eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
821 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
Quran_-_Joze_02 (1).mp3
6.55M
⚘ترجمه صوتی جزء دوم قرآن ⚘ @mahruyan123456
حدیث اول امروز💐💐 🌷 پيامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) : ✍ خداوند از شنونده قرآن سختی های دنيا را برمیدارد و از قاری آن گرفتاری های آخرت را. 📗 وسائل‌الشیعة، ج۲، ص۸۳ @mahruyan123456
حدیث دوم امروز🌼🌼 ⚠️راههای «نفوذ » بر بندگان 🌸امام صادق عليه السّلام فرمودند:🌸 قالَ الشَّيْطانُ: ☘إذا اسْتَمْکنْتُ مِنْ ابْنِ آدَمَ فِي ثَلاثٍ لَمْ اُبالِ ما عَمِلَ فَإِنَّهُ غَيْرُ مَقْبُولٍ مِنْه 🌸 إذا اسْتَکثَرَ عَمَلَه 🌸 و نَسِيَ ذَنْبَهُ 🌸ودَخَلَهُ الْعُجْبُ. ➖➖🌸🍁🌿🌿🍁🌸➖➖ 👌شيطان (به يارانش) گفت: 🍀از راه سه چيز بر بني آدم مي کنم و در اين صورت باکي ندارم که او چه اعمال (نيکي) انجام مي دهد ☘ زيرا وي در نزد خدا پذيرفته نمي شود. و آن سه عبارتند از: 🍁هنگامي که خود را «بيش از واقع» آن ارزيابي کند! 🍁و گناهان خود را ! 🍁و داراي و خودپسندي باشد! 📚سفينة البحار، ج۲، ص۱۶۱ @mahruyan123456
حدیث سوم امروز🍃🌺 🌿 امام سجاد (علیه السلام) : 🔻فرزندم با پنج کس همنشینی و رفاقت مکن ؛ 1️⃣ از همنشینی با دروغگو پرهیز کن؛ 👈 زیرا او همه چیز را بر خلاف واقع نشان می دهد، دور را نزدیک و نزدیک را به تو دور می نمایاند. 2️⃣ از همنشینی با گناهکار و لاابالی بپرهیز، 👈 زیرا او تو را به بهای یک لقمه یا کمتر از آن می فروشد. 3️⃣ از همنشینی با بخیل برحذر باش، 👈 که او از کمک مالی به تو آنگاه که بسیار به آن نیازمندی، مضایقه می کند. 4️⃣ از همنشینی با احمق ( کم عقل ) اجنتاب کن، 👈 زیرا او می خواهد به تو سودی رساند؛ ولی به زیان تو می انجامد. 5️⃣ از همنشینی با « قاطع رحم » ( کسی که با خویشاوندان قطع رابطه نموده است ) بپرهیز، 👈 که او در سه جای قرآن لعن و نفرین شده است. 📚:مجموعه ورام/ج۲/ص۱۵ @mahruyan123456
حدیث چهارم امروز♥️♥️ ❣پیامبر_اکرم صلی الله علیه و آله: ‌ 🌹بعد از ایمان به خدا، نعمتی بالاتر از همسر موافق و سازگار نیست.‌ ‌ 📚مستدرک الوسائل/ج۲ @mahruyan123456
حدیث پنجم امروز✨✨ امام باقر(ع): 🌷سخن نیک را از گوينده آن برگيريد، اگر چه به آن عمل نكند. ‌ 📚تحف العقول/ ص ۲۹۱ @mahruyan123456
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمضان قبل تر ها ماه همه بود... اکثریت روزه میگرفتند و سر این سفره مینشستند اما حالا... حواست هست ؟ رمضان هم خصوصی شده... 🙃 اندکی کمتر شده تعداد مهمان ها... اگر هنوز جزء خصوصی هایی ، سجده ی شکرش واجب است ... 💚 @mahruyan123456
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
#پارت62 واسه شما درد سر میشه... -بیخیال برید... چیزی نمیشه. دوستم خودشم به هوش بیاد رضایت میده من
