به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد
که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد
لب تو میوه ی ممنوع ، ولی لب هایم
هرچه از طعم لب سرخ تو دل کند، نشد!
#فاضل_نظری
@mahruyan123456🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے
دوباره اشک و آه برقرار است
دوباره روضه مادر برقرار است :)
@mahruyan123456🍃
🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحا ✨| #پارت_هفتاد یاد روزهاي پیشین،همچنان در خاطرم،زنده و پویاست. ★ کتاب را میبندم،حس
💗| #رمان_مسیحا
✨| #پارت_هفتاد_یک
آقاسیاوش با خنده جوابش را میدهد:خیلی خب، فهمیدیم تو هم
ماشین داري!
عمو میخندد و میگوید:نیکی هنوز به این خل و چل بازي هات عادت
نکرده،نکن این کارا رو، فکر میکنه دیوونه اي ها!
میخندم،چقدر به رابطه ي صمیمیشان غبطه میخورم.
حس میکنم با حضور در جمعشان،حالم بهتر است.
میگویم:آقاسیاوش،حاج خانم چرا نیومدن؟
:_والا حاج خانم تو این هوا بیرون نیان بهتره.
عمو به طرفم برمیگردد:خوبی؟
آرام میگویم:همیشه دلم میخواست سوار این ماشیناي راست فرمون
بشم!
آقاسیاوش حرفم را میشنود و زیر لب میخندد.
عمو لبخندي میزند و میپرسد:خب برنامه ي امروز چیه؟
آقاسیاوش میگوید:برنامه،سورپرایزیه و جواب فضول ها داده نمیشه
عمو آرام از پس کله اش میزند:شاید نیکی بخواد بپرسه
سیاوش متوجه اشتباهش میشود:البته دور از جون شما،نیکی خانم
عمو دوباره از پس کله اش میزند:مهندس مملکت رو ببین،دور از
جون نه،بلانسبت! از ایران و ایرانی خجالت نمیکشی از مادرت شرم
کن که استاد ادبیاته...نچ نچ نچ...اوف بر تو باد،نفرین آمون بر تو!
آقاسیاوش میگوید:بابا چرا فحش میدي،من از همین تریبون از تمام
فارسی زبانان دنیا،معذرت میخوام. خوب شد؟
عمو سر تکان میدهد:حالا باید چیپس مهمونمون کنی تا
ببخشمت،اونم شاید!
تمام راه،عمو و آقاسیاوش مشغول بگو و بخند هستند و من نظاره گر
رفتارهاي برادرانه شان.
اتومبیل متوقف میشود و من در برابر یک ساختمان عظیم قرار
میگیرم. نگاهم روي سردرش متوقف میشود،موزه ي مادام توسو !
با حیرت به طرف عمو برمیگردم:واي عمـــو... اینجا..همون..مجسمه
ها؟؟
عمو با لبخند نگاهم میکند. به طرفم میآید و دستم را میگیرد. با هم
به طرف ورودي میرویم. تمام مدت زمان آنجا بودنمان را با مجسمه ي
افراد مشهور و محبوب عکس میگیریم .
حس میکنم جان دوباره اي به رگهایم دویده.
دوباره سوار ماشین میشویم. با اشتیاق میگویم:دیگه کجا میریم؟
عمو سرزنشگرانه،به آقاسیاوش نگاه میکند: ببین،واسه بچه سوال
پیش اومد
آقاسیاوش در میان خنده میگوید:بچه چیه وحید؟
عمو میگوید:ببخشید،منظورم نیکی خاتون بود!
ماشین متوقف میشود،عمو میگوید:نیکی جان بیا پایین. بارونی ات رو
هم بپوش
بی هیچ حرفی،اطاعت میکنم. نگاه میکنم در یک کو چه ي معمولی
ایستاده ایم.
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
💗| #رمان_مسیحا
✨| #پارت_هفتاد_دو
عمو نگاهم میکند:تا اونجا باید پیاده بریم.
با کنجکاوي میپرسم :تا کجا؟
عمو دوباره انگشتش را روي بینی ام میگذارد:سوپرایزه
عمو دوباره دستم را میگیرد و راه میافتیم،کمی که میرویم نگاهم
روي کاخ باکینگهام متوقف میشود،کاخ سلطنتی خاندان اشرافی
بریتانیا...
از کنار سرباز هاي مثل مجسمه یگذریم و در برابر چشم لندن
میایستیم... نگاهم به چرخ و فلک عظیم الجثه ي معروف لندن
میافتد.. آقاسیاوش بلیت هاي که قبلا خریده،به دست مسئول میدهد
و سوار میشویم..چند دقیقه طول میکشید تاچرخ و فلک آرام آرام
بالا رفتن را شروع کند.. از اینجا،تمام لندن دیده میشد ...
