eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
819 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 بھ‌تو‌از‌دورســلام‌ بھ‌حسیݩ‌از‌طرف‌وصلھ‌ناجورسـلام♥️ @mahruyan123456🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : با سردی ازشون خداحافظی کرده و اینبار جلوتر از او راه افتادم . شاید دیگر به معنای واقعی کم آورده بودم . روزی نهایت آرزویم بود پا گذاشتن به این خانه و نزدیک شدن به اهالی این خانه ... و اما حال جور دیگری بود . هر چقدر برای نزدیک شدن تلاش می کردم به در بسته می خوردم . از این همه تظاهر و دروغ ! به ستوه آمده بودم. چند ماهی بود که کلاف زندگی ام با دروغ و پنهان کاری پیچ و تاب خورده بود و در نهایت به گره هایی کور مبدل شده بود . و ندایی در درونم فریاد میزد : هنوز اول راهی ! به همین زودی جا زدی !به همین راحتی دست از تلاش, برای بدست آوردنش برداشتی . دزد گیر ماشین را زد و منتظرم بود برای اینکه سوار شوم . نه دیگر جانی داشتم و نه حوصله ای برای لجبازی کردن ! کنار ماشین ایستادم و او هم روبرویم بود . بی حرف بهم زل زده بودیم . یه چیزی در نگاهش بود که حس می کردم خجل است . از حرفی که امشب در میان جمع زد . مگر نه اینکه قرار بود نقش بازی کند ! پس چه شد که انقدر عرِصه بهش تنگ شد و حرف دلش را که مدت ها بود از زمانی که محرمش شده بودم تلمبار شده بود را بیرون ریخت و خودش را خالی کرد . به معنای واقعی بیشتر از وقتی خرد شدم ... حتی اگر تمام تنم را با ساطور تکه تکه می کرد تا این حد برایم درد نداشت . چه چیز در من وجود داشت که اینگونه نفرت داشت بیداد می کرد . انگار معطل کرده بودم تا او بگوید سوار شو ... همین هم شد . آرام لب زد و گفت : سوار شو ... ***** زخمی تر از آن چیزی بودم که حتی خودم در عجب بودم . دیگر به چشمم نمی آمد ... نگرانی و غیرتی پوشالی که از خودش نشان میداد . او از مردانگی تنها یک رگ گردن باد کردن و حس مسوولیت یاد گرفته بود . فکر می کرد من هم مانند بقیه ی بیماراش نیاز به مراقبت دارم . دیگه نمی فهمید که یک زن ! آن هم زنی ، چون من !که شکست خورده ی این روزگار لعنتی است، بیشتر از هر چیزی به محبت احتیاج دارد . درب حیاط ، را باز کرده و آهسته پشت سرم بستم . به خیال اینکه خواب باشند ! نور کمی خانه را روشن کرده بود و از پشت شیشه مادر را دیدم که پشت میز خیاطی اش نشسته و در حال خیاطی بود . پاورچین ، پاورچین وارد شده و یواشکی از کنار دیوار خودم را به پله ها رساندم . میخواستم از سوال و جواب های مادر فرار کنم . حتم داشتم که با قیافه ی بهم ریخته ی من پی به ناراحتی ام می برد . به پله ی دومی نرسیده بودم که صدایم زد ... --طهورا !کجا میری ! برگشتم و با شرمندگی سرم را پایین انداخته و گفتم :سلام ، مامان ... دستش را به کمرش زده بود و از بالای عینکش نگاهی دقیق بهم انداخت و گفت : علیک سلام ، همیشه مهمونی ! خوش گذشت عزیزم . چه خوش گذشتنی ! چه تولد به یاد ماندنی ... کاش بودی مادر تا ببینی دخترت خوشبخت و خوشحال است. برای دل خوشی اش لبخند زده و گفتم : بله خدا رو شکر خوب بود همه چیز . جای شما خالی . --خب به سلامتی!