4_5803215289000658759.mp3
8.63M
#آقام_حسین💔
کی میشه ببینم کربلات رو؟😭
@mahruyan123456
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به تو از دور سلام ...
به سلیمان جهان از طرف مور سلام ...
#کلیپ
#شبجمعهشبزیارتیارباب❤️
@mahruyan123456🍃
#شهیدمطهری
• در اسلام، به عبادت و اقامه نماز، به آنچه که واقعاً روح نیایش و پرستش است، یعنی رابطه انسان و خدا، محبت ورزی به خدا، انقطاع به ذات پروردگار- که کاملترین عبادتهاست- توجه زیادی شده است .🌿°« استاد شهید مطهری/ بحارالانوار/ ج ۴۱/ باب ۱۰۱/ ص۱۴/ با اندکی اختلاف» @mahruyan123456
#سلام_امام_زمانم💕
هر صبح #جمعہ
"ندبه ڪنان" در دعاے صبح
از ڪردگار خویش تمنا ڪنم تورا🤲🏻
#یاابنالحسن
اگر چه نهانے ز چشم من
در عالم خیـــال هویدا ڪنم تورا🌸
#اللهمعجللولیڪالفرج ✨
@mahruyan123456
🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحا ✨| #پارت_هشتاد_شش :_بس کن دانیال لبخند میزند:خدارو شکر،فکر کردم اسمم رو هم فراموش
💗| #رمان_مسیحا
✨| #پارت_هشتاد_هفت
خیلی تنها بود.... اوه دنیال اومد،من اینجا نباشم بهتره.
پریا سریع بلند میشود،دانیال جلو میآید .
:_پریا چی میگفت؟؟
جوابش را نمیدهم... نمی دانم چه باید بگویم...اصلا نمیدانم الآن چه
حالی دارم...گیج و منگ شده ام. من به این مهمانی دعوت شده ام،تا
پسر میزبان،بار دیگر به جمع دوستانش بازگردد... جز طعمه شدن
مگر معناي دیگري دارد....
بلند میشوم،بدون فکر،بدون تأمل،حتی نمیدانم میخواهم چه
کنم...حس میکنم مغزم یخ زده.
دانیال صدایم میزند:نیکی...
توجه نمیکنم...به میز مامان و بابا میرسم. مامان و بابا و آقاي رادان و
شهره نشسته اند و مشغول بگو و بخند....
:_مـــــامـــان...
متوجه حضورم نمیشوند،بلندتر،داد میزنم:مـــامــان
هرچهار نفر به طرف من برمیگردند
:_میخوام برم خونه...همین الآن...
لبم را گاز میگیرم تا اشک هایم جاري نشود...
بابا متوجه حال بدم میشود:باشه بابا،بریم...
مامان میگوید:کجا بریم؟چی شده نیکی؟
صدایی از پشت سرم میآید:اگه اجازه بدین من میبرمش آقاي
نیایش...
برمیگردم،دانیال است... دستم را مشت میکنم،به سختی جلوي
خودم را میگیرم تا عصبانیتم را نثار صورتش نکنم...
آقاي رادان میگوید:آره مسعود،بذار دانیال میبردش... البته نیکی
جان،ما خوشحال میشدیم که بیشتر میموندي....
بابا میگوید:نه،بهتره مام بریم...
و لبخندي به صورتم میپاشد،نگاه مهربانش آرامم میکند.
در تمام مسیر،مامان غر میزند که چرا زود آمدیم و مهمانی تمام
نشده بود..
بابا هم،در کل مسیر،با مهربانی و حوصله،سعی دارد مامان را آرام
کند..
من هم تمام طول مسیر،با وجود حس بد و ناراحتی هایم،با وجود تمام
زخم هایی که به قلبم خورده بود،حس خوبی داشتم... حس قشنگی
که بابا،با حمایتش به من عیدي داد...
خدایا شکر
نفس عمیقی میکشم،دست هایم را تا بالاي سرم میبرم و کش و قوس
به بدنم میدهم.زیر لب(بسم اللّه)میگویم و برگه ي پاسخنامه را
تحویل مراقب میدهم. وسایلم را جمع میکنم. مقنعه ام را مرتب
میکنم و بلند میشوم. بچه ها،گروه گروه از کلاسها بیرون میآیند. از
جلسه ي کنکور بیرون میزنم. آفتاب چشمم را میزند. نگاهی به دور و
بر میاندازم. دخترها به طرف خانواده هایشان میروند. یکی مادرش را
بغل گرفته،یکی روي زمین نشسته و گریه میکند،یکی هم از ته دل
میخندد. با نگاه به دنبال مامان و بابا،میگردم. روي پنجه ي پا بلند
میشوم و اطراف را میکاوم. دستی روي شانه ام قرار میگیرد.
