فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امن یجیب
المضطر اذا دعاه
و یکشف السوء :)🦋
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج💚
@mahruyan123456
🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحا ✨| #پارت_هشتاد_هفت خیلی تنها بود.... اوه دنیال اومد،من اینجا نباشم بهتره. پریا سری
💗| #رمان_مسیحا
✨| #پارت_هشتاد_نه
صدایی از ورودي مسجد میآید:بگیر علی جان، ایشون غریبه نیستن.
علی بلند میشود:دایی،مامان بزرگ همه جا رو دنبالتون گشت.
بلند میشوم،سید جواد است. سرم را پایین میاندازم
_:سلام
:+سلام
علی میگوید:خب دایی من میرم خونه شمام بیا..
و از کنار سیدجواد رد میشود،سید از شانه اش میگیرد:ولی فکر کنم
قرار بود یه کاري کنی
و به من اشاره میکند،علی انگار تازه یادش آمده میگوید:واي الآن
مشدي رو صدا میکنم. و به طرف مسجد میدود .
سید جواد میخندد و سر تکان میدهد
:+عشقِ داییشه
ناخودآگاه لبخند میزنم
:_خدا حفظش کنه
میگوید
:+راستش به بچه ها سپرده بودم اگه شما رو دیدن، عوض من
حلالیت بگیرن،شکر خدا خودتون رو دیدم. خوبی،بدي دیدین حلال
کنین
:_اختیار دارین،من جز خوبیندیدم. شما لطف بزرگی در حق من
انجام دادین،یعنی من مدیون شمام.
:+نفرمایین،انجام وظیفه بوده
:_دوباره به سلامتی میرید عراق؟
:+نه،راستش...راستش میرم سوریه..
سرم را بالا میآورم،نگاهش به زمین است و لبخند،حاکم لبهایش...
میخواهم چیزي بگویم که صداي مشدي میآید: به به،باباجان خوش
اومدي،عقر بخیر
:_سلام مشدي،شرمنده این چندوقت درگیر درس بودم. مِن بعد
بیشتر میام ان شاءاللّه..
و بسته را از زیر جادرم بیرون میآورم:بفرمایید مشدي،این مال
شماست.
:+این چیه دخترم؟
:_کلاهه مشدي،کلاه حصیري. گفتم این روزا تو گرما اینو بذارید
سرتون،آفتاب به پوست و چشمتون آسیب نزنه..
:+دستت درد نکنه دخترم،زحمت کشیدي باباجان.
کسی از داخل صدایش میزند:مشدي
مشدي باز تشکر میکند:ممنون دخترم،من برم تو یاعلی باباجان
مشدي میرود و علی خودش را به سیدجواد میچسباند،در حالی که
آبنبات را گوشه ي لپش گذاشته. خودش را لوس میکند:دایی برام
بستنی میخري؟
سید موهایش را بهم میریزد:وروجک فعلا اونو تموم کن بعد..
به طرف من برمیگردد
:+راستی مادر،پنجشنبه این هفته ختم انعام دارن،تو مسجد. گفته
بودن به شمام بگم تشریف بیارین.
تعجب میکنم
_:مادر شما؟آخه منو که...
:+بله ذکر خیرتون رو از خانماي مسجد شنیدن.
:_آها،باشه چشم،قبول باشه
:+سلامت باشید
سید سرش را بلند میکند و به آن طرف خیابان چشم میدوزد
:+اون آقا با شما کار دارن؟؟
سرم را برمیگردانم،یک ماشین شاسی بلند آخرین سیستم،آن طرف
خیابان ایستاده ،شیشه هاي دودي اش اجازه نمیدهد،خوب ببینم اما
انگار کسی داخلش برایم دست تکان میدهد.
میگویم:فکر نمیکنم...
راننده اش پیاده میشود،تازه میشناسمش...
بلند داد میزند:نیکی و دست تکان میدهد.
سید با تردید میپرسد:اگه مزاحمه...