حالا چرا داشتی یواشکی می رفتی بالا !؟ --ببخشید ؛ خیلی خسته بودم . گفتم زودتر برم بخوابم . خمیازه ای کشید و با خستگی که از صورتش هویدا بود گفت : باشه مادر ، برو بخواب ، منم خیلی خسته ام . باید فردا زودتر بیدار بشم . توام بیا کمکم تا فردا این سفارش های مشتری ها رو تحویل بدیم . --چشم مامان ... شبتون بخیر . --شب بخیر دخترم . سرم به بالش نرسیده بود به خواب رفتم . و صبح با سر و صدایی که شبیه به دعوا بود پریشان و هراسان بیدار شدم . قلبم ریپ میزد و گنجشگ وار در سینه ام می تپید . شتابان با حالتی که دست کمی از دویدن نبود خودم را به طبقه ی پایین رساندم . چشمام سیاهی رفت با دیدن صحنه ای که روبروم بود . دستم را محکم به صورتم زدم و جیغ کشیدم : ولش کن عوضی ! ولش کن مادرمو ... نگاه خمارش رو بهم دوخت و با سر مستی و دیوانگی در حالی که فشار دست هایش را زیر گلوی مادر بیشتر می کرد گفت : خفه شو دختره هرزه !‌ آه از نهادم برخاست و دهانم باز مانده بود . خدای من ! چی داشت می گفت ... انگ بی عفتی به تنها خواهرش میزد . به کجا داری میری که همه چیز رو زیر پا گذاشتی . مادر صورتش از شدت فشاری که زیر گلوش بود کبود شده و نای حرف زدن نداشت . جای تعلل نبود ... از پشت سر یقه ی پیراهنش رو کشیدم . تقلا می کردم تا هر طور شده مادر رو از چنگالش نجات بدم . اما زورم بهش نمی رسید . دیگه اون برادر لاغر ، مردنی و نشئه نبود . مال حروم خوب بهش ساخته بود و زیر زبونش مزه کرده بود . یال و کوپالی بهم زده بود ... با یک دستش پرتم کرد و به پشت روی زمین افتادم و کمرم تیر کشید . دستم رو از کمرم گرفته و گفتم : الهی دستت بشکنه... چه مرگته! باز پول میخوای !! 👇🏻👇🏻
👆🏻👆🏻ادامه عربده ی وحشتناکی کشید و گفت : خفه شو طهورا !وگرنه با همین دستام هم ترو می کُشم هم مادرت رو ... خودم رو روی زمین کشیدم ... دستم رو از دیوار گرفته و به زور بلند شدم . درد امانم را بریده بود . نفس کم می آوردم . سرفه ای کرده و به زحمت کلمات را ردیف کرده و جملات را ادا کردم : چیکار مامان داری ؟! از کی انقد وقیح شدی که دست روی مادر بلند میکنی . به خداوندی خدا بلایی سر مامان بیاد راحتت نمی ذارم . رنگ نگاهش عوض شد و دستش رو پایین کشید . دلم برای مادر به آتش کشیده شد . با صورتی کبود شده روی زمین افتاد .سینه اش به خس خس افتاده بود . رفتم بالای سرش و با گریه داد زدم : خدا لعنتت کنه طاهر . که جز دردسر هیچی به دنبال نداری . مادر چشماش رو به زور باز نگه داشته بود زیر لب چیزی میگفت اما من نمی توانستم بفهمم چه می گوید ‌. کنارم زانو زد . با چشمای دریده و وحشی اش بهم زل زد. و با بی رحمی گفت : داره تاوان خیره سری و بی عقلی ترو پس میده . بهت گفته بودم ، نباید زن این مردک بشی . اما گوش نکردی ‌. انگشتش رو جلوی صورتم تکون داد و گفت : این تازه اولشه . راحتت نمی ذارم . با نفرت بهش زل زدم و تمام کینه و حس بدی که ازش داشتم رو توی نگاهم ریخته و با عصبانیت گفتم : به تو هیچ ربطی نداره که من با کی ازدواج کردم . تو هیچ غلطی نمی تونی کنی . حالم ازت بهم میخوره . از تو و اون رئیس عوضی تر از خودت . دستش رو بالا برد و با پشت دست محکم تو دهنم زد و گفت : لال شو ...