eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
820 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
👆🏻👆🏻👆🏻ادامه با چشم های گشاد شده بهم زل زد و گفت : واسه چی مگه چی کار کردم ؟ --خودت بهتر میدونی ، خودت رو به اون راه نزن . متوجه منظورم شد و دوباره خندید و گفت : اهان اون که چیزی نبود ... تازه دلت هم بخواد خواهر شوهر مثل من گیرت‌ بیفته . دختر به این ماهی ...گلی ! آهسته نیشگونی از دستم گرفته و گفتم : الهام ساکت شو ! انقد چرت و پرت نگو . در حالی که دستش رو مالش میداد زیر لب غر میزد و میگفت : خدا لعنتت نکنه ، چقد هم که دستت سنگینه . بدبخت اون شوهر فلک زده ات ... ادامه دارد ... به قلم ✍دل‌آرا ❌کپی رمان حرام است❌ @mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : سفره را با کمک الهام انداخته و خاله هم کمک مادر برنج می کشید و رویش را با زعفران تزیین می کرد . بشقاب ها را برداشته که سر سفره ببرم ! در کمال ناباوری ، دیدمش که به طرفم می اومد و دستش رو به طرفم دراز کرد و گفت : بدید به من ! --نه ممنون ، شما بفرمایید بنشینید .زحمت نکشید . --خواهش میکنم زحمتی نیست ، بدید به من بشقاب ها چینی هست و سنگین ... با احتیاط از لبه ی بشقاب ها گرفت که دستمون با هم تماسی نداشته باشه . و من محو رفتار و مرام مردانه اش شده بودم . کسی از سقط بچه ی من خبر نداشت ! با اینکه حدود دو ماهی از آن قضیه گذشته بود اما هنوز هم در ذهنش فراموش نکرده بود و مرا لازم به مراقبت می دید . حس خوبی سرتاسر وجودم رو فرا گرفت . حس دیده شدن ... حس خواسته شدن... حس اینکه یک فرد غریبه ، یک مرد نگران حال و اوضاعت باشد قشنگ بود . اما خودمانی بگویم ! او برایم غریبه نبود . فکر میکردم که سالهای سال است او را می شناسم . مرا یاد مردان اسطوره ای می انداخت که همانند شان فقط در کتاب و قصه ها و شهدا بود . با تکان دستی که الهام بهم داد به خودم اومدم و بهش نگاه کردم ‌. --خب به سلامتی میبینم که آقا داداش ما هم اومده کمکت . قیافه ای جدی به خود گرفته و گفتم : بله راضی به زحمت نبودم . دستشون درد نکنه . شام را در سکوت و تعارف های گاه بی گاه مادر خوردیم . لقمه ی آخر را قورت دادم و حس می کردم که گیر کرده در گلویم . طبق عادت همیشگی ام دست بردم به طرف پارچ آب ... که صدایش مانع ریختن آب در لیوان شد . همان طور که با غذایش بازی می کرد زیر چشمی هم نگاهی من انداخته بود با آرامش خاص خودش لب زد و گفت : آب با غذا نخورید . کبدتون‌ چرب میشه . همین حرف او باعث شد تا آرام و مطیع بی هیچ حرفی حرفش را گوش کنم با آب دهانم لقمه ی گیر کرده را فرو دهم . **** (امیر حسین ) فشار روحی ام زیاد شده بود . انقدر که نتوانستم بیمار هایی که از راه دورو نزدیک می آمدند و تماس می گرفتند ویزیت کنم . منی که با مداوای بیمارانم ، وقتی با هر کدامشان حرف میزدم و عشق می کردم حالا خسته شده بودم . بریده بودم و دلم تنها یک کنج خلوت می خواست . جایی که همیشه آرامم می کرد . کسی که اگر چه صحبت نمی کرد اما همین که حرف هایم را گوش می کرد و آرامم می کرد حالم عوض میشد . حرف ها و سماجت های بیش از پیش مادر و الهام حسابی کلافه ام می کرد . از هر دری وارد میشد تا دل مرا نرم کند و برای خواستگاری پا پیش بگذارد . اما نمی دانست که دل من دو سال است که خاک شده و درش را به روی هر زنی بسته ام ... عشق برایم تکرار نشدنی بود و عقیده داشتم انسان یکبار بیشتر عاشق نخواهد بود .و بعد از آن هم دگر ادعای عاشقی است و لاغیر ... بزرگ راه منتهی به بهشت زهرا را با سرعت بالا می راندم و دلم می خواست هر چه زودتر برسم ... و ساعتها کنار قبرش بنشینم و حرف بزنم ... شاید که کمی از غم بزرگی که روی دلم سنگینی می کند سبک شود .... ادامه دارد ... به قلم ✍دل آرا ❌کپی رمان حرام است❌ @mahruyan123456🍃
👆🏻👆🏻👆🏻ادامه و کنار تو زندگی می کردم . هوا تاریک شده بود و صدای اذان از اتاقک نگهبانی بهشت زهرا به گوشم می رسید . از جام بلند شدم و نگاهی به آسمان انداختم . درخت هایی سر به فلک کشیده ... برگ های زرد و نارنجی با هر نسیمی که می وزید روی زمین می افتاد . برگ هایی پژمرده و چروکیده . برای تنهایی مردگان خفته در خاک اینگونه زرد شده بودند . خروار ها خاک روی بعضی از مزار ها انباشته شده بود . و کسی باورش نمیشد روزی تمام این اسیران خاک زنده بودند و زندگی کردند .... آنها هم روزی همچون فتانه ام عزیز و معشوق کسی بودند . اما جبر روزگار فاصله ی عمیق به فاصله ی دو دنیا میانشان انداخت . "فصل پریشان شدنم را ببین ... لحظه ی ویران شدنم را ببین ... کوچه پر از رد قدم های توست پشت همین پنجره می خوانمت... پس تو کجا که نمی بینمت ؟! پس تو کجا نمی دانمت بی تو پر از داغ پریشانی ام مهر جنون خورده به پیشانی ام پس تو کجا که نمی بینی ام پس تو کجا که نمی دانی ام ‌..." ادامه دارد .... به قلم ✍دل آرا ❌کپی رمان حرام است❌ @mahruyan123456🍃
👆🏻👆🏻👆🏻ادامه خونم به جوش اومده بود . پای ناموس که وسط می اومد بی هوا کنترل اعصابم از دستم در می رفت . صدام رو کمی بالا برده و شماتت بار بهش گفتم : با خودتون فکر نکردید که اینجا ! تنهایی اونم این وقت شب چقدر خطر ناکه برای یه دختر جوون ! هزار تا خطر شما رو تهدید میکنه . اگر که خدای نکرده .... حرفم رو قطع کرد و از لحنش پیدا بود که دلخور شده با قاطعیت گفت : اونقدری بزرگ شدم که بتونم تنهایی از پس خودم بر بیام . شما نگران نباشید . نگاهی به سر تا پایم انداخت و با حالت غیظ از کنارم رد شد و گفت : خدانگهدار . سلام منو به خانواده برسونید ... ادامه دارد ... به قلم ✍دل آرا ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456🍃