نفسم را با صدا بیرون میدهم:نه آشناست
چشمانم را میبندم،نفس عمیق میکشم و چند قدم جلو میروم. یادم
میآید خداحافظی نکرده ام. برمیگردم. سید جواد مات و مبهوت
مانده.
:_من برم دیگه بااجازه تون،سلام منو به حاج خانم برسونین.
+:به سلامت،بزرگواري تون رو میرسونم.
برمیگردم و به آن طرف خیابان میروم. چادرم را از دو طرف آنقدر
محکم کشیده ام که حس میکنم به پوست سرم چسبیده.
به ماشین که میرسم،آرام میگویم:اینجا چیکار میکنی؟
فریبرز،به ماشین اشاره میکند:سوار شو
:_میگم اینجا چی کار میکنی؟
:+منم گفتم سوار شو،زود باش نیکی بدو
:_چی شده؟
لحنش نگرانم میکند. ناچار سوار میشوم. فریبرز هم مینشیند.
ماشین را روشن میکند و با سرعت به راه میافتد.
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
💗| #رمان_مسیحا
✨| #پارت_نود
با نگرانی میپرسم:چی شده آخه؟
پوزخند میزند،و با همان لحن پر از کنایه اش میگوید:بامزه شدي!
و به چادرم اشاره میکند .
:_تعقیبم کردي که اینو بهم بگی؟خیلی خب،حالا بزن کنار.
صداي موبایلم بلند میشود،قبل از اینکه درش بیاورم فریبرز
میگوید:باباته
:_چی؟
:+پشت خط،باباته،بهش نگی این دور و ورایی،بگو...بگـــــو....اصلا
بگو انقلابی
:_چی؟انقلاب؟؟چرا باید دروغ بگم؟
:+مجبوري،بگو اومدي کتاب بخري،به خاطر خودت میگم.. باور کن..
تلفن را میگیرم،راست میگوید،باباست...
:_من نمیتونم...نمیتونم دروغ بگم...
:+پس اصلا جواب نده
:_میگی چی شده یا نه؟
:+داشتیم میاومدیم خونه ي شما. سرخیابونتون تو رو دیدیم. یعنی
بابات دید،گفت نیکیه؟ من گفتم نه بابا این که چادریه. خلاصه اینکه
بابات داشت میاومد دنبالت. من نذاشتم .
صداي موبایل من قطع میشود و چند ثانیه بعد صداي موبایل فریبرز
میآید.
فریبرز(هیس)میگوید و جواب میدهد
:_سلام مهندس
:_نه بابا،گفتم که نیکی نیس. نه اومدم دنبال اون دختره،نیکی نبود.
:_عه؟نیکی خونه نیس؟
:_آره دیگه،حتما بیرونه
میخندد_:نه بابا نیکی و چادر؟؟؟!!!!
:_نه خیالتون راحت،منم الآن میام
تلفن را قطع میکند..
حس میکنم ضربان قلبم یکی درمیان شده،اگر بابا بفهمد من چادر
سر میکنم... واي از تصورش بدنم میلرزد... بابا،مثل تمام پدرهاي دنیا
خوب و مهربان است..اما اگر عصبانی شود،هیچ چیز جلودارش
نیست... واي خداي من...
فریبرز ادامه میدهد
:+حالا جدي جدي چادر سر میکنی؟ یا دوربین مخفیه؟
صدایم از عمق چاه بیرون میآید
:_نگه دار
:+چی؟
:_گفتم نگه دار...
فریبرز اتومبیل را متوقف میکند.
:+نیکی حالت خوبه؟
به طرفش برمیگردم،به سختی جلوي شیشه ي ترك خورده ي بغضم
را میگیرم
_:میشه....یعنی...لطفا به هیچکس چیزي نگو..خواهش میکنم...
:+هیچکس رو قول نمیدم،اما به پدر و مادرت چیزي نمیگم،خیالت
راحت...
پیاده میشوم،چند کوچه پایین تر،به خانه ي فاطمه میرسم. حالم
خوش نیست،این را قیافه ام فریاد میزند... فاطمه در را که باز
میکند،صورت پر از لبخندش به چهره ي ویرانم میافتد...
