eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
819 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
#تمدن_پوشالی_غرب و غرب از درون خواهد پوسید...! @mahruyan123456🍃
دل را نگاه گرم تو دیوانه می کند ...❤️ @mahruyan123456🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🍃 اسٺ سلام همۂ نوڪرها بہ شہِ ڪرب و بلا پادشہِ بے سرها و بگویید بہ ڪه مهمان دارد بہ فداے قدم تو مادرها ❣️ @mahruyan123456🍃
یا ترامپ المقامر! نحن رجال میدان المواجهة معک💪 @mahruyan123456 🍃
شب جمعه است حاج قاسم 😢 شب زیارتی ارباب ... امشب سر سفره ی اباعبدالله دعامون‌ کن ..‌. مثل همیشه برامون پدری کن... دنیا برامون تنگ شده ..‌‌ دست هامون خالی و کوله بارمون‌ پر از گناه ... روحت شاد 💔 @mahruyan123456🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : غروب پنج شنبه بود و دلم گرفته بود . هوای خانجون به سرم افتاده بود . هوای دست های گرم و مهربونش . لبخند های قشنگی که گوشه لبش نقش می بست . دلم برای مهربونی ها و همه چیزش تنگ شده بود . برای آرام گرفتن این قلب بی قرار تصمیم گرفتم که سر خاکش بروم . بارانی سورمه ای با شلوار مشکی را پوشیدم و مقنعه ی مشکی هم سر کردم . شماره ی آژانس را گرفتم و دقایقی بیشتر طول نکشید که آمد ... تا رسیدن به بهشت زهرا سرم را به شیشه چسباندم . و تمام خاطرات دوران کودکی و نوجوانی ام را که با خانجون گذرانده بودم را به خاطر آوردم . تنها اشک بود که روی صورتم می ریخت و دلتنگی ام را به رخ می کشید. روبروی درب ورودی بهشت زهرا ایستاد . راننده ی جوان سرش را به عقب برگرداند و گفت : رسیدیم آبجی بفرمایید . --ممنون ، چقدر میشه !؟ --قابل شما رو نداره ما با احمد آقا که این حرفا رو نداریم . --نه خیلی ممنونم ،لطفا بگید چقدر میشه . وقت ندارم هوا‌ داره تاریک میشه . دستی به سر و رویش کشید و با شرم گفت : بیست تومن بدید ، قابل شما هم نداره . دو تا‌ده هزاری از توی کیف پولم درآورده و بهش دادم . تشکری کرده و از ماشین پیاده شدم . دستی به مقنعه ام کشیدم و دسته ی کیفم را روی شانه ام جا به جا کرده و راه افتادم . فاتحه ی زیر لب برای همه ی رفتگان خواندم و به قطعه ی مزار خانجون رسیدم . گلدان خشکیده ای بالای سرش بود . برگ هایش خشک و زرد شده بودند .... گویی آنها هم مانند من حال دلشان خوب نبود . فاتحه ای خواندم و گفتم از همه چیز . از گرفتاری ها و سختی هایم ... از دلتنگی ها... از تنهایی هایم .... گفتم و گفتم و رسیدم به قصه ی دلدادگی ام . احساس میکردم که هنوز هم زنده است و مثل همون وقتا داره از بالای عینکش نگاهم می کنه ... سرم رو پایین انداختم و خاک های روی سنگ قبرش را با دست پاک کرده و گفتم : خانجون ، دخترت عاشق شده ! برای اولین بار یکی توی دلم جا کرده. یکی که با همه ی آدم هایی که می شناسم فرق داره . جنسش زمینی نیست . نگاهش پاک و آسمونیه. وقتی که هست ترس اینو ندارم که بهم زل بزنه و نگاه هوس آلودش اذیتم کنه . به گریه افتادم و ازش خواستم دعام کنه . صدای ناله ی مردانه ای در آن نزدیکی به گوشم میخورد . اولش حس کردم که توهم میزنم .... اما بعدش دیدم نه . هوا گرگ و میش بود و دم دمای