فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی کسی را ناراحت میکنیم
به راحتی
از کنارش نگذریم...♥️
#پیشنهاد_دانلود👌🏻
@Mahruyan123456🍃
#یا_اباعبدالله_ع🌷🍃
#شب_جمعہ اسٺ سلام همۂ نوڪرها
بہ شہِ ڪرب و بلا پادشہِ بے سرها
و بگویید بہ #ارباب ڪه مهمان دارد
بہ فداے قدم #مادر تو مادرها
#السلامعلیڪ_یا_فاطمهالزهرا❣️
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
@mahruyan123456🍃
شب جمعه است حاج قاسم 😢
شب زیارتی ارباب ...
امشب سر سفره ی اباعبدالله دعامون کن ...
مثل همیشه برامون پدری کن...
دنیا برامون تنگ شده ..
دست هامون خالی و کوله بارمون پر از گناه ...
روحت شاد #سرداردلها💔
@mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتصدویازده:
غروب پنج شنبه بود و دلم گرفته بود .
هوای خانجون به سرم افتاده بود .
هوای دست های گرم و مهربونش .
لبخند های قشنگی که گوشه لبش نقش می بست .
دلم برای مهربونی ها و همه چیزش تنگ شده بود .
برای آرام گرفتن این قلب بی قرار تصمیم گرفتم که سر خاکش بروم .
بارانی سورمه ای با شلوار مشکی را پوشیدم و مقنعه ی مشکی هم سر کردم .
شماره ی آژانس را گرفتم و دقایقی بیشتر طول نکشید که آمد ...
تا رسیدن به بهشت زهرا سرم را به شیشه چسباندم .
و تمام خاطرات دوران کودکی و نوجوانی ام را که با خانجون گذرانده بودم را به خاطر آوردم .
تنها اشک بود که روی صورتم می ریخت و دلتنگی ام را به رخ می کشید.
روبروی درب ورودی بهشت زهرا ایستاد .
راننده ی جوان سرش را به عقب برگرداند و گفت : رسیدیم آبجی بفرمایید .
--ممنون ، چقدر میشه !؟
--قابل شما رو نداره ما با احمد آقا که این حرفا رو نداریم .
--نه خیلی ممنونم ،لطفا بگید چقدر میشه .
وقت ندارم هوا داره تاریک میشه .
دستی به سر و رویش کشید و با شرم گفت : بیست تومن بدید ، قابل شما هم نداره .
دو تاده هزاری از توی کیف پولم درآورده و بهش دادم .
تشکری کرده و از ماشین پیاده شدم .
دستی به مقنعه ام کشیدم و دسته ی کیفم را روی شانه ام جا به جا کرده و راه افتادم .
فاتحه ی زیر لب برای همه ی رفتگان خواندم و به قطعه ی مزار خانجون رسیدم .
گلدان خشکیده ای بالای سرش بود .
برگ هایش خشک و زرد شده بودند ....
گویی آنها هم مانند من حال دلشان خوب نبود .
فاتحه ای خواندم و گفتم از همه چیز .
از گرفتاری ها و سختی هایم ...
از دلتنگی ها...
از تنهایی هایم ....
گفتم و گفتم و رسیدم به قصه ی دلدادگی ام .
احساس میکردم که هنوز هم زنده است و مثل همون وقتا داره از بالای عینکش نگاهم می کنه ...
سرم رو پایین انداختم و خاک های روی سنگ قبرش را با دست پاک کرده و گفتم : خانجون ، دخترت عاشق شده !
برای اولین بار یکی توی دلم جا کرده.
یکی که با همه ی آدم هایی که می شناسم فرق داره .
جنسش زمینی نیست .
نگاهش پاک و آسمونیه.
وقتی که هست ترس اینو ندارم که بهم زل بزنه و نگاه هوس آلودش اذیتم کنه .
به گریه افتادم و ازش خواستم دعام کنه .
صدای ناله ی مردانه ای در آن نزدیکی به گوشم میخورد .
اولش حس کردم که توهم میزنم ....
اما بعدش دیدم نه .
هوا گرگ و میش بود و دم دمای اذان مغرب ...
چیز زیادی مشخص نبود .