عمو میگوید:خب نیکی،بگو ببینم این داداش مسعود ما،شما رو تا حالا کجاها برده؟
بدون اینکه نگاهم را ازرودخانه ي تیمز بگیرم، میگویم:خب سه بار
رفتم دوبی،یه بار ترکیه،یه بار فرانسه،یه بار ایتالیا،یه بارم چین،شما
چی؟
:+من چی؟
:_شما عراق رفتین؟
عمو با لبخندي خاص به سیاوش نگاه میکند و میگوید:دیدي گفتم
میپرسه
به طرف من برمیگردد:آره عموجون،سه بار
با حسرت میگویم:ســـه بار؟خوش به حالتون.
وقتیآقاسیاوش نگاهش به من میافتد،سرش را پایین میاندازد،این بار
هم سربه زیر میگوید:به زودي میرین ان شاءاللّه.
زیر لب میگویم:ان شاءاللّه و دوباره به منظره ي زیباي شهر بزرگ
لندن خیره میشوم.
مدت چرخیدن چرخ و فلک تمام میشود،پیاده میشویم و دوباره
مشغول قدم زدن. بناي ساختمانی به نظرم آشنا میآید،جلو میروم و با
تعجب به عمومیگویم:واي عمــو،اینجا یکی از معروف ترین کلاب
هاي اروپاست...
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
شیرین ترین لحظہ
برای بندهـ✨
آن زمانے است ڪه♥️
هنگام گناه خدا را
حاضر مۍبیند😉
و به عشق او گناه نمۍنکند❗️
#امتحانشمیارزه🌱
@mahruyan123456
👤| #شهیداحمدمشلب
👑| #کلام_شھید
سه چهارم دختران حجابشان حجاب
نیست!
و چیز هایی که میپوشند واقعا حجاب نیست!
#چادر میپوشند
ولی چادرشان دارای برق و مُد است...😞
@mahruyan123456
🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحا ✨| #پارت_هفتاد_دو عمو نگاهم میکند:تا اونجا باید پیاده بریم. با کنجکاوي میپرسم :تا
💗| #رمان_مسیحا
✨| #پارت_هفتاد_سه
عمو یکی از ابروهایش را بالا میدهد:کلاب؟؟
:_آره،یه روز بزرگترین آرزوم این بود برم توش
و در دلم میگویم:برقصم...
عمو به طرفم میآید،با مهربانی دستش را دور شانه ام حلقه
میکند:خب اگه بخواي میتونی بري
با اخم نگاهش میکنم:چی میگی عمو؟معلومه که نمیخوام.. من فقط
منظورم این بود که چقدر بعضی تغییرات خوبه.. یه روز آرزو داشتم
بیام اینجا و (آرام میگویم) بی قید و بند و آزاد باشم.. اما الآن حالم از
این ساختمون و اتفاقاتی که توش میافته،بهم میخوره.
نگاهم به نگاه آرام سیاوش گره میخورد،سرش را پایین میاندازد .
عمو همچنان،مهربان نگاهم میکند:میدونـم
آقاسیاوش جلو میآید:خب بریم من شام مهمونتون کنم،وگرنه این
وحید مجبورم میکنه بعدا کل بریتانیا رو شام بدم!
هواي ابري شهر،باعث تاریکی بیشتر هوا شده است.
دوباره سوار ماشین میشویم و راه میافتیم. حس میکنم باید تشکر
کنم،امروز یکی از بهترین روزهاي عمرم بود.
:_عموجان،آقاسیاوش،مرسی که امروز به خاطر من،از کار و زندگی
افتادین... امروز یکی از قشنگ ترین روزهاي عمرم بود.. دست هردوتون درد نکنه
آقاسیاوش میگوید:اختیار دارین،به لطف شما یه روز به خودمون
مرخصی دادیم و خوش گذشت،دست شما درد نکنه
عمو میگوید:نبینم دیگه از این تعارفها،نشنوم دیگه،خب؟
سر تکان میدهم. جلوي رستوران آقاسیاوش،ماشین متوقف میشود و
پیاده میشویم.
فِرِد،همان گارسون،جلو میآید و سلام میدهد:سلام آقاوحید،آقا
سیاوش و خانم.
جواب سلامش را میدهم،عمو و آقاسیاوش گرم بااوصحبت میکنند.
عمو دستم را میگیرد و راهنمایی ام میکند به طرف پشت رستوران.
