بيخود اَز خويشَم و
دور اَز تـو ڪَسےٖ نيسْٺ مَـرا
بہ تـ♥️ـو اِے عِشـــق
اَز ايـنٖ فـٰاصلہ ے دور، سـَلاٰم
#السلامعلےساڪنڪربلا🍃
@mahruyan123456
🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمــان_مسیحـا ✨| #پارت_صد_ده :+اتفاقی افتاده؟؟عمو....؟؟ :_نه نه،نگران نشید،وحید حالش خوبه را
💗| #رمــان_مسیحـا
✨| #پارت_صد_یازده
:_پیش خودش چی فکر کرده آخه؟یعنی نیکی خبر داشته؟
:+نمیدونم،باید باهاش حرف بزنم.
:_مسعود،جدي باهاش برخورد کن
صداي قدم هایشان به طرف در میآید. به سرعت روي صندلی
مینشینم و کتابی را روي پاهایم باز میکنم. دستم را داخل موهایم
میکنم و کمی مرتبشان میکنم.
چند تقه به در میخورد.
خودم را جمع و جور میکنم
:_بفرمایید
در باز میشود و بابا در آستانه ي در،ظاهر.
به احترامش بلند میشوم.
:+سلام بابا
سر تکان میدهد،با دست اشاره میکند که بنشینم و در را پشت
سرش میبندد.
مامان همراهش نیست،جدي تر از همیشه است و این براي من نگران
کننده است.
روي تخت مینشیند. کتاب را میبندم و نگران چشم به لب هاي بابا
میدوزم.
دستش را روي صورتش میکشد و نگاهم میکند.
:_این پسره امروز اومده بود کارخونه
متوجه منظورش نمی شوم،ذهنم کشیده میشود سمت دانیال.
ادامه میدهد
:_با وقاحت اومده بود تو رو ازم خواستگاري میکرد.
نمیتوانم جلوي خودم را بگیرم،شمرده شمرده میگویم
:+کی؟دانیـ...
:_این پسره،دوست وحیــــد
قلبم به تالاپ تولوپ میافتد،خون به صورتم هجوم میآورد و ناخواسته
چشمم را میبندم.
آب دهانم را قورت میدهم و دوباره به بابا چشم میدوزم.
:_میگفت تو خبر نداري
راست میگفت. من خبر نداشتم،فکر میکردم بیشتر از این ها طول
بکشد.
:+من....نمیدونستم بابا..
زیر لب حرف میزند؛انگار بلند فکر می کند.
:_پسره ي بی چشم و رو...به خدمت وحیدم باید برسم...
آرام صدایش میزنم :+بابا؟
سرش را بالا میآورد و نافذ،در چشمانم زل میزند
:_به هرحال جوابش رو از من گرفت،گفتم که تو هم در جریان باشی
بلند میشود و به طرف در میرود .
بلند میشوم و با اضطراب میپرسم
:+شما چی گفتین بابا؟
به طرفم برنمیگردد،پشتش به من است.
:_جوابش،مشت راستم بود که تو دهنش نشست
ناخودآگاه دست روي صورتم میگذارم،انگار سیلی بابا روي صورت من
فرود آمده..
:_من نعش تو رم رو شونه ي اون نمیذارم.
از اتاق بیرون میرود و نمیدانم عمدي یا ناآگاهانه،در را بهم میکوبد.
روي زمین سقوط می کنم.
بابا،جنازه ي من را هم روي دوش سیاوش نخواهد
گذاشت،میدانستم...
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
💗| #رمــان_مسیحـا
✨| #پارت_صد_دوازده
چادرم را برمیدارم و از پله ها پایین میروم.
چند پله با زمین فاصله دارم که صداي نسبتا بلند و عصبی بابا را از اتاق کارش میشنوم.
مشخص است سعی دارد خودش را کنترل کند.
:_نه،این حرفا ربطی به من نداره...این همه سال کجا بوده؟بسه،این
همه اصرار نکن...نمی خوام بیاد... ببین زنگ میزنی به محمــــود
گوشهایم تیز میشوند،از اسمی که میشنوم،تعجب میکنم .
محمود؟عمومحمود؟
گوشم را به در میچسبانم شاید چیز بیشتري دستگیرم شود. قبل از
اینکه چیزي بشنوم،منیر برابرم ظاهر میشود .
نفسم را بلند داخل ریه ام میفرستم،هین بلندي میکنم و دستم را
روي قفسه ي سینه ام میگذارم.
:_ترسیدم منیر
:+ببخشید خانم
یک فنجان گل گاوزبان در سینی دارد،حتما براي باباست.
خودم را جمع و جور میکنم،براي اینکه اوضاع عادي جلوه
کند،میپرسم
:_مامان کجاست؟
:+رفتن آرایشگاه
:_منم میرم بیرون،کار نداري؟
:+به سلامت خانم،خداحافظ
از در خانه بیرون میزنم. به اندازه ي کافی دیرم شده.
مامان نیست و بابا هم آنقدر عصبانی بود که به این زودي از خانه
بیرون نمیآید. نوعی حس عصیان،در وجودم شعله میکشد.تا کی باید
مخفیانه بروم و بیایم؟چرا از کوچک ترین آزادي و استقلال محرومم؟
باید روزي با این واقعیت روبه رو شوند...
تصمیمم قطعی است،چادرم را در حیاط سر میکنم.
برمی گردم و با ترس نگاهی به خانه می اندازم.
اگر بابا ببیندم....
دیگر دیر شده باید سریع از خانه بیرون بروم.
در را باز میکنم و به دو از در خارج میشوم که پیشانی ام محکم به
جایی میخورد.
چند قدم عقب میروم.
پسر جوانی،حدودا بیست و پنج،شش،قدبلند و چهارشانه برابرم
ایستاده.
در نگاه اول،صورت بدون ریش و سبیلش خودنمایی میکند .
پسر دیگري هم کنارش ایستاده،با دست گلی بزرگ در دست،حدودا
بیست و دو ساله.
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
📎من
از تمام این دنیا
تنها
کوچه ای می خواهم که
طُ را
به آغوش من برگرداند...
@mahruyan123456🍃
[...إِنَّ أللهَ یُحِبُّ ألتّوّابینَ...]
بقره(۲۲۲)
خداےمهربونِ ما ...
میگه: تو فقــط توبه ڪُن...
بـبـیـن !!
من هم میبخشمت هم خیلیم دوسِت دارم
#توبه
@mahruyan123456🍃