم‌درد‌که‌درمانم‌ازاوست🌿 @mahruyan123456
وچقدࢪاین‌دست‌سنگینـ‌بود✋🏻 قࢪن‌ها‌از‌ماجࢪاے‌کوچه‌میگذࢪد‌ولی✨ گوش‌شیعه‌هنوز‌دࢪد‌میکند!💔 #فاطمیـھ @mahruyan123456
قسم به قاسم دلها به مرد میدانها قسم به هرچه شهید است در فراز دورانها قسم به حرمت اعضاء او جدا ازهم قسم به آن همه مهرِ نشسته بر جانها که پرچمت به زمین جا نخواهد ماند بِرویَدازدل این خاک قاسم و سلیمانها @mahruyan123456🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پارت اول رمان های اختصاصی کانال😍❤️ ✍🏻به قلم بانو عاشقانه دفاع مقدس عشقی‌از‌جنس‌نور💫🌿👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/458 کاملا واقعی پاک تر از گل 🌺🍃👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/2216 اجتماعی مذهبی طهورا 🌹🌱👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/6760 ❌کپی از رمان ها حرام است❌ [ما برای به دست اوردن تک تکتون تلاش کردیم همراهمون بمونید♥️✨]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحا ✨| #پارت_پنجاه مراسم چهلـم پدربزرگ فاطــمه است،پایم را در مسجــد میگذارم،چقدر اینج
💗| ✨| با دیدن چادر،واکنش پدر و مادرم وحشتناك بود،واي به حال اینکه بفهمند نماز هم میخوانم... بلند میشوم،مانتو و روسري ام را به سختی در میآورم. حس میکنم پاهایم توان ندارند،دستم را به میز میگیرم تا تکیه گاهم شود،سرم گیج میرود.. چشم هایم تار میشود... به سمت زمین سقوط میکنم،دستم روي میز به چراغ مطالعه میخورد،صداي شکستن میآید و من دیگر هیچ نمیفهمم.... ░░░░░░░░░░░ به فاطمه نگاه میکنم،او هم به من. سکوت بینمان را او میشکند. :_نیکی خیلی خوشحالم که به تو آشنا شدم،تو خیلی خوبی،خیلی.. :+منم واقعا از دوستی با تو خوشحالم...میدونی فاطمه،بعد چند وقت،تو تنهایی منو شکستی؟ ملیح،اما کمرنگ می خندد . :_تو پدربزرگ نداري نیکی؟ آهی میکشم+:پدربزرگ مادري ام که فوت شده،قبل به دنیا اومدن من. اما پدربزرگ پدري ام هنوز زنده ان :_جدي؟چه خوب.. من دو تا پدربزرگامم از دست دادم... تو حتماخیلی با پدربزرگت صمیمی هستی،آره؟ :+من...تا حالا....ندیدمش :_چی؟؟مگــه میشه؟؟ :_فکر کنم تو خانواده ي ما همه چیز ممکنه. آخه میدونی....پدربزرگ من....راستش.... دوباره خاطرات به ذهنم هجوم میآورند... ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456