🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتصدونُه:
سفره را با کمک الهام انداخته و خاله هم کمک مادر برنج می کشید و رویش را با زعفران تزیین می کرد .
بشقاب ها را برداشته که سر سفره ببرم !
در کمال ناباوری ، دیدمش که به طرفم می اومد و دستش رو به طرفم دراز کرد و گفت : بدید به من !
--نه ممنون ، شما بفرمایید بنشینید .زحمت نکشید .
--خواهش میکنم زحمتی نیست ، بدید به من بشقاب ها چینی هست و سنگین ...
با احتیاط از لبه ی بشقاب ها گرفت که دستمون با هم تماسی نداشته باشه .
و من محو رفتار و مرام مردانه اش شده بودم .
کسی از سقط بچه ی من خبر نداشت !
با اینکه حدود دو ماهی از آن قضیه گذشته بود اما هنوز هم در ذهنش فراموش نکرده بود و مرا لازم به مراقبت می دید .
حس خوبی سرتاسر وجودم رو فرا گرفت .
حس دیده شدن ...
حس خواسته شدن...
حس اینکه یک فرد غریبه ، یک مرد نگران حال و اوضاعت باشد قشنگ بود .
اما خودمانی بگویم ! او برایم غریبه نبود .
فکر میکردم که سالهای سال است او را می شناسم .
مرا یاد مردان اسطوره ای می انداخت که همانند شان فقط در کتاب و قصه ها و شهدا بود .
با تکان دستی که الهام بهم داد به خودم اومدم و بهش نگاه کردم .
--خب به سلامتی میبینم که آقا داداش ما هم اومده کمکت .
قیافه ای جدی به خود گرفته و گفتم : بله راضی به زحمت نبودم .
دستشون درد نکنه .
شام را در سکوت و تعارف های گاه بی گاه مادر خوردیم .
لقمه ی آخر را قورت دادم و حس می کردم که گیر کرده در گلویم .
طبق عادت همیشگی ام دست بردم به طرف پارچ آب ...
که صدایش مانع ریختن آب در لیوان شد .
همان طور که با غذایش بازی می کرد زیر چشمی هم نگاهی من انداخته بود با آرامش خاص خودش لب زد و گفت : آب با غذا نخورید .
کبدتون چرب میشه .
همین حرف او باعث شد تا آرام و مطیع بی هیچ حرفی حرفش را گوش کنم با آب دهانم لقمه ی گیر کرده را فرو دهم .
****
(امیر حسین )
فشار روحی ام زیاد شده بود .
انقدر که نتوانستم بیمار هایی که از راه دورو نزدیک می آمدند و تماس می گرفتند ویزیت کنم .
منی که با مداوای بیمارانم ، وقتی با هر کدامشان حرف میزدم و عشق می کردم حالا خسته شده بودم .
بریده بودم و دلم تنها یک کنج خلوت می خواست .
جایی که همیشه آرامم می کرد .
کسی که اگر چه صحبت نمی کرد اما همین که حرف هایم را گوش می کرد و آرامم می کرد حالم عوض میشد .
حرف ها و سماجت های بیش از پیش مادر و الهام حسابی کلافه ام می کرد .
از هر دری وارد میشد تا دل مرا نرم کند و برای خواستگاری پا پیش بگذارد .
اما نمی دانست که دل من دو سال است که خاک شده و درش را به روی هر زنی بسته ام ...
عشق برایم تکرار نشدنی بود و عقیده داشتم انسان یکبار بیشتر عاشق نخواهد بود .و بعد از آن هم دگر ادعای عاشقی است و لاغیر ...
بزرگ راه منتهی به بهشت زهرا را با سرعت بالا می راندم و دلم می خواست هر چه زودتر برسم ...
و ساعتها کنار قبرش بنشینم و حرف بزنم ...
شاید که کمی از غم بزرگی که روی دلم سنگینی می کند سبک شود ....
ادامه دارد ...
#رمانزیباعاشقانهیمذهبیواجتماعیطهورا
#طهورا
به قلم ✍دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