فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#اســتورے🎞
بھتوازدورســلام
بھحسیݩازطرفوصلھناجورسـلام♥️
@mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتصدوسیوشش:
با سردی ازشون خداحافظی کرده و اینبار جلوتر از او راه افتادم .
شاید دیگر به معنای واقعی کم آورده بودم .
روزی نهایت آرزویم بود پا گذاشتن به این خانه و نزدیک شدن به اهالی این خانه ...
و اما حال جور دیگری بود .
هر چقدر برای نزدیک شدن تلاش می کردم به در بسته می خوردم .
از این همه تظاهر و دروغ !
به ستوه آمده بودم.
چند ماهی بود که کلاف زندگی ام با دروغ و پنهان کاری پیچ و تاب خورده بود و در نهایت به گره هایی کور مبدل شده بود .
و ندایی در درونم فریاد میزد : هنوز اول راهی ! به همین زودی جا زدی !به همین راحتی دست از تلاش, برای بدست آوردنش برداشتی .
دزد گیر ماشین را زد و منتظرم بود برای اینکه سوار شوم .
نه دیگر جانی داشتم و نه حوصله ای برای لجبازی کردن !
کنار ماشین ایستادم و او هم روبرویم بود .
بی حرف بهم زل زده بودیم .
یه چیزی در نگاهش بود که حس می کردم خجل است .
از حرفی که امشب در میان جمع زد .
مگر نه اینکه قرار بود نقش بازی کند !
پس چه شد که انقدر عرِصه بهش تنگ شد و حرف دلش را که مدت ها بود از زمانی که محرمش شده بودم تلمبار شده بود را بیرون ریخت و خودش را خالی کرد .
به معنای واقعی بیشتر از وقتی خرد شدم ...
حتی اگر تمام تنم را با ساطور تکه تکه می کرد تا این حد برایم درد نداشت .
چه چیز در من وجود داشت که اینگونه نفرت داشت بیداد می کرد .
انگار معطل کرده بودم تا او بگوید سوار شو ...
همین هم شد .
آرام لب زد و گفت : سوار شو ...
*****
زخمی تر از آن چیزی بودم که حتی خودم در عجب بودم .
دیگر به چشمم نمی آمد ...
نگرانی و غیرتی پوشالی که از خودش نشان میداد .
او از مردانگی تنها یک رگ گردن باد کردن و حس مسوولیت یاد گرفته بود .
فکر می کرد من هم مانند بقیه ی بیماراش نیاز به مراقبت دارم .
دیگه نمی فهمید که یک زن !
آن هم زنی ، چون من !که شکست خورده ی این روزگار لعنتی است، بیشتر از هر چیزی به محبت احتیاج دارد .
درب حیاط ، را باز کرده و آهسته پشت سرم بستم .
به خیال اینکه خواب باشند !
نور کمی خانه را روشن کرده بود و از پشت شیشه مادر را دیدم که پشت میز خیاطی اش نشسته و در حال خیاطی بود .
پاورچین ، پاورچین وارد شده و یواشکی از کنار دیوار خودم را به پله ها رساندم .
میخواستم از سوال و جواب های مادر
فرار کنم .
حتم داشتم که با قیافه ی بهم ریخته ی من پی به ناراحتی ام می برد .
به پله ی دومی نرسیده بودم که صدایم زد ...
--طهورا !کجا میری !
برگشتم و با شرمندگی سرم را پایین انداخته و گفتم :سلام ، مامان ...
دستش را به کمرش زده بود و از بالای عینکش نگاهی دقیق بهم انداخت و گفت : علیک سلام ، همیشه مهمونی !
خوش گذشت عزیزم .
چه خوش گذشتنی ! چه تولد به یاد ماندنی ...
کاش بودی مادر تا ببینی دخترت خوشبخت و خوشحال است.
برای دل خوشی اش لبخند زده و گفتم : بله خدا رو شکر خوب بود همه چیز .
جای شما خالی .
--خب به سلامتی!حالا چرا داشتی یواشکی می رفتی بالا !؟
--ببخشید ؛ خیلی خسته بودم .
گفتم زودتر برم بخوابم .
