eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
821 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد لب تو میوه ی ممنوع ، ولی لب هایم هرچه از طعم لب سرخ تو دل کند، نشد! @mahruyan123456🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوباره اشک و آه برقرار است دوباره روضه مادر برقرار است :) @mahruyan123456🍃
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحا ✨| #پارت_هفتاد یاد روزهاي پیشین،همچنان در خاطرم،زنده و پویاست. ★ کتاب را میبندم،حس
💗| ✨| آقاسیاوش با خنده جوابش را میدهد:خیلی خب، فهمیدیم تو هم ماشین داري! عمو میخندد و میگوید:نیکی هنوز به این خل و چل بازي هات عادت نکرده،نکن این کارا رو، فکر میکنه دیوونه اي ها! میخندم،چقدر به رابطه ي صمیمیشان غبطه میخورم. حس میکنم با حضور در جمعشان،حالم بهتر است. میگویم:آقاسیاوش،حاج خانم چرا نیومدن؟ :_والا حاج خانم تو این هوا بیرون نیان بهتره. عمو به طرفم برمیگردد:خوبی؟ آرام میگویم:همیشه دلم میخواست سوار این ماشیناي راست فرمون بشم! آقاسیاوش حرفم را میشنود و زیر لب میخندد. عمو لبخندي میزند و میپرسد:خب برنامه ي امروز چیه؟ آقاسیاوش میگوید:برنامه،سورپرایزیه و جواب فضول ها داده نمیشه عمو آرام از پس کله اش میزند:شاید نیکی بخواد بپرسه سیاوش متوجه اشتباهش میشود:البته دور از جون شما،نیکی خانم عمو دوباره از پس کله اش میزند:مهندس مملکت رو ببین،دور از جون نه،بلانسبت! از ایران و ایرانی خجالت نمیکشی از مادرت شرم کن که استاد ادبیاته...نچ نچ نچ...اوف بر تو باد،نفرین آمون بر تو! آقاسیاوش میگوید:بابا چرا فحش میدي،من از همین تریبون از تمام فارسی زبانان دنیا،معذرت میخوام. خوب شد؟ عمو سر تکان میدهد:حالا باید چیپس مهمونمون کنی تا ببخشمت،اونم شاید! تمام راه،عمو و آقاسیاوش مشغول بگو و بخند هستند و من نظاره گر رفتارهاي برادرانه شان. اتومبیل متوقف میشود و من در برابر یک ساختمان عظیم قرار میگیرم. نگاهم روي سردرش متوقف میشود،موزه ي مادام توسو ! با حیرت به طرف عمو برمیگردم:واي عمـــو... اینجا..همون..مجسمه ها؟؟ عمو با لبخند نگاهم میکند. به طرفم میآید و دستم را میگیرد. با هم به طرف ورودي میرویم. تمام مدت زمان آنجا بودنمان را با مجسمه ي افراد مشهور و محبوب عکس میگیریم . حس میکنم جان دوباره اي به رگهایم دویده. دوباره سوار ماشین میشویم. با اشتیاق میگویم:دیگه کجا میریم؟ عمو سرزنشگرانه،به آقاسیاوش نگاه میکند: ببین،واسه بچه سوال پیش اومد آقاسیاوش در میان خنده میگوید:بچه چیه وحید؟ عمو میگوید:ببخشید،منظورم نیکی خاتون بود! ماشین متوقف میشود،عمو میگوید:نیکی جان بیا پایین. بارونی ات رو هم بپوش بی هیچ حرفی،اطاعت میکنم. نگاه میکنم در یک کو چه ي معمولی ایستاده ایم. ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
