eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.8هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
827 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : سفره را با کمک الهام انداخته و خاله هم کمک مادر برنج می کشید و رویش را با زعفران تزیین می کرد . بشقاب ها را برداشته که سر سفره ببرم ! در کمال ناباوری ، دیدمش که به طرفم می اومد و دستش رو به طرفم دراز کرد و گفت : بدید به من ! --نه ممنون ، شما بفرمایید بنشینید .زحمت نکشید . --خواهش میکنم زحمتی نیست ، بدید به من بشقاب ها چینی هست و سنگین ... با احتیاط از لبه ی بشقاب ها گرفت که دستمون با هم تماسی نداشته باشه . و من محو رفتار و مرام مردانه اش شده بودم . کسی از سقط بچه ی من خبر نداشت ! با اینکه حدود دو ماهی از آن قضیه گذشته بود اما هنوز هم در ذهنش فراموش نکرده بود و مرا لازم به مراقبت می دید . حس خوبی سرتاسر وجودم رو فرا گرفت . حس دیده شدن ... حس خواسته شدن... حس اینکه یک فرد غریبه ، یک مرد نگران حال و اوضاعت باشد قشنگ بود . اما خودمانی بگویم ! او برایم غریبه نبود . فکر میکردم که سالهای سال است او را می شناسم . مرا یاد مردان اسطوره ای می انداخت که همانند شان فقط در کتاب و قصه ها و شهدا بود . با تکان دستی که الهام بهم داد به خودم اومدم و بهش نگاه کردم ‌. --خب به سلامتی میبینم که آقا داداش ما هم اومده کمکت . قیافه ای جدی به خود گرفته و گفتم : بله راضی به زحمت نبودم . دستشون درد نکنه . شام را در سکوت و تعارف های گاه بی گاه مادر خوردیم . لقمه ی آخر را قورت دادم و حس می کردم که گیر کرده در گلویم . طبق عادت همیشگی ام دست بردم به طرف پارچ آب ... که صدایش مانع ریختن آب در لیوان شد . همان طور که با غذایش بازی می کرد زیر چشمی هم نگاهی من انداخته بود با آرامش خاص خودش لب زد و گفت : آب با غذا نخورید . کبدتون‌ چرب میشه . همین حرف او باعث شد تا آرام و مطیع بی هیچ حرفی حرفش را گوش کنم با آب دهانم لقمه ی گیر کرده را فرو دهم . **** (امیر حسین ) فشار روحی ام زیاد شده بود . انقدر که نتوانستم بیمار هایی که از راه دورو نزدیک می آمدند و تماس می گرفتند ویزیت کنم . منی که با مداوای بیمارانم ، وقتی با هر کدامشان حرف میزدم و عشق می کردم حالا خسته شده بودم . بریده بودم و دلم تنها یک کنج خلوت می خواست . جایی که همیشه آرامم می کرد . کسی که اگر چه صحبت نمی کرد اما همین که حرف هایم را گوش می کرد و آرامم می کرد حالم عوض میشد . حرف ها و سماجت های بیش از پیش مادر و الهام حسابی کلافه ام می کرد . از هر دری وارد میشد تا دل مرا نرم کند و برای خواستگاری پا پیش بگذارد . اما نمی دانست که دل من دو سال است که خاک شده و درش را به روی هر زنی بسته ام ... عشق برایم تکرار نشدنی بود و عقیده داشتم انسان یکبار بیشتر عاشق نخواهد بود .و بعد از آن هم دگر ادعای عاشقی است و لاغیر ... بزرگ راه منتهی به بهشت زهرا را با سرعت بالا می راندم و دلم می خواست هر چه زودتر برسم ... و ساعتها کنار قبرش بنشینم و حرف بزنم ... شاید که کمی از غم بزرگی که روی دلم سنگینی می کند سبک شود .... ادامه دارد ... به قلم ✍دل آرا ❌کپی رمان حرام است❌ @mahruyan123456🍃