eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
820 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
قسم به قاسم دلها به مرد میدانها قسم به هرچه شهید است در فراز دورانها قسم به حرمت اعضاء او جدا ازهم قسم به آن همه مهرِ نشسته بر جانها که پرچمت به زمین جا نخواهد ماند بِرویَدازدل این خاک قاسم و سلیمانها @mahruyan123456🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پارت اول رمان های اختصاصی کانال😍❤️ ✍🏻به قلم بانو عاشقانه دفاع مقدس عشقی‌از‌جنس‌نور💫🌿👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/458 کاملا واقعی پاک تر از گل 🌺🍃👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/2216 اجتماعی مذهبی طهورا 🌹🌱👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/6760 ❌کپی از رمان ها حرام است❌ [ما برای به دست اوردن تک تکتون تلاش کردیم همراهمون بمونید♥️✨]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحا ✨| #پارت_پنجاه مراسم چهلـم پدربزرگ فاطــمه است،پایم را در مسجــد میگذارم،چقدر اینج
💗| ✨| با دیدن چادر،واکنش پدر و مادرم وحشتناك بود،واي به حال اینکه بفهمند نماز هم میخوانم... بلند میشوم،مانتو و روسري ام را به سختی در میآورم. حس میکنم پاهایم توان ندارند،دستم را به میز میگیرم تا تکیه گاهم شود،سرم گیج میرود.. چشم هایم تار میشود... به سمت زمین سقوط میکنم،دستم روي میز به چراغ مطالعه میخورد،صداي شکستن میآید و من دیگر هیچ نمیفهمم.... ░░░░░░░░░░░ به فاطمه نگاه میکنم،او هم به من. سکوت بینمان را او میشکند. :_نیکی خیلی خوشحالم که به تو آشنا شدم،تو خیلی خوبی،خیلی.. :+منم واقعا از دوستی با تو خوشحالم...میدونی فاطمه،بعد چند وقت،تو تنهایی منو شکستی؟ ملیح،اما کمرنگ می خندد . :_تو پدربزرگ نداري نیکی؟ آهی میکشم+:پدربزرگ مادري ام که فوت شده،قبل به دنیا اومدن من. اما پدربزرگ پدري ام هنوز زنده ان :_جدي؟چه خوب.. من دو تا پدربزرگامم از دست دادم... تو حتماخیلی با پدربزرگت صمیمی هستی،آره؟ :+من...تا حالا....ندیدمش :_چی؟؟مگــه میشه؟؟ :_فکر کنم تو خانواده ي ما همه چیز ممکنه. آخه میدونی....پدربزرگ من....راستش.... دوباره خاطرات به ذهنم هجوم میآورند... ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
💗| ✨| با حس درد،در پشت دستم،چشم هایم را باز میکنم. یادم نمیآید چه شده...نگاه میکنم در اتاق خودم هستم،روي تخت دراز کشیدم،مامان و بابا در ورودي اتاق ایستاده اند و با نگرانی نگاهم میکنند. پرستاري مشغول وارد کردن سرم به پشت دستم است... ناخودآگاه میگویم:آخ... به طرفم برمیگردد:بیدار شدي؟چیزي نیست..یه کم ضعف کردي،بهت دو تا سرم غذایی زدم. نگران نباش،حالت زود خوب میشه.. :_چی؟؟ولی من.... بابا و مامان به طرفم میآیند. :_بیدار شدي عزیزم؟؟ مامان دستم را میگیرد:ببین چه بلایی سر خودت آوردي... سرم را بالا میآورم و به آفتاب سلام میدهم،از دیشب،سرم غذایی حسابی حالم را خوب کرده،اما هنوز هم کمی ضعف در دست و پایم هست... صداي در میآید و منیر خانم داخل میشود. :_خانم،آقا گفتن تشریف بیارید پایین. :+براي چی؟ :_مثل اینکه کارمهمی دارن. چشم هاي منیر برق میزند. بلند میشوم. موهایم بهم ریخته،ولی مرتبشان نمیکنم. شاید اگر بابا آشفتگی ام را ببیند،قبول کند خواسته ام را.... به طرف آشپزخانه میروم،بابا و مامان پشت میز نشسته اند و مشغول صرف صبحانه اند. آرام سلام می دهم و پشتشان میایستم. بابا با دست به صندلی کنارش اشاره میکند:بیا بشین :+کاري دارین؟ :_گفتم بیا بشین. روي صندلی مورد نظر بابا مینشینم... ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
🖇‌{و اِنَ اللهَ موهنُ کَید الکافریڹ } 📚انفال ۱۸ 📌آیہ ‌گراف @mahruyan123456
♥️ دادیم به حکاکِ عقیق دل و گفتیم حک کن به عقیقِ دلِ ما حضرت زهرا را✨♥️ 🖤 @mahruyan123456🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : خسته و کوفته گوشه ی مبل افتادم و از تک و تا افتاده بودم . مادر هم که خدا رو شکر زیادی حساس بود و به هر جایی که دستمال می کشیدم می گفت نه تمیز نیست دوباره بکش ! چشمام رو بستم و سرم را به مبل تکیه دادم و که صدای مادرم آمد . --پاشو دختر ، گرفتی نشستی که ! الان وقت نشستن نیست . بلند شو برو یه دوش‌ بگیر . یه دستی هم به سر و روت‌ بکش . رنگت پریده ! --خیلی خب مامان جان ، من همین الان نشستم . بخدا پادگان نظامی هم اینطور یک پشت از آدم کار نمی کشن . کتفم‌ درد میکنه . --خوبه خوبه ! لوس بازی‌ در نیار . هر کی ندونه میگه پس رفتی آب از چشمه آوردی و یخ حوض شکستی انقد غر میزنی . فردا ، پس فردا که بری‌ خونه ی شوهر باید خودت زندگیت رو اداره کنی ‌. یاد بگیر که مسوولیت‌ پذیر باشی . این همه بهت میگم بیا پشت دستم خیاطی و آشپزی یاد بگیر نمیای ! حرف به خرجت نمیره که ... ماشاالله یک دنده و لجبازی . نه مثل اینکه نمیشد یک دقیقه با خیال آسوده بشینم . کلافه و حرصی بلند شدم و به مادر که در حال سرخ کردن بادمجان ها بود نگاهی انداختم و گفتم : بله شما درست میگی . اما باید علاقه باشه که من ندارم . آشپزی هم بلدم . اونقدری که از گرسنگی نمی میرم . دستش را به چانه اش زد و گفت : اِاِاِ زبونت رو گاز بگیر ، دور از جونت مادر فدات بشه . واسه خودت میگم عزیزم . اصلا هر طور دوست داری . فقط برو یکم به خودت برس . دوست ندارم اینطوری بی حال ببینمت . لبخند نیمه ای زده و گفتم : جون به جونت کنن مادری، فدای ‌ دل نگرانیت بشم . چشم الان میرم دوش هم می گیرم به خودم هم میرسم . شمام انقدر خودت رو خسته نکن . --برو عزیزم ، برنج هم خیس کردم . دیگه خیلی کاری ندارم . موهای بلند و خیسم‌ را جمع کرده و لای‌ حوله پیچوندمش‌ ... و نگاهی به صورت بی روح و خسته ام انداختم . زیر چشمام گود افتاده بود و به کبودی میزد . ابرو هام بهم ریخته و پر شده بود و حالت خشنی به صورتم داده بود . کمی کرم به صورتم مالیدم و خط باریکی از زیر ابروهام برداشته و تمیزشون‌ کردم . لب هام به سفیدی میزد و برای اینکه از این حالت یکنواختی در بیاد رژ لب کالباسی رو لب هام کشیده و به خودم نگاه کردم . با اینکه رنگش جیغ نبود ... اما باز هم مشخص بود و این ناراحتم می کرد . دستمال برداشته و آهسته روی لبم کشیدم و رنگ محو و کمرنگی فقط روی لب هایم ثابت ماند . سشوار را برداشته و به موهایم گرفته ... داغی حرارتش، کمی از سرمای رسوخ کرده به تنم را کم می کرد . مادر وارد اتاق شد و بسته ی کادو پیچ‌ شده ای دستش‌ بود . دستم داد و گفت : مبارکت باشه عزیزم . بهش نگاهی انداخته و گفتم : این چیه ؟ مناسبتش !! مال چیه ؟ --حالا تو بازش کن ببینم خوشت میاد . کادو را باز کرده و سارافون بلند ، بنفش با زیر سارافونی سفید با گل های ریز یاسی ... جلویش بسته بود و یقه اش سه دکمه ی طلایی میخورد . اولین واژه ای که لحظه در ذهنم نقش بست زیبا بود . واقعا در عین سادگی خوشگل و خوش دوخت بود . دستش را گرفته و گفتم : چرا زحمت کشیدی مامان ! نمیدونم چی بگم... اما واقعا قشنگه دستت درد نکنه . خندید و گونه هایش چال شد و گفت : مبارکت باشه دخترم ، عروس بشی انشاالله . وقتی که اصفهان بودی واست دوختم . منتظر یه فرصت بودم تا بهت بدم . که دیدم امروز و مهمونی امشب بهترین فرصته . بپوش ببینم به تنت میاد ! --چیزی که شما دوخته باشی حتما به تنم میاد . قربون مامان هنرمندم بشم . سرم را بوسید و برایم آرزوی خوشبختی کرد . اشک حلقه زده در چشمانش را دیدم ... اما سعی داشت تا از من مخفی اش کند . آماده شدم و از بین شال و روسری هایی که داشتم روسری شیری رنگ را انتخاب کردم . به طبقه ی پایین رفتم . همه منتظر آمدن مهمان ها بودند . پدر ، کت و شلوار سورمه ای که دو سال پیش خریده بود و هم چنان نو مانده بود را پوشیده بود و به اخبار نگاه می کرد و پشتش به طرف من بود . از پذیرایی به آشپز خانه نگاهی انداختم . مشغول دم کردن چای بود . مثل همیشه به خودش رسیده بود . و چادر رنگی گلدارش سر خورده بود و روی شانه هایش افتاده بود . بلند سلامی کردم که بابا به طرفم برگشت و گفت : به به سلام به روی ماهت دخترِ بابا. --خسته نباشی بابا جون . --درمونده نباشی عزیزم .بیا بشین ببینم . این روزا سایه ات سنگین شده هر وقت خونه ام تو اتاقت هستی . کنارش نشستم و دستش رو دور شانه ام حلقه کرد و نگاهی از سرِ محبت و ذوق حواله ام کرد و درِ گوشم زمزمه کرد : دخترم خیلی خوشگل شدی . خانوم شدی ...درست شبیه مادرت ! معترض شده و گفتم : مگه خوشگل نبودم ؟ واقعا که بابا . --بودی اما امشب زیباتر از همیشه شدی . صورتت مثل قرص ماه میدرخشه .
👆🏻👆🏻👆🏻ادامه مادر با سینی چای به طرفمان آمد و در حالی که سینی را روی عسلی می گذاشت گفت : خوب پدر و دختر خلوت کردید؟ چه خبره ! --خبر سلامتی ، محبوب خانم . میگم امشب دخترمون اسپند لازم شده . بیزحمت یه اسپند دود کن . با عشق بهم خیره شد و زیر لب چیزی زمزمه می کرد و چند بار دورم‌ را آهسته فوت کرد و گفت : بترکه‌ چشم حسودش! باشه چشم اما بگذار وقتی مهمون ها اومدن دود میکنم . --دستت درد نکنه ، میگم طاها کجاست ؟! هنوز خونه نیومده ! --امشب رفته با دوستاش پایگاه گفت دیر میاد مراسم دعای توسل دارن . مگه طاهر‌ با تو نبود چرا نیومد خونه ؟! پدر با اومدن اسم طاهر اخمی کرد و به نقطه ای نا معلوم خیره شد و گفت : نمیاد ... نمیدونم رفته پیش کدوم دوستش . گفت شب هم نمیاد . ادامه دارد ... به قلم ✍دل آرا ❌کپی رمان حرام است❌ @mahruyan123456🍃