💗| ✨| عمو نگاهم میکند:تا اونجا باید پیاده بریم. با کنجکاوي میپرسم :تا کجا؟ عمو دوباره انگشتش را روي بینی ام میگذارد:سوپرایزه عمو دوباره دستم را میگیرد و راه میافتیم،کمی که میرویم نگاهم روي کاخ باکینگهام متوقف میشود،کاخ سلطنتی خاندان اشرافی بریتانیا... از کنار سرباز هاي مثل مجسمه یگذریم و در برابر چشم لندن میایستیم... نگاهم به چرخ و فلک عظیم الجثه ي معروف لندن میافتد.. آقاسیاوش بلیت هاي که قبلا خریده،به دست مسئول میدهد و سوار میشویم..چند دقیقه طول میکشید تاچرخ و فلک آرام آرام بالا رفتن را شروع کند.. از اینجا،تمام لندن دیده میشد ... عمو میگوید:خب نیکی،بگو ببینم این داداش مسعود ما،شما رو تا حالا کجاها برده؟ بدون اینکه نگاهم را ازرودخانه ي تیمز بگیرم، میگویم:خب سه بار رفتم دوبی،یه بار ترکیه،یه بار فرانسه،یه بار ایتالیا،یه بارم چین،شما چی؟ :+من چی؟ :_شما عراق رفتین؟ عمو با لبخندي خاص به سیاوش نگاه میکند و میگوید:دیدي گفتم میپرسه به طرف من برمیگردد:آره عموجون،سه بار با حسرت میگویم:ســـه بار؟خوش به حالتون. وقتیآقاسیاوش نگاهش به من میافتد،سرش را پایین میاندازد،این بار هم سربه زیر میگوید:به زودي میرین ان شاءاللّه. زیر لب میگویم:ان شاءاللّه و دوباره به منظره ي زیباي شهر بزرگ لندن خیره میشوم. مدت چرخیدن چرخ و فلک تمام میشود،پیاده میشویم و دوباره مشغول قدم زدن. بناي ساختمانی به نظرم آشنا میآید،جلو میروم و با تعجب به عمومیگویم:واي عمــو،اینجا یکی از معروف ترین کلاب هاي اروپاست... ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
شیرین ترین لحظہ برای بندهـ✨ آن زمانے است ڪه♥️ هنگام گناه خدا را حاضر مۍبیند😉 و به عشق او گناه نمۍنکند❗️ 🌱 @mahruyan123456
👤| 👑| سه چهارم دختران حجابشان حجاب نیست! و چیز هایی که میپوشند واقعا حجاب نیست! میپوشند ولی چادرشان دارای برق و مُد است...😞 @mahruyan123456
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحا ✨| #پارت_هفتاد_دو عمو نگاهم میکند:تا اونجا باید پیاده بریم. با کنجکاوي میپرسم :تا
💗| ✨| عمو یکی از ابروهایش را بالا میدهد:کلاب؟؟ :_آره،یه روز بزرگترین آرزوم این بود برم توش و در دلم میگویم:برقصم... عمو به طرفم میآید،با مهربانی دستش را دور شانه ام حلقه میکند:خب اگه بخواي میتونی بري با اخم نگاهش میکنم:چی میگی عمو؟معلومه که نمیخوام.. من فقط منظورم این بود که چقدر بعضی تغییرات خوبه.. یه روز آرزو داشتم بیام اینجا و (آرام میگویم) بی قید و بند و آزاد باشم.. اما الآن حالم از این ساختمون و اتفاقاتی که توش میافته،بهم میخوره. نگاهم به نگاه آرام سیاوش گره میخورد،سرش را پایین میاندازد . عمو همچنان،مهربان نگاهم میکند:میدونـم آقاسیاوش جلو میآید:خب بریم من شام مهمونتون کنم،وگرنه این وحید مجبورم میکنه بعدا کل بریتانیا رو شام بدم! هواي ابري شهر،باعث تاریکی بیشتر هوا شده است. دوباره سوار ماشین میشویم و راه میافتیم. حس میکنم باید تشکر کنم،امروز یکی از بهترین روزهاي عمرم بود. :_عموجان،آقاسیاوش،مرسی که امروز به خاطر من،از کار و زندگی افتادین... امروز یکی از قشنگ ترین روزهاي عمرم بود.. دست هردوتون درد نکنه آقاسیاوش میگوید:اختیار دارین،به لطف شما یه روز به خودمون مرخصی دادیم و خوش گذشت،دست شما درد نکنه عمو میگوید:نبینم دیگه از این تعارفها،نشنوم دیگه،خب؟ سر تکان میدهم. جلوي رستوران آقاسیاوش،ماشین متوقف میشود و پیاده میشویم. فِرِد،همان گارسون،جلو میآید و سلام میدهد:سلام آقاوحید،آقا سیاوش و خانم. جواب سلامش را میدهم،عمو و آقاسیاوش گرم بااوصحبت میکنند. عمو دستم را میگیرد و راهنمایی ام میکند به طرف پشت رستوران. جاي قشنگ و دنجی به نظر میرسد،به جاي صندلی،فقط یک تخت سنتی گذاشته اند و لاله عباسی هاي قدیمی ایرانی... انگار نه انگار،در قلب لندن،چنین جایی هست.. همه چیز سنتی و ایرانی. به نظر میرسد جزو محیط رستوران نیست عمو میگوید:اینجا،جایگاه من و سیاوشه. تو تنها نفر سومی هستی که از اینجا باخبري. سیاوش خواست که تو هم اینجا رو ببینی :+خیلی قشنگه. آقاسیاوش به طرفمان میآید:اي بابا هنوز که ایستادید؟چی میل دارید؟ با تعجب نگاهش میکنم. عمو میگوید:من کوبیده، تو چی نیکی؟ :+منم همینطور. آقاسیاوش می رود،متعجب به عمو میگویم:مگه نگفتین آقاسیاوش صاحب اینجاست؟پس چرا سفارش گرفت؟؟ عمو میخندد: بس که متواضعه آقاسیاوش میآید و مینشیند:الآن غذا حاضر میشه، خب نیکی خانم،اینجا چطوره؟ :+واقعا قشنگه،رستوران ایرانی بدون تخت نمیشه که. آقاسیاوش لبخند میزند،عمو میگوید:من الآن میام، چیزي که نمیخواین؟ :+نه ممنون عمو میرود،پس از چند لحظه میگویم:شما خیلی با عمو صمیمی هستید،درسته؟ :_خب بله،من و وحید از بچگی باهم دوست بودیم.وحید فوق العاده است در دل،حرفش را تأیید میکنم ... ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
💗| ✨| فرد سینی غذا در دست می آید،آقاسیاوش هم بلند میشود و به کمک او میرود. صبر می کنیم تا عمو بیاید و بعد مشغول خوردن غذا میشوم،واقعا خوشمزه است. فرد براي لحظه اي عمو را صدا میزند. میگویم:آقاسیاوش آشپزتون دست پخت عالی داره آقاسیاوش میگوید:بله،ولی آشپزخونه جزء قلمرو وحیده متوجه حرفش نمیشوم:عمو؟ :+نکنه به شمام گفته رستوران،مال منه؟ :_مگه نیست؟ :+چرا هست،ولی نصفش،نصف دیگه اش واسه وحیده. ڱه؟ :_خب چرا اینو نمی :+میخواد به قول خودش دچار منیّت نشه عمو به جمعمان اضافه میشود،آقاسیاوش چپ چپ نگاهش میکند،عمو میپرسد:چیه؟چرا اینطوري نگا میکنی؟ سیاوش سري تکان میدهد و عمو میخندد. غذایمان که تمام میشود،عمو جعبه اي برابرم میگیرد:ناقابله خاتون حیرت میکنم:مال منه؟ :+بله مال شماست،ببین خوشت میاد؟ :_آخه مناسبتش؟؟ :+من تا امروز پونزده تا،کادوي تولد به تو بدهکارم. این حالا اولیش جعبه را از دست عمو میگیرم،کوچک است و زیبایی اش سلیقه ي خریدارش را به رخ میکشد. در جعبه را باز میکنم. انگشتر ي ظریف و زیبا،داخلش نشسته و به زیبایی هرچه تمام تر،رویش حک شده:امیــــــري حسیـــن انگشتر را درمیآورم و داخل انگشتم میکنم... ناخودآگاه دستم را بالا میبرم و نقش{حسین}روي انگشتررا میبوسم. چشمانم را میبندم و با نفس عمیقی بوي خوش و رایحه ي دل انگیز انگشتر را میبلعم. چشم هایم را باز میکنم و صورت مهربان عمو را میبینم. ناخودآگاه بغلش میکنم و مدام میگویم:مرسی عمو،ممنون...این عالیه،خیلی قشنگه. عمو با لبخند نگاهم میکند:همیشه زیر سایه ي [حسین و خداي حسین ] باشی عزیزدلمـ _:عمو،جبران کل اون شانزده سال،یه جا دراومد... حاضرم تا آخر عمرم کادو نگیرم ولی این،(انگشتر را نشانش میدهم) همیشه پیشم باشه. نگاهم باز به آقاسیاوش میخورد،آرام میگوید: مبارکتون باشه نیکی خانم نمی دانم چرا،ولی حس میکنم با شنیدن نامم،از زبان او،دلم هري میریزد.... خدایا،چرا؟؟ ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456