:_نیکی؟چی شده؟بیا تو ببینم..
دستم را میکشد و به طرف اتاقش میبرد،در اتاق را میبندد و من تازه
وقت میکنم به یاد بیاورم کجا هستم.. چه شد و حال خرابم،به خاطر
چیست...
فاطمه را بغل میکنم و گریه میکنم..
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
#فاطمیه🏴
همه دلخوشی اش، داشتن فاطمه بود
دل زهرایی مولا،
وطن فاطمه بود...
مولا جان کجایید صاحب عزا😭🖤
@mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتصدوشانزده:
کنار مادر سر سفره ی ناهار نشسته بودم و بر خلاف همیشه طاهر هم بود .
واقعا جای تعجب داشت که طاهر هم بود .
برادری که از هفت روز هفته شش روزش نبود و اگر هم بود با نبودش فرقی نداشت .
بارها با خودم فکر میکردم و می گفتم واقعا جزای کدوم گناه پدر و مادرم هست که چنین بچه ی ناخلفی پشت سرشون افتاده .
باور نکردنی بود که طاها و طاهر دو برادر هم خون هم و از یک پدر و مادر باشند و تفاوتشان زمین تا آسمان باشد ...
حرفی که سیاوش زد تو گوشم زنگ میزد .
اشتهایم به غذا کور شده بود .
نگاهم رویش ثابت مانده بود .
هزار و یک جور فکر و احتمال در ذهنم جوانه زده بود .
شک به او داشتم اما باز هم یقین پیدا نکرده بودم و با خودم می گفتم هر چقدر هم بد جنس باشه خواهرش رو به پسر عموش نمی فروشه! به خاطر چندرغاز پول بی ارزش !
اما خودمم میدونستم که هر کاری ازش بر میاد .
به قول خودش که می گفت من با از دست دادن نسترن دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم و آب از سرم گذشته !
پی حرفش را که می گرفتم به این نتیجه می رسیدم که به احتمال زیاد کار خودش می تواند باشد .
ناهار را که خوردند طاها تشکری کرد و به اتاقش رفت .
مادر نگاهی به بشقاب غذا که دست نخورده مانده بود انداخت و بعد هم نگاهش را روی صورتم ثابت کرد و گفت : چرا نخوردی مادر جان ؟!
--میل نداشتم مامان ، بعد از ظهر میخورم .
--هر طور دوست داری ...
طهورا بی زحمت این بشقاب ها رو ببر آشپز خونه زانوم یکم درد میکنه نمیتونم خم و راست بشم .
--چرا چی شده ؟! نکنه ضرب خورده خدایی نکرده ...
با دستش زانوش رو مالش داد و آهی کشید و گفت : نه مادر ، دیگه منم سنی ازم گذشته جوون که نیستم .
پدر که تا اون لحظه سکوت کرده بود نگاه پر از عشق و نگرانی اش را به مادر دوخت و گفت : محبوب جان چند بار بهت گفتم تو دیگه لازم نیست خیاطی کنی .
دلم نمیخواد اذیت بشی ...
خودم هستم .
چشمم کور ،دَندَم نرم میتونم خرج این خونه رو در بیارم .
هنوز چهار ستون بدنم سالمه .
به طاهر خیره شدم .
سرش تو گوشی بود و انگار نه انگار ...
متوجه سنگینی نگاهم شد و سرش را بالا آورد پوزخندی گوشه ی لبش نشست و در حالی سبیل های کلفتش را پیچ و تاب میداد گفت : احوال آبجی کوچیکه !
نیستی ! کجایی ... هر وقت میام مامان میگه نیستش ...
--من همیشه هستم شما سایه ات سنگینه .
مادر و پدر هر دو به ما خیره شده بودند و احساس خطر می کردند .
بعید نبود ازش که دعوا راه بندازه .
مادر اشاره ای بهم کرد که یعنی برو .
ظرف ها را روی هم گذاشته و به آشپز خانه بردم.
گوشام رو تیز کردم تا بتونم حرفاشون رو بشنوم .