جز یک سایه ی مردانه که کنار قبری نشسته بود .
معلوم بود که دلش خیلی گرفته !
مردانه گریه می کرد و ضجه می زد .
با ناله هایی که دل سنگ را هم آب می کرد دلم ریش شد ...
دیگه درد خودم از یادم رفت .
بلند شدم و رفتم پشت درختی که همون نزدیکی ها بود پنهان شدم .
شیشه خرد های قلبم خاکستر شد وقتی که دیدم دراز کشیده بود .
باهاش حرف میزد و گریه می کرد .
با خودم حدس زدم که باید معشوقش باشه که این گونه داره درد و دل میکنه .
دلم به حالش سوخت ....
حال او خیلی از من بدتر بود .
پشت سرش راه افتادم ...
بلند و مردانه قدم بر می داشت .
بویی آشنا در مشامم پیچیده شده بود .
یک آن تنم یخ کرد با دیدن تمام رُخش که نور تیر چراغ برق به صورتش تابیده بود .
صورت خیسش جلوه ی زیبایی درآن تاریک و روشنی ایجاد کرده بود .
خودش بود ...
همون کسی که شب و روزم رو ازم گرفته بود .
زبان به سقف دهانم چسبیده بود .
لام تا کام نمی تونستم حرفی بزنم .
محو جمال رویش شده بودم .
یک لحظه نمی تونستم چشم از دیدنش بردارم ...
تمام سوالات ریز و درشتی که ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود جلوی چشمام نقش می بست ...
یعنی برای کی داشت اینطور از ته دل ناله و فغان سر می داد ...
نکنه که ...
****************
همون طور که داشتم می رفتم ، نگاهی به اطرافم انداختم .
کسی نبود ...
سوت و کور بود همه جا ....
یک آن متوجه صدای پایی از پشت سرم شدم .
تمام قد برگشتم .
دختر جوانی بود که چهره اش به وضوح دیده نمیشد .
چشمام رو ریز کرده و با دقت نگاهش کردم .
نمی دونستم چی بگم ...
از تعجب و شگفتی داشتم شاخ درمی آوردم .
اون اینجا چیکار میکرد !
این وقت غروب ...
اونم تنهایی ...
قدمی به جلو برداشته به طرفش رفتم .
همون طور زل زده بود بهم ...
شاید که او هم از دیدن من یکه خورده بود .
آرام سلام کرد ....
جوابش رو دادم و گفتم : سلام ، شما اینجا چیکار می کنید !؟
--اومده بودم سر خاک مادر بزرگم .
--خدا رحمتشون کنه .
خودتون تنهایی اومدید ؟!
سر به زیر انداخت و با خجالتی آمیخته به حیا گفت: بله، تنها هستم .
توی دلم سر زنشش کردم .
به خاطر این سهل انگار بودنش ...
این دختر با خودش یک ذره عقل نداشت که فکر کنه !
این جا تنهایی نیاد .
👇🏻👇🏻👇🏻
👆🏻👆🏻👆🏻ادامه
خونم به جوش اومده بود .
پای ناموس که وسط می اومد بی هوا کنترل اعصابم از دستم در می رفت .
صدام رو کمی بالا برده و شماتت بار بهش گفتم : با خودتون فکر نکردید که اینجا ! تنهایی اونم این وقت شب چقدر خطر ناکه برای یه دختر جوون !
هزار تا خطر شما رو تهدید میکنه .
اگر که خدای نکرده ....
حرفم رو قطع کرد و از لحنش پیدا بود که دلخور شده با قاطعیت گفت : اونقدری بزرگ شدم که بتونم تنهایی از پس خودم بر بیام .
شما نگران نباشید .
نگاهی به سر تا پایم انداخت و با حالت غیظ از کنارم رد شد و گفت : خدانگهدار .
سلام منو به خانواده برسونید ...
ادامه دارد ...
#رمانزیباعاشقانهیمذهبیواجتماعیطهورا
#طهورا
به قلم ✍دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃
Ali Zandvakili - Neghab (128).mp3
3.89M
آهنگ زیبای علی زند وکیلی ...
ویژه ی پارت امشب طهورا ...💔
تو آن غمی که خون چکیده در جامت...
@mahruyan123456🍃