اذان مغرب ... چیز زیادی مشخص نبود . جز یک سایه ی مردانه که کنار قبری نشسته بود . معلوم بود که دلش خیلی گرفته ! مردانه گریه می کرد و ضجه می زد . با ناله هایی که دل سنگ را هم آب می کرد دلم ریش شد ... دیگه درد خودم از یادم رفت . بلند شدم و رفتم پشت درختی که همون نزدیکی ها بود پنهان شدم ‌. شیشه خرد های قلبم خاکستر شد وقتی که دیدم دراز کشیده بود . باهاش حرف میزد و گریه می کرد . با خودم حدس زدم که باید معشوقش باشه که این گونه داره درد و دل میکنه . دلم به حالش سوخت .... حال او خیلی از من بدتر بود . پشت سرش راه افتادم ... بلند و مردانه قدم بر می داشت . بویی آشنا در مشامم پیچیده شده بود . یک آن تنم یخ کرد با دیدن تمام رُخش که نور تیر چراغ برق به صورتش تابیده بود . صورت خیسش جلوه ی زیبایی درآن تاریک و روشنی ایجاد کرده بود . خودش بود ... همون کسی که شب و روزم رو ازم گرفته بود . زبان به سقف دهانم چسبیده بود . لام‌ تا کام نمی تونستم حرفی بزنم . محو جمال رویش شده بودم . یک لحظه نمی تونستم چشم از دیدنش بردارم ... تمام سوالات ریز و درشتی که ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود جلوی چشمام نقش می بست ... یعنی برای کی داشت اینطور از ته دل ناله و فغان سر می داد ... نکنه که ... **************** همون طور که داشتم می رفتم ، نگاهی به اطرافم انداختم . کسی نبود ... سوت و کور بود همه جا .... یک آن متوجه صدای پایی از پشت سرم شدم . تمام قد برگشتم . دختر جوانی بود که چهره اش به وضوح دیده نمیشد . چشمام رو ریز‌ کرده و با دقت نگاهش کردم . نمی دونستم چی بگم ... از تعجب و شگفتی داشتم شاخ درمی آوردم . اون اینجا چیکار میکرد ! این وقت غروب ... اونم تنهایی ... قدمی به جلو برداشته به طرفش رفتم . همون طور زل زده بود بهم ... شاید که او هم از دیدن من یکه خورده بود . آرام سلام کرد .... جوابش رو دادم و گفتم : سلام ، شما اینجا چیکار می کنید !؟ --اومده بودم سر خاک مادر بزرگم . --خدا رحمتشون کنه . خودتون تنهایی اومدید ؟! سر به زیر انداخت و با خجالتی آمیخته به حیا گفت: بله، تنها هستم . توی دلم سر زنشش کردم . به خاطر این سهل انگار بودنش ... این دختر با خودش یک ذره عقل نداشت که فکر کنه ! این جا تنهایی نیاد . 👇🏻👇🏻👇🏻
👆🏻👆🏻👆🏻ادامه خونم به جوش اومده بود . پای ناموس که وسط می اومد بی هوا کنترل اعصابم از دستم در می رفت . صدام رو کمی بالا برده و شماتت بار بهش گفتم : با خودتون فکر نکردید که اینجا ! تنهایی اونم این وقت شب چقدر خطر ناکه برای یه دختر جوون ! هزار تا خطر شما رو تهدید میکنه . اگر که خدای نکرده .... حرفم رو قطع کرد و از لحنش پیدا بود که دلخور شده با قاطعیت گفت : اونقدری بزرگ شدم که بتونم تنهایی از پس خودم بر بیام . شما نگران نباشید . نگاهی به سر تا پایم انداخت و با حالت غیظ از کنارم رد شد و گفت : خدانگهدار . سلام منو به خانواده برسونید ... ادامه دارد ... به قلم ✍دل آرا ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃
Ali Zandvakili - Neghab (128).mp3
3.89M
آهنگ زیبای علی زند وکیلی ... ویژه ی پارت امشب طهورا ...💔 تو آن غمی که خون چکیده در جامت... @mahruyan123456🍃