وگرنه قول نمیدم زنده از زیر دستم بیرون بری . نمیدونم از ترس جون خودم بودم که ساکت شدم یا از اینکه هر حرفی میزد اونقدر کله شق بود که عملیش می کرد زبان به دهان گرفته و بی صدا کنار مادر گریستم ... ادامه دارد ... به قلم ✍🏻 دل آرا ❌کپی رمان حرام است❌ @mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : دست و پام رو گم کرده بودم . مادر به زور لای چشماش رو باز نگه داشته بود و نبضش رو که می گرفتم خیلی کُند میزد . ناچار به اورژانس زنگ زده و ازشون کمک خواستم . وقتی دستگاه اکسیژن را روی صورتش می دیدم از خودم بدم می اومد . از طاهر ... او به خاطر ما به این حال و روز افتاده بود . یکی از تکنسین ها در حالی که فشار مادر رو می گرفت ازم پرسید : چرا اینطور شده ! وضعیت خوبی نداره . فشارش افت کرده و به زور داره نفس میکشه . اگه این وضع ادامه پیدا کنه باید بره بیمارستان . شرمم میشد که بگم شاهکار پسرشه! بهش گفتم : فشار و استرس زیادی بهش وارد شده . ترو خدا حالش خوب میشه !؟ --نگران نباشید ، بله خوب میشه . اما باید خیلی ازشون مراقبت کنید . اگه یکبار دیگه اینطور فشار عصبی بهش وارد بشه خدای نکرده به مرگ مغزی و یاسکته منجر میشه . الان هم بذارید استراحت کنن و یک ساعتی دیگه یک چیزی بهش بدید بخوره . خدا رو شکر کردم که خطر رفع شده ! بالای سرش نشسته بودم و صورت بی رمق و رنگ پریده اش را نظاره می کردم . و زیر لب آیة الکرسی میخواندم . یادش بخیر خانجون همیشه میگفت هر وقت دیگه راه به جایی نداشتی وخیلی گرفتار بودی آیة الكرسي بخون . بوسه ای روی دستش زدم و سرم را کنارش گذاشته و چشمام رو روی هم گذاشتم . به یاد کودکی هایم ... تمام قهر و دلخوری ها در آغوش و نوازش دستانش ختم به خیر میشد و به ثانیه نکشیده به سرعت برق و باد فراموش می کردم که چیزی شده . یادم می رفت که من همان دخترکی بودم که اشک بهش اجازه ی حرف زدن نمی داد. کاش بازم تکرار بشن اون روزها . کاش مثل بچگی هام انقدر باهات راحت بودم که خودم همه چیز رو واست بگم . صدای گرفته و خفه اش طنین انداز شد . --طهورا ؟! مادر... --جانم مامان !بیدار شدی . قربونت برم حالت بهتره !! --خوبم ، تو دل واپس نباش . ناهار چیزی درست نکردی! --نه مامان ، نگران شما بودم . دست و دلم نرفت که چیزی درست کنم . --اون بچه الان از مدرسه میاد ناهار میخواد. مادر که باشی حتی در بدترین حال ! باز هم به فکر جگر گوشه ات هستی . سرم را جلو بردم و روی پیشانی اش را بوسیدم و گفتم : الان میرم یه چیزی آماده میکنم . مامان !؟ --دستت درد نکنه . بگو چی میخوای بگی ! --چرا طاهر باهات دعوا کرد !! چرا ترو زد ... دور از جونت ، زبونم لال داشت خفه ات می کرد . چشماش پر شد از اشک . روش رو بر گردوند و گفت : میگه چرا تو با امیر حسین ازدواج کردی . میگم تو چیکار داری ! اون پسر خوبیه . اینا دیگه عقد کردن . میگه نه ... مرغش یک پا داره . با ترس به لب مادر چشم دوخته بودم . دلم گواهی بد میداد . حتم داشت چیزی گفته که نباید!! صورت مادر را با دستام قاب کرده و با التماس بهش گفتم : ترو خدا بگو ! مامان اون چی ازت خواست ! چی گفت ؟؟ اشک از گوشه ی چشمش فوران میزد و روی گونه های برجسته اش سُر میخورد . با دست رد اشکاش رو گرفته و گفتم : گریه نکن مامان، جیگر منو نسوزون. حرف بزن . به سختی حرف میزد ... اما برای من که می شنیدم تلخ تر و سخت تر بود . --گفت باید هر چه زودتر طلاق طهورا رو بگیری . وگرنه نمی ذارم آب خوش از گلوش پایین بره . پاهام سست شد ... دستام تکون می خورد ... روی زمین سُر خوردم... سرم را به دیوار تکیه دادم . نمیدونستم که منشا تمام این مشکلاتم کجاست ! چرا روز به روز گرفتاری هام بیشتر میشه . امیر حسین منو نمی خواست ... اما من که دوستش داشتم . عاشقش بودم ... چقدر حسرت اینکه اسمم بره تو شناسنامه اش و بشه محرمم رو داشتم ... حالا چطور به راحتی از دستش بدم . به مادر نگاهی از سر بیچارگی انداخته و گفتم : مامان ترو خدا ! کمکم کن . خجالت را کنار گذاشته و ادامه دادم : من امیر حسین رو دوست دارم . اون شوهرمه . از من نخواه که ازش جدا بشم . انگشت های بی جونش رو دور مچ دستم حلقه کرد و لب زد : تا من و پدرت هستیم هیچ غلطی نمیتونه کنه . دخترم ! این حرف رو از من گوش کن . طاهر خیلی عوض شده . دیگه خبری از اون مهر و عطوفت و قلبی که سرشار از مهربونی بود نیست ... شده یک آدم کینه ای با قلبی مالامال از عقده ... به هر کاری دست میزنه . به قول خودش آب از سرش گذشته . به میان حرفش رفته و گفتم : چی میخوای بگی مامان ؟! بی حاشیه برو سر اصل مطلب . --قرار بود هفته ی دیگه مشهد برید . اما برنامه ریزی کنید و آخر همین هفته عازم بشید . هر چه زودتر زندگیت رو شروع کن . اون طوری خیالم راحت تره . امیر حسین کنارت هست . -من مشکلی ندارم . اما بهتره شما بهشون بگید . درست نیست که من بگم . چشماش رو ریز کرد و با خنده گفت : ببینم نکنه از شوهرت خجالت میکشی !👇🏻
👆🏻👆🏻ادامه هنوز هم باهاش راحت نشدی ! حرفی نزدم . گذاشتم به گمان خودش خیال کند و همه چیز را پای شرم و حیا بگذارد . خنده ی بی جونی کرد و گفت : خودم با مادرش صحبت میکنم . حرفی که مادر زد مانند پتکی روی سرم آوار شد . چه راحت میگفت امیر حسین کنارته! چه زود اعتماد مادر ساده دلم را جلب کرده بود . خبر نداشت که چقدر هوام رو داره .... ادامه دارد ... به قلم ✍🏻دل آرا ❌کپی رمان حرام است❌ @mahruyan123456🍃
https://eitaa.com/joinchat/2451439680C324a658e5c گروه نقد و بررسی رمان پاسخ گوی حرف ها و نظرات شما عزیزان هستم . ورود آقایان به گروه ممنوع❌❌❌ @mahruyan123456🍃
♥ سلام زیباترین آرزوی من تو چقدر معطری که نامت دهانم را پر از بوی نرگس می کند و یادت قلبم را سرشار از شمیم یاس می سازد و مهرت جانم را مملو از عطر رازقی می کند ... أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج @mahruyan123456🍃
و تو تجلی مهر خدایی طلوع کن در صبح که چشم خورشید منتظر است و این خانه در هوای صبح تو را می خواند... پیشانی عشق به سرانگشت تو محتاج است... طلوع کن طلوع کن که عشق بیدارست.... @mahruyan123456🍃
همه یاد می گیرند زندگی کنند اما همه نمیتوانند زیبا زندگی کنند زندگی کردن یک عادته اما زیبا زندگی کردن یک فضیلت.. @mahruyan123456🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا