🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحا ✨| #پارت_هشتاد_چهار راه می افتد و به دنبالش میروم. صداي قهقهه و خنده هاي مستانه می
💗| #رمان_مسیحا
✨| #پارت_هشتاد_پنج
:_حرام است،مگه ندیدي نیکی لیوانشو برنداشت
:_آخه قبلا میگفت بابام گفته تا هجده ساله نشی نمی تونی مشروب
بخوري،الآن چی؟
بلند میشوم،دیگر تحمل ندارم. سرشان گرم است،به خاطر چیزي که
نوشیده اند.حرف می زنند و متوجه من نمیشوند.
به طرف خروجی میروم. سعی میکنم جلوي اشک هایم را بگیرم. من
باید قویباشم،قوي تر از هروقت دیگر. نباید با این حرفها غصه بخورم.
آنها چه میدانند شیرینی ایمان چگونه است؟غرق شده اند در دو روز
دنیا و یادشان رفته عهدي که با خدا بستیم.
}الم اعهد الیکم یا بنی آدم ان لاتعبدوا الشیطان..انه لکم عدو مبین{
پناه من!کمکم کن...
نیکی،آغوش قدرتمند و مطمئنت را میخواهد.
ضعیف تر از آنم که دوري تو را تحمل کنم..
از ساختمان خارج میشوم. انبوه ماشین هاي لوکس خارجی کنار هم
ردیف شده اند. سرم را بلند میکنم،اکسیژن را با تک تک سلول هاي
ریه ام میبلعم. هواي تازه، آرامم می کند. سوز سرماي آخرین روز
زمستان،می لرزاندم. با دست هایم خودم را بغل میگیرم شاید کمی
گرمم شود. ناگهان سنگینی و گرماي چیزي را روي شانه هایم حس میکنم،سرم را پایین میآورم. یک پالتوي مردانه،روي شانه
هایم....سریع برمیگردم.
دانیال،پشت سرم ایستاده. پسر آقاي رادان،صاحب ویلا.
نگاهم میکند:سلام
ماتم برده،نمیدانم چه بگویم. از دیدنش شوکه شده ام.
:_سلام
چشمانش را میبندد و نفس عمیق میکشد:چقدر خوبه که اینجا از
دود و دم تهران خبري نیست...
نگاهم میکند:خیلی عوض شدي...
پالتویش را از روي شانه ام برمیدارم و به طرفش میگیرم:آره،خیلی..
پالتو را پس میزند:بپوش سرده
:_ممنون،دیگه بهتره برم تو سالن،بگیریدش لطفا
پالتو را روي دستش میاندازم و راه میافتم.
صداي نسبتا بلند و عصبانیاش از پشت سرم بلند میشود. مجبور
میشوم بایستم.
:+کدوم سالن؟همونی که اون همه آدم منتظرن بري تو و مسخرت
کنن؟
:_خود تو هم یکی از اونایی
:+آره ولی تو هم جزو ما بودي
به طرفش برمیگردم:آره بودم،ولی دیگه نیستم. نمی خوام که باشم.
میخواهم بروم که بازویم را میگیرد،حس میکنم خون در رگ هایم
منجمد میشود:به من دست نزن
دستم را به شدت عقب میکشم.
میگوید:باشه باشه،فقط یه سوال،چرا؟
:_چی چرا؟
:+چرا حاضر شدي پشتِ پا بزنی به پدر و مادرت و دوستات و همه
چی رو فراموش کنی و بشی یه آدم دیگه؟
:_فقط فکر کردم
:+به چی؟
:_به خدا
:+نیکی...بس کن
:_هرطور مایلی،میخواي باور نکن...
دوباره میخواهم بروم که میگوید:قبلا ما خیلی با هم صمیمی
بودیم،یادته که؟
:_بودیم...الآن خیلی چیزا عوض شده
:+من عوض نشدم
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
💗| #رمان_مسیحا
✨| #پارت_هشتاد_شش
:_بس کن دانیال
لبخند میزند:خدارو شکر،فکر کردم اسمم رو هم فراموش کردي...
(یک قدم به طرفم میآید) نیکـــی...من همون دانیالم...هنوز
همونقدر دوسِت....
:_بسه..لطفا....
و به سرعت به طرف ساختمان حرکت میکنم. به طرف میزها میروم.
بچه ها،جفت شده اند و میخواهند برقصند... خدایا،من میان این همه
تفاوت چه میکنم...
فریبرز،لایعقل شده،تلوتلو میخورد:نیکی...قبلا که خیلی خوب
میرقصیدي،الآن چی؟
دانیال بالاي سرم میایستد،به پسرها اشاره میکند تا فریبرز را ببرند.
