🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_صد_هفتاد_دو زنعموي من خیال میکند اینکه عربستان مطلع خورشید اسلام است،پس م
💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_صد_هفتاد_سه
او هم به من...
هر دو انگار،قفل شده ایم... فک و دهانمان هم...
مانی به دادمان میرسد:چیزه... میرن فرانسه دیگه...کشور عشق!
عشق را غلیظ میگوید و به ما خیره میشود.
سرم را پایین میاندازم.
زنعمو میگوید:واي چه خوب... نیکی جان شما رفتی تا حالا ؟
قبل از من،مامان میگوید:آره رفتیم اتفاقا نیکی فرانسه هم بلده...
لبخند زنعمو عمیق تر میشود:چه خوب.. ما که رفتیم مسیح با ما
نیومد... کلا اهل سفر نیست،مگر اینکه نیکی جون مجبورش
کنه...حالا چند روزه است سفرتون؟
قبل از من،مانی سریع و بی فکر میگوید:دو هفته
مسیح به مانی چشم غره میرود.
مفهوم سفر دروغین ما این است که در این دوهفته نباید در سطح
شهر دیده شویم و این یعنی فاجعه!
با تعجب دستانم را روي میز میگذارم وکمی خم میشوم، رو به مسیح
میگویم:دو هفــــــتـــــــــــه؟؟
جمع ساکت میشود و خیره به ما..
اشتباه کردم!
مسیح دستش را روي گردنش میگذارد و در حالی که نگاهش را از
بقیه میدزدد میگوید:آره دیگه عزیزم.. دو هفته..
سرم را آرام تکان میدهم،با اخم ظریفی که از غم روي پیشانی ام
نشسته...زیر لب تکرار میکنم:دو هفته... دوهفته...
من میان این همه دروغ چه میکنم خدایا..
سرم را پایین میاندازم.
حس گناه همه ي وجودم را فرا میگیرد.
صداي زنگ موبایل و بعد از آن >ببخشیدِ <عمومحمود میآید.
عمو بلند میشود و در حالی که از میز دور میشود جواب تلفنش را
میدهد.
همچنان خیالم پیش رفتن عمووحید مانده و ماه عسل دو هفته اي!
چند دقیقه میگذرد،عمو برمیگردد و روي صندلی اش مینشیند.
زنعمو آرام میگوید:حالا نمیشد امشب اون تلفنو بذاري کنار؟
عمو بلند میگوید:از جمع عذر میخوام... یکی از شالیکوبی ها تو
لاهیجان آتیش گرفته.. من مدام پیگیر اونم.. شرمنده..
بابا پوزخند میزند:خیال میکردم سِنت بالا رفته اخلاقاي بدت رو ترك
کردي....
کمی میترسم،لحن بابا دوستانه نیست عمو لبخند میزند:مسعود،خیلی چیزا عوض شده...
عمو وحید میگوید:محمودجان... فکر کنم کافیه
بابا کمی بلند میگوید:ولی تو عوض نشدي... هنوز هم همون دیکتاتورِ
بیست وپنج سال پیش هستی.. چشماتو باز کن محمود.. دنیا با
خواسته هاي تو جلو نمیره...
یه نگاه به دور و برت بنداز... پسرت هم درست مثل من.. با کسی
ازدواج کرد که خودش میخواست.. نه با کسی که تو انتخاب کرده
بودي..
نگاهم از بابا روي مسیح سر مٻخورد.
با چشم هاي نگران به بابا و بعد به من زل می زند..
زیر لب مینالم :بابا خواهش میکنم....
عمومحمود میگوید:تا کی میخواي این کینه ي شتري رو با خودت
اینور اونور ببري... چهل و پنج سالت شده مسعود... ولی هنوز همون
بچه ي سرتق و لجبازي....
بابا از جا بلند میشود،با پوزخندِ روي لبش:ممنون از مهمون
نوازیتون... بریم افسانه جان..
بلند میشوم.
زنعمو به طرف مامان و بابا میرود.
دست مامان را میگیرد و دست دیگرش را روي بازوي بابا
میگذارد:خواهش میکنم... زبونِ تلخ محمود رو به من ببخشید..
نمیدانم باید بروم یا بمانم؟
نگاهم به بابا و مامان است که صدایش میآید
:_نیکی مام میریم...
ما؟؟ من و مسیح؟؟ کجا با هم میرویم؟
زنعمو با نگرانی به طرف مسیح برمیگردد:کجا پسرم؟
:_میریم خونه ي خودمون مامان...
خانه ي خودمان؟چه جهنم ترسناکی..
زنعمو میگوید:چرا آخه؟
عمووحید میگوید:شراره جان،بچه ها میخوان من رو تا فرودگاه
برسونن
باز هم بغض،پنجه ي قوي اش را دور گردنم حلقه میکند.
عمومحمود میگوید:میخواي بري وحید؟
بابا میگوید:به خاطر بابا میري؟
عمو تنها سرش را تکان میدهد،ناراحت است... خیلی...
مانی میگوید:پس ما میریم عمووحید رو برسونیم..عمو پروازتون
ساعت چنده؟
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
💗| #رمان_مسیحـا
✨| #پارت_صد_هفتاد_چهار
عمو به مانی نگاه میکند و لبخند میزند:یازده
مانی میگوید:خب بعدشم من نیکی و مسیح رو میبرم میرسونم
فرودگاه دیگه...
مامان میگوید:ولی ما هم باید بیایم فرودگاه
مانی میگوید :زنعمو پروازشون ساعت چهار و نیم صبحه.. کجا بیاین
آخه؟همین جا خداحافظی کنید،زودتر بریم اینا وسایلاشون رو هم
جمع کنن دیگه...