مادر به پدر گفت : برای سر گرمی خیاطی میکنم .
بیخود نگران نباش احمد .
میگم امروز آقای دکتر بنده ی خدا زحمت افتاده بود دُلمه آورده بود .
مادرش برای طهورا فرستاده بود .
پدر جوابش را داد : دستش درد نکنه .
خانواده ی خیلی خوبی هستن .
ماشاالله خیلی پسر خوبیه .
--آره شیر مادرش حلالش باشه .
شیر پاک خورده و حلال زاده است .
وقتی همچین پدری داشته باید هم چنین شیر پسری تربیت بشه .
از کنار دیوار نگاهی بهشون انداختم .
دیدمش که با عصبانیت بلند شد و صورتش از شدت خشم سرخ شده بود .
خون جلوی چشماش رو گرفته بود .
با پا به کاسه ی شیشه ای که سر سفره بود زد و به چند تیکه ی تقسیمش کرد و داد کشید : خیلی غلط کرده پسره ی پا پتی...
اگه یکبار دیگه ببینم که اینجا اومده یا شما رفتید اونجا خون به پا میکنم .
آهای طهورا خوب گوشات رو باز کن .
قلم پات رو خورد میکنم بری خونشون .
با شما هم هستم مامان .
مامان وحشت زده نگاهش میکرد و به گریه افتاده بود و به صورتش میزد .
پدر از جاش بلند شد و روبروش ایستاد و دستش رو بالا برد و توی صورتش کشیده ای جانانه خوابوند...
صداش رو بالا برد و گفت : توام دفعه ی اول و آخرت باشه که تو خونه ی من حرمت این خونه و بزرگ ترش رو می شکنی و برای خانواده ات گردن کلفتی میکنی .
اختیار طهورا و مادرت دست تو نیست که تو بخوای براشون تعیین تکلیف کنی .
گستاخانه به پدر نگاه می کرد و بی اینکه حتی از کارش پشیمان شده باشد با پر رویی گفت : حالا می بینید که چکار میکنم .
شما بیش از حد به این دختر رو دادی ...
سرت رو کردی زیر برف و خبر نداری که دختر یکی یک دونه ات چه غلطایی که نمی کنه و نکرده !
نه پدر من این رسم پدری کردن نیست !
حواست به دخترت باشه یه روزی به خودت میای و میبینی که آبروت رو به حراج گذاشته .
و دیگه این یک ذره آبرویی هم که تو این محل داری از بین میره .
پدر دستش رو دور مچ او قفل کرد و محکم فشارش می داد و گفت : زیادی بهت میدون دادم پسره ی احمق 👇🏻👇🏻👇🏻
👆🏻👆🏻👆🏻ادامه
اگه همون موقع تو گوشت زده بودم و جلوت ایستاده بودم اینطور برای من قد علم نکرده بودی با وقاحت زل بزنی تو چشم من و از خواهرت بد بگی ...
گم شو از جلوی چشمم برو بیرون .
پشت دیوار ایستاده بودم و شاهد بگو مگوی هر دو بودم .
مادر یک گوشه نشسته بود و اشک می ریخت و من هم بی صدا گریه می کردم .
و امن یجیب میخواندم و خدا خدا می کردم که بیش از این زبان باز نکند و همه چیز را روی دایره بریزد و آبرویم را ببرد.
دیگه حتم داشتم که همه چیز رو میدونه و جیره خوار اون عوضی هست !
پدر خوب جلوش ایستاده بود و همین باعث شد که از موضع خصمانه ای که در برابرش گرفته بود کوتاه بیاید .
در حالی که به طرف در می رفت دستش را تهدید وار در هوا تکان می داد و خطاب به من با صدای بلند می گفت : برمی گردم طهورا !
ماه پشت ابر نمی مونه ....
اینو بِدون ...
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهیمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃
سلام شب همگی بخیر دوستان و همراهان عزیز طهورا ☺️
فردا شب و پس فردا شب به مناسبت شهادت حضرت زهرا پارت نیست و به جاش امشب تقدیم نگاهتون میکنم یک پارت از رمان رو ...