کنارم مینشیند.
:_میدونم خیلی فرق کردي نیکی
میخواهم بلند شوم اما کیفم را میگیرد:بشین...
:+علاقه اي به شنیدن حرفات ندارم...
:_نمیبینی...هیچکس تو حال خودش نیست...من که اینجا باشم
نمیتونن اذیتت کنن،تحملم کن. به خاطر خودت...من اصلا حرف
نمیزنم....
راست میگوید،اینجا امن نیست.... ناچار مینشینم...
میزهاي اطراف تقریبا خالی شده اند...صداي موزیک،از دور میآید..
دانیال میگوید:شنیدم...رفتی لندن
:_آره یه مدت اونجا بودم...
:+چی شد یه دفعه رفتی؟بی خبر؟
:_یهویی شد دیگه
:+پیش عمومحمودت رفته بودي؟
:_عمومحمود؟؟نه عمو وحیدم..مگه عمومحمود منو میشناسی؟
:+آره،مگه کسی هست که نشناسدش؛یکی از مهم ترین سرمایه
داراي بخش خصوصیه، مثل بابات،مثل بابام...
:_شما الآن چی کار میکنی؟
لبخند میزند،گرم،صمیمی:خوبه که یادت افتاد از منم بپرسی..هیچی
تو این دو سال درسم تموم شد، الآن پیش بابا،تو کارخونه مشغولم...
:_موفق باشید
:+ممنون،تو چی؟یادمه اون موقعها نمیدونستی تو دانشگاه چی
بخونی!خانم وکیل یا خانم فیلسوف؟
:_نمیدونم....
لبخند میزند.
یکی از خدمه جلو میآید و به دانیال میگوید:آقاي مهندس با شما کار
دارن.
:_الآن میام..
بلند میشود:من الآن میام،از اینجا تکون نخوري.
سري تکان میدهم. همین که دانیال میرود،پریا کنارم مینشیند:چی
شد؟
:_چی؟
:+دانیال چی بهت میگفت؟؟
:_چیز خاصی نگفت...
:+نیکی چرا خودت رو زدي به اون راه؟؟ از وقتی تو رفتی دانیال
پاشو تو یه مهمونی هم نذاشت،مدام این طرف و اونطرف دنبالت
میگشت. چون مامان و بابات هیچی به کسی نمیگفتن. واسه این
مهمونی هم،سه چهار بار مامان و بابام زنگ زدن به مامانتینا، خواهش
کردن هرطور شده تو رو بیارن.البته مامان و بابات نمیدونن اصرار
ما،به خاطر دانیال بود. وقتی بهش گفتم تو اومدي،کم مونده بود پرواز
کنه.
:_چی میگی پریا؟؟
:+دیدم چقدر سرد باهاش حرف میزدي. اذیتش نکن؛این دو سال
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
ـ از من گرفتی گیتی یارم را
همتی یاران! که بگذشته آب از سر مرا🌊
ـ ویرانه ساخت یکسره کاخم را
آشفته کرد یکسره کارم را♥️
@mahruyan123456🍃
من بہ عطرِ چاے ☕️
بہ نرگس هاےِ در انتظٰارِ حیاط
بہ آفتاب نامعلومِ زمستان 🌥
دلخوش میڪنم :)
@mahruyan123456🍃
4_5803215289000658759.mp3
8.63M
#آقام_حسین💔
کی میشه ببینم کربلات رو؟😭
@mahruyan123456
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به تو از دور سلام ...
به سلیمان جهان از طرف مور سلام ...
#کلیپ
#شبجمعهشبزیارتیارباب❤️
@mahruyan123456🍃
#شهیدمطهری
• در اسلام، به عبادت و اقامه نماز، به آنچه که واقعاً روح نیایش و پرستش است، یعنی رابطه انسان و خدا، محبت ورزی به خدا، انقطاع به ذات پروردگار- که کاملترین عبادتهاست- توجه زیادی شده است .🌿°« استاد شهید مطهری/ بحارالانوار/ ج ۴۱/ باب ۱۰۱/ ص۱۴/ با اندکی اختلاف» @mahruyan123456
#سلام_امام_زمانم💕
هر صبح #جمعہ
"ندبه ڪنان" در دعاے صبح
از ڪردگار خویش تمنا ڪنم تورا🤲🏻
#یاابنالحسن
اگر چه نهانے ز چشم من
در عالم خیـــال هویدا ڪنم تورا🌸
#اللهمعجللولیڪالفرج ✨
@mahruyan123456