🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_صد_چهل_هشت :+معلومه... فقط با ایده آلاي تو فاصله داره.. خیال میکنی اگه قا
💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_صد_چهل_نه
خدایا خودم را به تو سپرده ام.
:+بله منیر خانم؟
:_افسانه خانم گفتن کم کم آماده شین.. الآن مهمونا میرسن...
نفسم را بیرون میدهم،اوووف
شروع شد،خیمه شب بازي شروع شد...
لعنت به تو...
خودم هم نمیدانم این مخاطب >>تو <<کیست؟؟
صداي موبایلم میآید،به طرفش خم میشوم.
فاطمه است.
:_الو فاطمه
:+سلام نیکی چطوري؟
:_اي بگی نگی.. تو خوبی؟
:+اوهوم... نیکی ببین هنوزم دیر نشده... بیا از خر شیطون پایین،یه
نه بگو خودت رو خلاص کن...
:_فاطمه،من بهترین تصمیم رو گرفتم...
:+کجاي این بهترین تصمیمه؟نیکی خواهش میکنم بیشتر فکر کن...
از کوره درمیروم.طاقت این حرف ها را ندارم
:_فاطمه.. من نیازي به این حرفا ندارم... اگه واقعا دوست منی،به جاي این نصیحتا،فقط دلداریم بده.. بگو این کابوس یه روز تموم
میشه...من الآن به امید نیاز دارم فاطمه...
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_صد_پنجاه
چند ثانیه،سکوت برقرار میشود،اشک هایم را پاك میکنم... باز هم
خودم را باختم... نباید اینطور پیش برود..
:+باشه.. ولی اول بگو ببینم این پدر روحانی چه شکلی هست؟
لحن شوخی،همه ي صداي پر از اداي فاطمه را میگیرد. میخندم،فارغ
از تمام مشکلات و سیاوش ها و مسیح ها...
_:پدر روحانی؟؟
:+آره دیگه.. تو رو خدا زنش شدي بگو بره اسمشو عوض کنه.. این
چه اسمیه آخه...از قیافه ش بگو...
:_چی بگم آخه؟؟ صورتش معمولیه..
:+معمولی خوبه.. مرد که نباید خوشگل باشه...
نمیتوانم از چشمانش بگویم... نه به فاطمه،نه به هیچکس.. نمیتوانم از
برق خارق العاده ي چشمانش بگویم... حتی خودم را هم نمیتوانم
توجیه کنم که این چشم ها،چرا اینقدر برایم مرموزند...
:+حالا لباس چی میخواي بپوشی؟
صداي فاطمه،مرا به خودم دعوت میکند.
:_نمیدونم.. چی بپوشم به نظرت؟؟
:+یه چیزي بپوش مامان و باباش خوششون بیاد دیگه.. پدرروحانی
که پسندیده رفته...
پشت بندش،میخندد.
:_فاطمه؟؟
:+باشه باشه من تسلیم...
لحنش عوض میشود
:+نیکی مراقب خودت باش.
نباید بگذارم باز هم اشک هایم جاري شود،براي امروز کافی است.
:_من برم فاطمه.. بازم باهم در تماسیم..
:+برو به سلامت... بیخبرم نذار..خداحافظ
:_خداحافظ
تلفن را روي تخت میاندازم.
من چقدر نازك نارنجی شده ام!
به طرف کمد میروم.
پیراهن بلند توسی میپوشم و روسري سفید با طرح هاي توسی...
رنگ مرده!
گرد مرگ به تمام جوانیم پاشیده ام!
نگاهی به خودم در آینه میاندازم،چقدر این دختر درون آینه برایم
غریبه است.
شاید اگر صبر می کردم زمان حلال تمام این مشکلات می شد...
اما نه!
گذشت زمان نه عقاید من را تغییر می دهد و نه تفکرات پدر و مادرم
را...
گذشت زمان سیاوش را امیدوارتر می کند و من را درگیرتر...
نباید بیشتر از این وقت تلف کنم.
از اتاق بیرون میروم. جنب و جوش عجیبی بر خانه حاکم است.
خدمتکارانی که فقط در مهمانی هاي بزرگ میآمدند، گوشه و کنار
خانه میبینم.
این همه تقلا،فقط براي یک مهمانی کوچک هشت نفره؟؟
صداي مامان را از گوشه ي سالن میشنوم،به طرفش میروم.