سکوت جمع نشانه ي توافق است.
جلو میروم و بابا را بغل میکنم.
آغوشش هنوز گرم و مطمئن است.
هنوز آرامم میکند و تسلایم میبخشد.
مامان را که بغل میکنم،احساسات دخترانه قلقلکم میدهند و بغضم
میشکند.
مامان،با مهربانی بعد از مدت ها،صورتم را میبوسد و در گوشم
میگوید:مسیح پسر خوبیه.. دوسش داشته باش..
منظورش از دوست داشتن آن است که به حرف هایش گوش کنم
لابد!
زنعمو را هم بغل میکنم،احساسی تر از مامان است و مدام اشک میریزد.
سفارش من را به مسیح و سفارش مسیح را به من میکند.
با عمومحمود دست میدهم،هنوز آنقدر با او راحت نیستم.
مادرانه هاي مامان و زنعمو تازه گل کرده که مانی اشاره میکند دیر
شده و عمو به پرواز نمیرسد....
چادرم را سریع عوض میکنم و بار دیگر با همه خداحافظی میکنم.
صداي بغض دار مامان را میشنوم که از بابا میخواهد زودتر به خانه
بروند.
عذاب وجدان پتک محکمش را به سرم میکوبد.
سریع از خانه بیرون میروم قبل از اینکه بیش از این،بغض سر باز کند.
مانی و عمووحید و مسیح چند قدم جلوتر حرکت میکنند.
صداي پارس هاي سگ خانه بلند میشود،پاتند میکنم و خودم را به
آنها میرسانم.
مسیح میگوید:مانی بیا با ماشین من بریم...
مسیح پشت رول مینشیند و عمووحید کنارش.
من و مانی هم عقب مینشینیم.
استارت میزند و راه میافتیم.
دلم میخواهد هر چهار چرخ ماشین پنچر شود و عمو به پرواز نرسد..
دوست دارم از آسمان سنگ ببارد و عمو به پرواز نرسد...
دوست دارم هواپیما نقص فنی پیدا کند و پرواز به چندین ماه بعد
موکول شود...
اصلا دوست دارم بمیرم و عمو از خیرِ رفتن بگذرد..
نمیخواهم گریه کنم،دوست ندارم بیش از این،عمو نگران برود.
مشغله هاي کاري اش،بیماري پدربزرگ،مشکلات بابا و عمومحمود و
رفاقتی که میترسم به خاطر من،بهم بخورد....
همه و همه روي شانه هاي مردانه ي عمووحید سنگینی میکند.
دوست ندارم غصه خوردن براي نیکی و نگرانی به لیست روزانه ي
عمو اضافه شود...
گریه نمیکنم تا عمو فکر کند برادرزاده اش مثل کوه استوار
است..عمو هر از گاه برمیگردد و نگاهم میکند. من هم نقاب لبخندي
روي لب هایم میزنم و به استقبال محبتش میروم.
نمیدانم چقدر در فکر و خیال پیش میرویم که ساختمان فرودگاه را
میبینم.
قلبم هري میریزد.
نکند واقعا عمو برود چه سوال احمقانه اي..
عمو میرود و من تنها میشوم...
عمو میرود و من میمانم و پسرعمویی مسیح نام و شناسنامه اي که
نام او را یدك میکشد.
ماشین که میایستد،خودم را پرت میکنم بیرون.
نیاز به اکسیژن تازه دارم.
وارد فرودگاه میشویم و روي صندلی هایسرد سالن انتظار مینشینیم.
چند دقیقه میگذرد..
با نگرانی پاهایم را تکان میدهم..
عمو از روي صندلی کناري ام بلند میشود.
:_بچه ها برید تا منم برم دنبال گرفتن کارت پرواز و اینا...
بلند میشوم؛وقت وداع است... وقت خداحافظی با دلگرمی ام...
عمو بغلم میکند و در گوشم میگوید: مراقب خودت باش... نگران
نباش مسیح قابل اعتماده...هر چیزي که شد اول به من خبر
میدي،فهمیدي؟ به خدا توکل کن همه چی درست میشه..
مار چنبره زده ي بغض در گلویم بیدار میشود و چشم هایم را نیش
میزند.
گریه میکنم:عادت کرده بودم به بودنتون...
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے✨
مگر دنیا چھ دارد ڪھ خدایمان ندارد؟
@mahruyan123456🍃
فال #حافظ زدم
آن رند غزلخوان مے گفت :
زندگۍ بے ٺو محالاست ...
ٺو باید باشے ! ♥️`
@mahruyan123456🍃
روزے دیگراست
و عطر ڪــ♡ــربلا
عجب شش گوشه نابت
بوسیدن دارد آقا..
✋🏻اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا
اَباعَبْدِاللهِ الْحُسَیْنــــــ【ع】
✋🏻اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ
یَابْنَ رَسُولِ اللَّهــ【♥️】
@mahruyan123456🍃
👤| #حاج_آقا_قرائتی:
شما جنس مرغوب راڪادو مىپیچید
ڪتاب قیمتى راجلد میڪنید
طلاو جواهرات راسادہ دردسترس قرار نمىدهید
بنابراین #حجاب نشانہ ارزش است✨♥️
@mahruyan123456🍃
ـ در رفاقت رسم ما جان دادن است
هر قدم را صد قدم پس دادن است
ـ هرکه بر ما تب کند جان میدهیم
ناز او را هرچه باشد میخریم
@mahruyan123456🍃