🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحا ✨| #پارت_هفتاد_دو عمو نگاهم میکند:تا اونجا باید پیاده بریم. با کنجکاوي میپرسم :تا
💗| #رمان_مسیحا
✨| #پارت_هفتاد_سه
عمو یکی از ابروهایش را بالا میدهد:کلاب؟؟
:_آره،یه روز بزرگترین آرزوم این بود برم توش
و در دلم میگویم:برقصم...
عمو به طرفم میآید،با مهربانی دستش را دور شانه ام حلقه
میکند:خب اگه بخواي میتونی بري
با اخم نگاهش میکنم:چی میگی عمو؟معلومه که نمیخوام.. من فقط
منظورم این بود که چقدر بعضی تغییرات خوبه.. یه روز آرزو داشتم
بیام اینجا و (آرام میگویم) بی قید و بند و آزاد باشم.. اما الآن حالم از
این ساختمون و اتفاقاتی که توش میافته،بهم میخوره.
نگاهم به نگاه آرام سیاوش گره میخورد،سرش را پایین میاندازد .
عمو همچنان،مهربان نگاهم میکند:میدونـم
آقاسیاوش جلو میآید:خب بریم من شام مهمونتون کنم،وگرنه این
وحید مجبورم میکنه بعدا کل بریتانیا رو شام بدم!
هواي ابري شهر،باعث تاریکی بیشتر هوا شده است.
دوباره سوار ماشین میشویم و راه میافتیم. حس میکنم باید تشکر
کنم،امروز یکی از بهترین روزهاي عمرم بود.
:_عموجان،آقاسیاوش،مرسی که امروز به خاطر من،از کار و زندگی
افتادین... امروز یکی از قشنگ ترین روزهاي عمرم بود.. دست هردوتون درد نکنه
آقاسیاوش میگوید:اختیار دارین،به لطف شما یه روز به خودمون
مرخصی دادیم و خوش گذشت،دست شما درد نکنه
عمو میگوید:نبینم دیگه از این تعارفها،نشنوم دیگه،خب؟
سر تکان میدهم. جلوي رستوران آقاسیاوش،ماشین متوقف میشود و
پیاده میشویم.
فِرِد،همان گارسون،جلو میآید و سلام میدهد:سلام آقاوحید،آقا
سیاوش و خانم.
جواب سلامش را میدهم،عمو و آقاسیاوش گرم بااوصحبت میکنند.
عمو دستم را میگیرد و راهنمایی ام میکند به طرف پشت رستوران.
جاي قشنگ و دنجی به نظر میرسد،به جاي صندلی،فقط یک تخت
سنتی گذاشته اند و لاله عباسی هاي قدیمی ایرانی...
انگار نه انگار،در قلب لندن،چنین جایی هست.. همه چیز سنتی و
ایرانی. به نظر میرسد جزو محیط رستوران نیست
عمو میگوید:اینجا،جایگاه من و سیاوشه. تو تنها نفر سومی هستی که
از اینجا باخبري. سیاوش خواست که تو هم اینجا رو ببینی
:+خیلی قشنگه.
آقاسیاوش به طرفمان میآید:اي بابا هنوز که ایستادید؟چی میل دارید؟
با تعجب نگاهش میکنم. عمو میگوید:من کوبیده، تو چی نیکی؟
:+منم همینطور.
آقاسیاوش می رود،متعجب به عمو میگویم:مگه نگفتین آقاسیاوش
صاحب اینجاست؟پس چرا سفارش گرفت؟؟
عمو میخندد: بس که متواضعه
آقاسیاوش میآید و مینشیند:الآن غذا حاضر میشه، خب نیکی
خانم،اینجا چطوره؟
:+واقعا قشنگه،رستوران ایرانی بدون تخت نمیشه که.
آقاسیاوش لبخند میزند،عمو میگوید:من الآن میام، چیزي که
نمیخواین؟
:+نه ممنون
عمو میرود،پس از چند لحظه میگویم:شما خیلی با عمو صمیمی
هستید،درسته؟
:_خب بله،من و وحید از بچگی باهم دوست بودیم.وحید فوق العاده
است
در دل،حرفش را تأیید میکنم ...
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456