eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.8هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
827 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحا ✨| #پارت_هفتاد_دو عمو نگاهم میکند:تا اونجا باید پیاده بریم. با کنجکاوي میپرسم :تا
💗| ✨| عمو یکی از ابروهایش را بالا میدهد:کلاب؟؟ :_آره،یه روز بزرگترین آرزوم این بود برم توش و در دلم میگویم:برقصم... عمو به طرفم میآید،با مهربانی دستش را دور شانه ام حلقه میکند:خب اگه بخواي میتونی بري با اخم نگاهش میکنم:چی میگی عمو؟معلومه که نمیخوام.. من فقط منظورم این بود که چقدر بعضی تغییرات خوبه.. یه روز آرزو داشتم بیام اینجا و (آرام میگویم) بی قید و بند و آزاد باشم.. اما الآن حالم از این ساختمون و اتفاقاتی که توش میافته،بهم میخوره. نگاهم به نگاه آرام سیاوش گره میخورد،سرش را پایین میاندازد . عمو همچنان،مهربان نگاهم میکند:میدونـم آقاسیاوش جلو میآید:خب بریم من شام مهمونتون کنم،وگرنه این وحید مجبورم میکنه بعدا کل بریتانیا رو شام بدم! هواي ابري شهر،باعث تاریکی بیشتر هوا شده است. دوباره سوار ماشین میشویم و راه میافتیم. حس میکنم باید تشکر کنم،امروز یکی از بهترین روزهاي عمرم بود. :_عموجان،آقاسیاوش،مرسی که امروز به خاطر من،از کار و زندگی افتادین... امروز یکی از قشنگ ترین روزهاي عمرم بود.. دست هردوتون درد نکنه آقاسیاوش میگوید:اختیار دارین،به لطف شما یه روز به خودمون مرخصی دادیم و خوش گذشت،دست شما درد نکنه عمو میگوید:نبینم دیگه از این تعارفها،نشنوم دیگه،خب؟ سر تکان میدهم. جلوي رستوران آقاسیاوش،ماشین متوقف میشود و پیاده میشویم. فِرِد،همان گارسون،جلو میآید و سلام میدهد:سلام آقاوحید،آقا سیاوش و خانم. جواب سلامش را میدهم،عمو و آقاسیاوش گرم بااوصحبت میکنند. عمو دستم را میگیرد و راهنمایی ام میکند به طرف پشت رستوران. جاي قشنگ و دنجی به نظر میرسد،به جاي صندلی،فقط یک تخت سنتی گذاشته اند و لاله عباسی هاي قدیمی ایرانی... انگار نه انگار،در قلب لندن،چنین جایی هست.. همه چیز سنتی و ایرانی. به نظر میرسد جزو محیط رستوران نیست عمو میگوید:اینجا،جایگاه من و سیاوشه. تو تنها نفر سومی هستی که از اینجا باخبري. سیاوش خواست که تو هم اینجا رو ببینی :+خیلی قشنگه. آقاسیاوش به طرفمان میآید:اي بابا هنوز که ایستادید؟چی میل دارید؟ با تعجب نگاهش میکنم. عمو میگوید:من کوبیده، تو چی نیکی؟ :+منم همینطور. آقاسیاوش می رود،متعجب به عمو میگویم:مگه نگفتین آقاسیاوش صاحب اینجاست؟پس چرا سفارش گرفت؟؟ عمو میخندد: بس که متواضعه آقاسیاوش میآید و مینشیند:الآن غذا حاضر میشه، خب نیکی خانم،اینجا چطوره؟ :+واقعا قشنگه،رستوران ایرانی بدون تخت نمیشه که. آقاسیاوش لبخند میزند،عمو میگوید:من الآن میام، چیزي که نمیخواین؟ :+نه ممنون عمو میرود،پس از چند لحظه میگویم:شما خیلی با عمو صمیمی هستید،درسته؟ :_خب بله،من و وحید از بچگی باهم دوست بودیم.وحید فوق العاده است در دل،حرفش را تأیید میکنم ... ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456