مشغول صحبت با تلفن است. هنوز متوجه حضور من نشده...
:_آره دیگه،یهویی شد...
:_نه خواستگاري که نیست... بله بُرون عه یه جورایی...
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
دیگران چون بروند از نظر از دل بروند
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی ...💔
شادی روحش صلوات 🌹
#سرداردلها
#حاجقاسمسلیمانی
@mahruyan123456🍃
دستگداییامشبجمعهبهسوےتوست
خیلےشنیدهامڪهگداپرورےحسین...!
#شبجمعهستهوآیتنڪنممیمیرم💔
@mahruyan123456🍃
🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_صد_چهل_نه خدایا خودم را به تو سپرده ام. :+بله منیر خانم؟ :_افسانه خانم
💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_صد_پنجاه_یک
_:سلامت باشین... آره دیگه این دو نفر همدیگه رو خیلی وقته
میشناسن... مام گفتیم همه چی رسمی بشه...
به طرف آشپزخانه میروم.
مامان و بابا واقعا خیال میکنند من از روي علاقه میخواهم با مسیح
ازدواج کنم.
از فکرش پوزخندي روي لب هایم کش میآید.
من...علاقه...آن هم به مسیح...؟!
خنده دار است.
وارد آشپزخانه میشوم،منیر سخت مشغول تدارك دیدن است...
:_خداقوت منیرخانم
به طرفم که برمیگردد،صورت خوشحالش را میبینم.
:+قربونت برم عروس خانم...
جلو میآید و بازوهایم را میگیرد
:+چقدر ماه شدي هزار ماشاءاللّه... هزار الله اکبر.. ماشاءالله...
:_تو هم خوشحالی که من دارم میرم منیرخانم؟
:+نه خانم. من خوشحالم که سر و سامون گرفتین.. بالاخره هر کسی
یه روز ازدواج میکنه..
دلم نمیآید شادي اش را برهم بزنم... دوست ندارم غصه ي مرا بخورد.. همین که مامان و بابا و منیر فکر کنند من به سوي
خوشبختی میروم،برایم کافیست...
_:مزاحمت نمیشم،به کارت برس.
*
روبه روي مامان و بابا در ورودي سالن میایستم تا خوشآمد بگویم..
صداي منیر میآید که مهمان ها را راهنمایی می کند.
اول، عمومحمود وارد میشود.
مردي باابهت و بلندقد.بسیار شبیه پدربزرگ است،منتهی جوان تر
جلو میآید و با مامان دست میدهد،بعد به طرف بابا میرود.
آغوشش را باز میکند،اما بابا خودش را کنار میکشد.
چه کینه ي عجیبی در دل بابا افتاده.
بابا نگاهم میکند،التماس را در چشمانم میریزم و او میبیند.
دستش را دراز میکند و با عمو دست میدهد.
لبخند روي لب هاي عمو مینشیند،اما بابا همچنان جدي است..
خوشحالم،قدم اول را براي آشتی برداشتم..
عمو به طرفم میآید و بغلم میکند.
نفر دوم زنعمو است.زنی خوش استایل و موقر..
موهاي طلایی اش،زیر شال گلبهی اش برق میزنند.
جلو میآید و مامان را بغل میکند،به نظر مهربان و دوست داشتنی میآید.
:_افسانه جون من شراره ام... خیلی دوس داشتم ببینمتون..
مامان لبخند میزند
:+خیلی خوش اومدین،منم مشتاق دیدار بودم...
زنعموشراره،با بابا هم دست میدهد و به طرف من میآید..
:_به به،عروس خوشگلم.محمود دیدیش ؟ پس دختري که خواب و
خوراك رو از مسیحِ من گرفته،تویی؟؟
تنها لبخند میزنم،زنعمو بغلم میکند.
چقدر خونگرم است،برعکس پسرش..
نفر سوم،خودش است... نمیدانم چرا با دیدنش کمی خودم را گم
میکنم..
کت و شلوار کرم با پیراهن قهوه اي پوشیده و دسته گل بزرگی در
دست دارد.
مثل دفعه ي قبل،پر از مریم...
دست مامان را میگیرد و میبوسد،بابا را مردانه بغل میکند و کنار من
میایستد.
چرا مثل پدر و مادرش نرفت تا بنشیند؟
کنارم که میایستد،قدم تا سینه اش به سختی میرسد.
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456