خمیازه ای کشید و با خستگی که از صورتش هویدا بود گفت : باشه مادر ، برو بخواب ، منم خیلی خسته ام .
باید فردا زودتر بیدار بشم .
توام بیا کمکم تا فردا این سفارش های مشتری ها رو تحویل بدیم .
--چشم مامان ...
شبتون بخیر .
--شب بخیر دخترم .
سرم به بالش نرسیده بود به خواب رفتم .
و صبح با سر و صدایی که شبیه به دعوا بود پریشان و هراسان بیدار شدم .
قلبم ریپ میزد و گنجشگ وار در سینه ام می تپید .
شتابان با حالتی که دست کمی از دویدن نبود خودم را به طبقه ی پایین رساندم .
چشمام سیاهی رفت با دیدن صحنه ای که روبروم بود .
دستم را محکم به صورتم زدم و جیغ کشیدم :
ولش کن عوضی !
ولش کن مادرمو ...
نگاه خمارش رو بهم دوخت و با سر مستی و دیوانگی در حالی که فشار دست هایش را زیر گلوی مادر بیشتر می کرد گفت : خفه شو دختره هرزه !
آه از نهادم برخاست و دهانم باز مانده بود .
خدای من !
چی داشت می گفت ...
انگ بی عفتی به تنها خواهرش میزد .
به کجا داری میری که همه چیز رو زیر پا گذاشتی .
مادر صورتش از شدت فشاری که زیر گلوش بود کبود شده و نای حرف زدن نداشت .
جای تعلل نبود ...
از پشت سر یقه ی پیراهنش رو کشیدم .
تقلا می کردم تا هر طور شده مادر رو از چنگالش نجات بدم .
اما زورم بهش نمی رسید .
دیگه اون برادر لاغر ، مردنی و نشئه نبود .
مال حروم خوب بهش ساخته بود و زیر زبونش مزه کرده بود .
یال و کوپالی بهم زده بود ...
با یک دستش پرتم کرد و به پشت روی زمین افتادم و کمرم تیر کشید .
دستم رو از کمرم گرفته و گفتم : الهی دستت بشکنه...
چه مرگته! باز پول میخوای !!
👇🏻👇🏻
👆🏻👆🏻ادامه
عربده ی وحشتناکی کشید و گفت : خفه شو طهورا !وگرنه با همین دستام هم ترو می کُشم هم مادرت رو ...
خودم رو روی زمین کشیدم ...
دستم رو از دیوار گرفته و به زور بلند شدم .
درد امانم را بریده بود .
نفس کم می آوردم .
سرفه ای کرده و به زحمت کلمات را ردیف کرده و جملات را ادا کردم :
چیکار مامان داری ؟!
از کی انقد وقیح شدی که دست روی مادر بلند میکنی .
به خداوندی خدا بلایی سر مامان بیاد راحتت نمی ذارم .
رنگ نگاهش عوض شد و دستش رو پایین کشید .
دلم برای مادر به آتش کشیده شد .
با صورتی کبود شده روی زمین افتاد .سینه اش به خس خس افتاده بود .
رفتم بالای سرش و با گریه داد زدم : خدا لعنتت کنه طاهر .
که جز دردسر هیچی به دنبال نداری .
مادر چشماش رو به زور باز نگه داشته بود زیر لب چیزی میگفت اما من نمی توانستم بفهمم چه می گوید .
کنارم زانو زد .
با چشمای دریده و وحشی اش بهم زل زد.
و با بی رحمی گفت : داره تاوان خیره سری و بی عقلی ترو پس میده .
بهت گفته بودم ، نباید زن این مردک بشی .
اما گوش نکردی .
انگشتش رو جلوی صورتم تکون داد و گفت : این تازه اولشه .
راحتت نمی ذارم .
با نفرت بهش زل زدم و تمام کینه و حس بدی که ازش داشتم رو توی نگاهم ریخته و با عصبانیت گفتم : به تو هیچ ربطی نداره که من با کی ازدواج کردم .
تو هیچ غلطی نمی تونی کنی .
حالم ازت بهم میخوره .
از تو و اون رئیس عوضی تر از خودت .