برمیگردم،باباست. مهربان نگاهم میکند:چطور بود بابا؟
و دست هایش را باز میکند،نمیتوانم خودم را نگه دارم. به آغوش
پدرانه اش احتیاج دارم،بغلش میکنم و بابا،دست هایش را دورم حلقه
میکند. ناخودآگاه گریه میکنم. بابا میگوید:چرا گریه میکنی
نیکی؟فداي سرت..هرچی بشه فداي سرت.. امسال نشد،سال
دیگه،دانشگاه آزاد...هرچی.. غصه خوردن نداره که.
خودم را از او جدا میکنم:خوب بود بابا،خیلی خوب
:_راست میگی؟
با کناره ي انگشت،اشک هایم را میگیرم و سرم را تکان میدهم.
بابا به پهناي صورت میخندد.
:_بیا بریم،تعریف کن ببینم گُل کاشتی یا نه؟
پس حدسم درست بود،او نیامده...مامان،حتی اینجا هم نیامده..
بعد از مهمانی سال تحویل،من خودم را درگیر درس کردم و حتی از
خیر امامزاده رفتن گذشتم،تا مجبور نشوم به باج دادن. مامان هم از
همان روز،قهر کرد. رابطه ي بینمان،سرد بود؛سردتر شد...
بغضم را قورت میدهم و به بابا لبخند میزنم. مامان نیست،وگرنه
بابا،اینقدر بی واهمه مهربان نمیشد.
با هم به طرف ماشین میرویم،حس سبکی دارم،حس رهایی،حس آزاد
شدن از بندي به نام کنکور...
بابا با خنده میگوید: خب بالاخره به مردم بگیم دخترمون چی کاره
میخواد بشه..
لبخند به لبم میدود،تصمیمم را سرجلسه گرفتم.
:_وکیل،خانم وکیل..
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
💗| #رمان_مسیحا
✨| #پارت_هشتاد_هشت
صداي موبایلم میآید،بدون اینکه چشمانم را باز کنم،با دست به
دنبالش میگردم. برش میدارم و با گوشه ي چشم اسم فاطمه را
میبینم. جواب میدهم. :_الو،جانمـ فاطمه؟
صداي پر از شادي اش در گوشم میپیچد
:+سلام علیکم خانم،بابا تو هنوز دل نکندي از اون رختخواب؟؟
:_باور کن تازه چشمام گرم شده بود،هنوز بدنم عادت داره ساعت
شش نشده پاشم،چه خبره حالا کبکت خروس میخونه؟
:+اولا که ساعت ده صبحه،از ساعت شش تا الآن چهار ساعت وقت
هست،تو میگی تازه چشمات گرم شده بود؟
بعدم بیا بریم بشر یه دوري بزنیم از آزادي مون لذت ببریم.
:_باشه،کجا بیام؟
:+بیا خونه ي ما،راستی اشکالی نداره که فرشته ام باهامون باشه
:_معلومه که نه،چه بهتر،فقط من قبلش باید یه سر تا مسجد برم
:+باشه پس میبینمت زود بیا،خدافظ
:_خداحافظ
بلند میشوم،لباس مرتب میپوشم و راهی خانه ي فاطمه میشوم.
مامان بازهم خانه نیست...
سر خیابان چادرم را سر میکنم و راه میافتم .
به مسجد میرسم،باز همان حال معنوي به سراغم میآید،دلم میخواهد
پرواز کنم.. ولی وقت ندارم الآن داخل مسجد بشوم. جلوي در پسربچه اي پنج،شش ساله ایستاده،به طرفش میروم.
:_سلام گل پسر
به طرفم برمیگردد
:+سلام خانم،من آقاعلی ام،گل پسر نیستم که..
:_عزیزدلم
کنارش روي سکوي مسجد مینشینم و کیفم را در جست و جوي
چیزي که بتواند این جوانمرد را خوشحال کند،میگردم. در همان حال
میگویم
:_علی آقا شما مشدي رو میشناسی؟
:+بله که میشناسم
:_زحمت میکشی بري صداش کنی؟
:+چشم
بالاخره پیدا کردم،حاصل کاوش میشود یک آبنبات.
به طرفش میگیرم،
:_بفرمایید علی آقا،این مال شماست..
نگاهی به آبنبات و نگاهی به صورت من میاندازد،تردید از چشمانش
میبارد.
:+نه،مامانم گفته از غریبه ها چیزي نگیرم.
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
#امام_زمان
درقَلـ💝ـب هاے
شُماسٺ...
×مواظبباشید
بیرونش
نڪنید...🖇
@mahruyan123456