جاي قشنگ و دنجی به نظر میرسد،به جاي صندلی،فقط یک تخت
سنتی گذاشته اند و لاله عباسی هاي قدیمی ایرانی...
انگار نه انگار،در قلب لندن،چنین جایی هست.. همه چیز سنتی و
ایرانی. به نظر میرسد جزو محیط رستوران نیست
عمو میگوید:اینجا،جایگاه من و سیاوشه. تو تنها نفر سومی هستی که
از اینجا باخبري. سیاوش خواست که تو هم اینجا رو ببینی
:+خیلی قشنگه.
آقاسیاوش به طرفمان میآید:اي بابا هنوز که ایستادید؟چی میل دارید؟
با تعجب نگاهش میکنم. عمو میگوید:من کوبیده، تو چی نیکی؟
:+منم همینطور.
آقاسیاوش می رود،متعجب به عمو میگویم:مگه نگفتین آقاسیاوش
صاحب اینجاست؟پس چرا سفارش گرفت؟؟
عمو میخندد: بس که متواضعه
آقاسیاوش میآید و مینشیند:الآن غذا حاضر میشه، خب نیکی
خانم،اینجا چطوره؟
:+واقعا قشنگه،رستوران ایرانی بدون تخت نمیشه که.
آقاسیاوش لبخند میزند،عمو میگوید:من الآن میام، چیزي که
نمیخواین؟
:+نه ممنون
عمو میرود،پس از چند لحظه میگویم:شما خیلی با عمو صمیمی
هستید،درسته؟
:_خب بله،من و وحید از بچگی باهم دوست بودیم.وحید فوق العاده
است
در دل،حرفش را تأیید میکنم ...
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
💗| #رمان_مسیحا
✨| #پارت_هفتاد_چهار
فرد سینی غذا در دست می آید،آقاسیاوش هم بلند میشود و به
کمک او میرود.
صبر می کنیم تا عمو بیاید و بعد مشغول خوردن غذا میشوم،واقعا
خوشمزه است. فرد براي لحظه اي عمو را صدا میزند.
میگویم:آقاسیاوش آشپزتون دست پخت عالی داره
آقاسیاوش میگوید:بله،ولی آشپزخونه جزء قلمرو وحیده
متوجه حرفش نمیشوم:عمو؟
:+نکنه به شمام گفته رستوران،مال منه؟
:_مگه نیست؟
:+چرا هست،ولی نصفش،نصف دیگه اش واسه وحیده.
ڱه؟
:_خب چرا اینو نمی
:+میخواد به قول خودش دچار منیّت نشه
عمو به جمعمان اضافه میشود،آقاسیاوش چپ چپ نگاهش
میکند،عمو میپرسد:چیه؟چرا اینطوري نگا میکنی؟
سیاوش سري تکان میدهد و عمو میخندد. غذایمان که تمام
میشود،عمو جعبه اي برابرم میگیرد:ناقابله خاتون
حیرت میکنم:مال منه؟
:+بله مال شماست،ببین خوشت میاد؟
:_آخه مناسبتش؟؟
:+من تا امروز پونزده تا،کادوي تولد به تو بدهکارم. این حالا اولیش
جعبه را از دست عمو میگیرم،کوچک است و زیبایی اش سلیقه ي
خریدارش را به رخ میکشد. در جعبه را باز میکنم. انگشتر ي ظریف و
زیبا،داخلش نشسته و به زیبایی هرچه تمام تر،رویش حک
شده:امیــــــري حسیـــن
انگشتر را درمیآورم و داخل انگشتم میکنم... ناخودآگاه دستم را بالا
میبرم و نقش{حسین}روي انگشتررا میبوسم. چشمانم را میبندم و
با نفس عمیقی بوي خوش و رایحه ي دل انگیز انگشتر را میبلعم.
چشم هایم را باز میکنم و صورت مهربان عمو را میبینم. ناخودآگاه
بغلش میکنم و مدام میگویم:مرسی عمو،ممنون...این عالیه،خیلی
قشنگه.
عمو با لبخند نگاهم میکند:همیشه زیر سایه ي [حسین و خداي
حسین ] باشی عزیزدلمـ
_:عمو،جبران کل اون شانزده سال،یه جا دراومد... حاضرم تا آخر
عمرم کادو نگیرم ولی این،(انگشتر را نشانش میدهم) همیشه پیشم
باشه.
نگاهم باز به آقاسیاوش میخورد،آرام میگوید: مبارکتون باشه نیکی خانم
نمی دانم چرا،ولی حس میکنم با شنیدن نامم،از زبان او،دلم هري
میریزد.... خدایا،چرا؟؟
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456