دستش رو بالا برد و با پشت دست محکم تو دهنم زد و گفت : لال شو ...وگرنه قول نمیدم زنده از زیر دستم بیرون بری .
نمیدونم از ترس جون خودم بودم که ساکت شدم یا از اینکه هر حرفی میزد اونقدر کله شق بود که عملیش می کرد زبان به دهان گرفته و بی صدا کنار مادر گریستم ...
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهیمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍🏻 دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتصدوسیوهفت:
دست و پام رو گم کرده بودم .
مادر به زور لای چشماش رو باز نگه داشته بود و نبضش رو که می گرفتم خیلی کُند میزد .
ناچار به اورژانس زنگ زده و ازشون کمک خواستم .
وقتی دستگاه اکسیژن را روی صورتش می دیدم از خودم بدم می اومد .
از طاهر ...
او به خاطر ما به این حال و روز افتاده بود .
یکی از تکنسین ها در حالی که فشار مادر رو می گرفت ازم پرسید : چرا اینطور شده ! وضعیت خوبی نداره .
فشارش افت کرده و به زور داره نفس میکشه .
اگه این وضع ادامه پیدا کنه باید بره بیمارستان .
شرمم میشد که بگم شاهکار پسرشه!
بهش گفتم : فشار و استرس زیادی بهش وارد شده .
ترو خدا حالش خوب میشه !؟
--نگران نباشید ، بله خوب میشه .
اما باید خیلی ازشون مراقبت کنید .
اگه یکبار دیگه اینطور فشار عصبی بهش وارد بشه خدای نکرده به مرگ مغزی و یاسکته منجر میشه .
الان هم بذارید استراحت کنن و یک ساعتی دیگه یک چیزی بهش بدید بخوره .
خدا رو شکر کردم که خطر رفع شده !
بالای سرش نشسته بودم و صورت بی رمق و رنگ پریده اش را نظاره می کردم .
و زیر لب آیة الکرسی میخواندم .
یادش بخیر خانجون همیشه میگفت هر وقت دیگه راه به جایی نداشتی وخیلی گرفتار بودی آیة الكرسي بخون .
بوسه ای روی دستش زدم و سرم را کنارش گذاشته و چشمام رو روی هم گذاشتم .
به یاد کودکی هایم ...
تمام قهر و دلخوری ها در آغوش و نوازش دستانش ختم به خیر میشد و به ثانیه نکشیده به سرعت برق و باد فراموش می کردم که چیزی شده .
یادم می رفت که من همان دخترکی بودم که اشک بهش اجازه ی حرف زدن نمی داد.
کاش بازم تکرار بشن اون روزها .
کاش مثل بچگی هام انقدر باهات راحت بودم که خودم همه چیز رو واست بگم .
صدای گرفته و خفه اش طنین انداز شد .
--طهورا ؟! مادر...
--جانم مامان !بیدار شدی .
قربونت برم حالت بهتره !!
--خوبم ، تو دل واپس نباش .
ناهار چیزی درست نکردی!
--نه مامان ، نگران شما بودم .
دست و دلم نرفت که چیزی درست کنم .
--اون بچه الان از مدرسه میاد ناهار میخواد.
مادر که باشی حتی در بدترین حال ! باز هم به فکر جگر گوشه ات هستی .
سرم را جلو بردم و روی پیشانی اش را بوسیدم و گفتم : الان میرم یه چیزی آماده میکنم .
مامان !؟
--دستت درد نکنه . بگو چی میخوای بگی !
--چرا طاهر باهات دعوا کرد !! چرا ترو زد ...
دور از جونت ، زبونم لال داشت خفه ات می کرد .
چشماش پر شد از اشک .
روش رو بر گردوند و گفت : میگه چرا تو با امیر حسین ازدواج کردی .
میگم تو چیکار داری ! اون پسر خوبیه .
اینا دیگه عقد کردن .
میگه نه ...
مرغش یک پا داره .
با ترس به لب مادر چشم دوخته بودم .
دلم گواهی بد میداد .
حتم داشت چیزی گفته که نباید!!
صورت مادر را با دستام قاب کرده و با التماس بهش گفتم : ترو خدا بگو ! مامان اون چی ازت خواست ! چی گفت ؟؟
اشک از گوشه ی چشمش فوران میزد و روی گونه های برجسته اش سُر میخورد .