التماس دعا از همگی عزیزان 🙏🏻🖤
#صبحتون_شهدایے 🌹
صبح است و گل در
آینه بیدار می شود
خــورشـید در نــگاه
تـــو تکرار می شود
#یادش_با_صلوات 🌹
@mahruyan123456🍃
💗| #رمان_مسیحا
✨| #پارت_نود_یک
فرشته،دخترخاله ي فاطمه،قاشق را چند دور میچرخاند و لیوان آب
قند را به دستم میدهد.
:_نمیخورم
:+بخور،رنگ به رو نداري،حتما فشارت افتاده..
با اکراه لیوان را میگیرم و جرعه اي میخورم. فاطمه با کنجکاوي
میگوید
:+آخه چی میشه خب؟ مگه قول نداد به مامان و بابات چیزي نگه..؟
میگویم
:_قول داد،ولی میترسم... گفت قول نمیده به هیچکس نگه،یعنی
ممکنه به یه نفر بگه..
:+نگران نباش نیکی جونم،مطمئنم به کسی چیزي نمیگه...
:_واي فاطمه...
فرشته با مهربانی دستم را میگیرد:غصه نخور عزیزم
دستانم را جلوي صورتم میگیرم
:_آخه شما مامان و باباي منو نمیشناسین...از چادر متنفرن...
فاطمه میگوید:اینطوري که نمیشه نیکی،تو بالاخره میخواي بري
دانشگاه..باید یه کاریش بکنی دیگه...همه چی رو بسپار به خدا
راست میگوید... چرا خداي مهربانم را به یاري نطلبم؟ همان که قدم قدم راه را نشانم داد...
خدایا،توکل بر تو،که هیچگاه تنهایم نمیگذاري..
صداي پیامک موبایلم میآید.
گوشی را برمیدارم
]فریبرز بهم گفت چی شده،نگران نباش،قول داد به هیچکس نگه.
باید ببینمت نیکی
دانیال[
اشکهایمـ را پاك میکنم،خیالم راحت شد،پس فریبرز این خبر را
میخواست به دانیال بدهد...
رازم تا حدودي برملا شده،اما خیالم آسوده است که دانیال حداقل آن
را پیش خودش به امانت نگه میدارد.. اما پیامکش را نادیده میگیرم.
نمیخواهم به او،یا هرچیز دیگر که مرا به گذشته ام وصل میکند
نزدیک شوم
:_ببخشید بچه ها،روز شمارم خراب کردم..
فاطمه میخندد:نه بابا
فرشته با خنده میگوید:حالا یه خبرخوش
و مرموزانه به فاطمه نگاه میکند و ریز میخندد.
فاطمه گونه هایش،رنگ انار میشود. کوسن روي تخت را به طرف فرشته پرت میکند:کوفت
فرشته میخندد،دوانگشتی دست میزند و آرام میخواند:بادا بادا
مبادك بادا...
میگویم:آره فاطمه؟
جدي به طرفم برمیگردد:نه بابا نیکی،این دیوونه یه چیزي میڱه،تو
چرا باور میکنی؟
:_پس قضیه چیه؟
:+یه خواستگاري سادست بابا...جواب رد دادم،اونام رفتن...
:_خب طرف کیعه؟
:+پسرعموم
:_خب عیبش چیه؟چرا قبول نکردي؟
:+پسرخوبیه،ولی اونی که میخوام نیس..تازه خیلی زوده من بخوام به
ازدواج فکر کنم.
فرشته میگوید:آره این فاطمه ي ما خُله،پسرعموش همه چی تمومه
ها ولی این دختر،منتظر شاهزاده ي سوار بر اسب سفیدشه!
فاطمه با لبخند قشنگ روي لبش میگوید:میاد، مطمئنم که میاد❁
از شدت استرس،کف دست هایم عرق کرده، تسبیح فیروزه اي که
فاطمه برایم از کربلا آورده ،مدام دور دستم میچرخانم و ذکر میگویم...
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456