با دست رد اشکاش رو گرفته و گفتم : گریه نکن مامان، جیگر منو نسوزون.
حرف بزن .
به سختی حرف میزد ...
اما برای من که می شنیدم تلخ تر و سخت تر بود .
--گفت باید هر چه زودتر طلاق طهورا رو بگیری .
وگرنه نمی ذارم آب خوش از گلوش پایین بره .
پاهام سست شد ...
دستام تکون می خورد ...
روی زمین سُر خوردم...
سرم را به دیوار تکیه دادم .
نمیدونستم که منشا تمام این مشکلاتم کجاست !
چرا روز به روز گرفتاری هام بیشتر میشه .
امیر حسین منو نمی خواست ...
اما من که دوستش داشتم .
عاشقش بودم ...
چقدر حسرت اینکه اسمم بره تو شناسنامه اش و بشه محرمم رو داشتم ...
حالا چطور به راحتی از دستش بدم .
به مادر نگاهی از سر بیچارگی انداخته و گفتم : مامان ترو خدا ! کمکم کن .
خجالت را کنار گذاشته و ادامه دادم : من امیر حسین رو دوست دارم .
اون شوهرمه .
از من نخواه که ازش جدا بشم .
انگشت های بی جونش رو دور مچ دستم حلقه کرد و لب زد : تا من و پدرت هستیم هیچ غلطی نمیتونه کنه .
دخترم !
این حرف رو از من گوش کن .
طاهر خیلی عوض شده .
دیگه خبری از اون مهر و عطوفت و قلبی که سرشار از مهربونی بود نیست ...
شده یک آدم کینه ای با قلبی مالامال از عقده ...
به هر کاری دست میزنه .
به قول خودش آب از سرش گذشته .
به میان حرفش رفته و گفتم : چی میخوای بگی مامان ؟! بی حاشیه برو سر اصل مطلب .
--قرار بود هفته ی دیگه مشهد برید .
اما برنامه ریزی کنید و آخر همین هفته عازم بشید .
هر چه زودتر زندگیت رو شروع کن .
اون طوری خیالم راحت تره .
امیر حسین کنارت هست .
-من مشکلی ندارم .
اما بهتره شما بهشون بگید .
درست نیست که من بگم .
چشماش رو ریز کرد و با خنده گفت : ببینم نکنه از شوهرت خجالت میکشی !👇🏻
👆🏻👆🏻ادامه
هنوز هم باهاش راحت نشدی !
حرفی نزدم .
گذاشتم به گمان خودش خیال کند و همه چیز را پای شرم و حیا بگذارد .
خنده ی بی جونی کرد و گفت : خودم با مادرش صحبت میکنم .
حرفی که مادر زد مانند پتکی روی سرم آوار شد .
چه راحت میگفت امیر حسین کنارته!
چه زود اعتماد مادر ساده دلم را جلب کرده بود .
خبر نداشت که چقدر هوام رو داره ....
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهیمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍🏻دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃
https://eitaa.com/joinchat/2451439680C324a658e5c
گروه نقد و بررسی رمان #طهورا
پاسخ گوی حرف ها و نظرات شما عزیزان هستم .
#محیا
ورود آقایان به گروه ممنوع❌❌❌
@mahruyan123456🍃
#سلام_مولای_من♥
سلام زیباترین آرزوی من
تو چقدر معطری که نامت
دهانم را پر از بوی نرگس می کند
و یادت قلبم را
سرشار از شمیم یاس می سازد
و مهرت جانم را
مملو از عطر رازقی می کند ...
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج
@mahruyan123456🍃
و تو تجلی مهر خدایی
طلوع کن در صبح
که چشم خورشید منتظر است
و این خانه در هوای صبح
تو را می خواند...
پیشانی عشق به
سرانگشت تو محتاج است...
طلوع کن طلوع کن
که عشق بیدارست....
@mahruyan123456🍃
همه یاد می گیرند زندگی کنند
اما همه نمیتوانند زیبا زندگی کنند
زندگی کردن یک عادته
اما زیبا زندگی کردن یک فضیلت..
@mahruyan123456🍃