خیله خب... گلو صاف کردم: -ببخشید من باید چیکار کنم؟ -صبرکنید تا نیروی خانوم بفرستن. -واسه من؟! میخواین منو ببرین؟! ...- -هه! من عمراً نیام.شدم آش نخورده ودهن سوخته. -اولا آروم تر دوما اینکه دوستتون به هوش بیاد هروقت رضایت داد ما هم با شما کاری نداریم.شاید خودتون اصلا بهش زدید. شوخی که نیست,بچشم مرده. پرستار: -شماره شوهرشو بدید زنگ بزنیم. حرصی که از خود پرستار و ماجرای پیش آمده داشتم را سرش خالی کردم.سرش داد کشیدم(: -"شماره ی شوهر اونو از کجام بیارم؟!" با ترس نگاهم کرد وفهمید این دختر آرام اگر بخواهد میتواند دیو شود تا یاد بگیرد حس پزشکان به او دست ندهد!. سرچرخاندم ودیدم زنى چادر به سر با مانتوی نظامی نزدیکم میشود. -یا خدا... -بریم خانوم. -توروخدا یه ذره واستید الان به هوش میاد خودش رضایت میده. -نمیدونم..لطفا بیاید. هیچ چیز به اندازه ى دیدن امیراحسان خوشحالم نمیکرد. با آن قامت رشیدش از بین جمعیت تشخیصش دادم,پریشان و نگران. مضطرب و ناراحت.از درجات نظامی سر در نمیاوردم اما در این حد میدانستم که هرسه مأمور کنارم ؛ جلویش تعظیم میکردند... میدانستم کلی رتبه اش بالاتراست. پر غرور جلو رفتم و به صدای زن که گفت کجا توجه نکردم: -امیراحسان جان. من را که دید قدم هایش تند تر شد و مقابلم ایستاد. حاضر بودم قسم بخورم که زیرلب خداراشکر کرد! وقتی دید سرپا هستم دیدم که لب هایش شکر گفت. -بهارخوبی؟؟ عزیزم. این اولین بار بود که درشرایط عادی انقدر مهربان شده بود -خوبم بخدا میبینی که.فقط بیا بریم اینارو راضی کن. از پشت شانه ام نگاهی انداخت وگفت -کیارو؟! -پلیسا -پلیس ؟!! -آره پلیس.بیا یه دقیقه.. دستش را کشیدم و نشستیم -ببین من با همون دوتا دوستم بیرون بودم.یعنی با ماشین من بودیم. چشمهای نگرانش که روی صورتم تکان تکان میخورد باعث شد لحظه ا ى سکوت کنم -خب؟؟ -بعد فرحناز گفت که باشوهرش مشکل داره و حالش اصلا خوب نبود. از ماشین پیاده شد تا یه ذره قدم بزنه که ماشین بهش زد,یعنی مشکل از خودش بود,ما شاهدیم که راننده مقصر نبود,بعد من رانندرو رد کردم که بره حالا اینا اومدن منو ببرن!! میگن شاید خودت زدی!! با عصبانیت گفت: -ردش کردی بره؟! تو چه کاره بودی؟! -من میدونم خود فرحنازم بهوش بیاد رضایت میده. -اگه نیومد چی؟! تنم لرزید -میاد... . . . -باشه.هر وقت اومد که تو هم راحت میشی. -یعنی چی؟! منو میخوان بازداشت کنن!؟ متوجهی؟ -خب من چه کاری میتونم بکنم؟؟ -چه کاری؟! بیا بگو سرگردی خودت... -بگم سرگردم؟!! بهار حالت خوبه؟ نگاهم به خط بین دو ابرویش افتاد و بعد به چشمانش -بچه توی شکمشم مرده . میدونی جرم من چی میشه؟ من حتی شماره ى اونم ندارم که ثابت کنم من نزدم.. اما تو که میدونی من نزدم. -نه من از کج بدونم؟ شاید خودت زدی.بعید نیست. -امیر..؟؟ -امیر احسان.حالا پاشو برو معطلشون نکن. مأمور به سمتم آمد -خانوم بلندشید. با التماس به امیر احسان نگاه کردم: -لج نکن! -برو. آهسته تر گفت:من واسه خودمم پارتی بازی نمیکنم . برو. بیزار شدم از خودم,شانسم,کسی نمیفهمد چه میگویم . حالم بهم ریخت..بلند شدم و همراهشان رفتم. نویسنده: 🌼zed.a🌼
لحظه ى آخر برگشتم و دیدم که نگران ایستاده. اما تا نگاهم را دید سرش را با گوشیش گرم کرد.دلم نرفت,از نگاه نگرانش دلم نرفت,آنقدر ضربه سنگین بود که برای این کارش غش و ضعف نروم.برگشتم و دوباره به سمتش رفتم: -من نخواستم پارتی بازی کنی یعنی چرا اولش خواستما اما تو میتونستی در نقش یه شوهر از من دفاع کنی,هر مردی بود همین کارو میکرد,از بقال و قصاب بگیر تا دکتر و مهندس و...هه...پلیس! کلافه گفت: -فعلا برو.نترس اونجا ترس نداره.باید یاد بگیری رو پاى خودت واستی و بچه بازی درنیاری. دست هایم را بالا آوردم و نمایشی برایش دست زدم -آفرین! خوشا به غیرتت! آقای کارگاه دوصفر!با نفرت چادرم را محکم کرده و رو گرداندم.همین که چندقدم دور شدیم پرستار بلند گفت: -بهوش اومد.صبر کنید.بیمارتون بهوش اومد. به سرعت دنبال پرستار دویدم و قبل از آنکه بقیه وارد شوند؛فرحناز آه و ناله کنان را یاد دادم،تندتند با او صحبت کردم: -اون رانندرو رد کردم رفت,به همه گفتم حال روحی و روانیت خوب نبود,تو هم رضایت بده منو اون رانندرو ول کنن در اوج درد،سر تکان داد و با نگرانی گفت: -دخترم مرد؟ -آره. لبخند نامحسوسی زد.صدای وارد شدن بقیه آمدفرحناز با بیجانی گفت: -من رضایت دادم.ولشون کنین...آی.... نماندم و فوری خارج شدم.از جلوی امیراحسان منتظر گذشتم و به واستا گفتن هایش توجه نکردم.حسابی که دور شدم صدا زد: -امیرحسین...امیرحسین... دیگر امیرحسین گفتنش شیرین نبود.از پله های خروجی بیمارستان پایین میرفتم که باز داد زد:امیرحسین واستا. ....- -خانوم حسینی! جالب شد حتی نگفت خانوم غفاری,فامیل خودش را رویم میگذاشت برگشتم و وحشیانه گفتم: -من غفاریم.بهارغفاری,فهمیدی؟ ازت ...ازت... نمیدانستم بگویم یا نه.جرأتش را در خودم نمیدیدم اما گفتم:متنفرم.... دیگر ساکت ماند.برگشتم و به سمت ماشینم رفتم. نه امیرحسینی شنیدم نه خانوم حسینی ای و نه حتی بهارغفاری... . . . نه شامی درست کردم نه به زندگی و سرو وضعم رسیدم. نه اینکه لج کرده باشم,فقط حس کردم حماقت بزرگی کرده ام.نمیتوانم بفهمانم که تا چه حد دل سرد بودم. با افسردگی روی تخت ولو شده بودم و یک ریز فکر میکردم.حتی به بچه ى از دست رفته ى فرحناز هم فکر میکردم. بیگناه رفت.بی دلیل رفت. به مادر شدن فکر کردم.مگر چه رازی داشت که دو دختر سربه هوای دیروز را اینطور رام و اسیر کرده بود؟! یعنی مرد ها هم همینطور بودند؟ یاد آن پزشک افتادم, بین مردهاهم کسانی بودند که پدر شدن را مقدس میدانستند.یعنی امیراحسان با وجود یک بچه باز هم پشتم راخالی میکرد؟ صدای زنگ آمد.بی توجه به لباس نا مناسبم که تنها یک تیشرت گشاد تا روی ران بود سست و بیحال رفتم و در را باز کردم. با سرسنگینی گفت: -سلام. و داخل شد. نتوانستم جواب دهم.به ولله از نازک نارنجی بودن نبود.نمیشد،گلویم یاری نمیکرد.دلم شکسته بود.همانطور افتان و خیزان در تاریکی به سمت اتاق رفتم.پشتم بود. روی تخت خوابیدم و پتو را روی سرم کشیدم متوجه شدم چراغ را روشن کرد. -حالت خوبه؟ پوزخند زیر پتویم را ندید ...- -واسه چی جواب نمیدی؟! واقعا نمیدانست؟؟ ... -بهارخانوم؟ لبه تخت نشست و پتورا کنار زد چشمانم را محکم فشردم تا کاسه ى اشکیش را نبیند. -... دست بزرگش را روی پیشانیم گذاشت و گفت: -نه...تبم که نداری... خودش را بالا کشید و کنارم دراز کشید اما مثل یک دوست.عادی و بدون تماس ...- -تو میفهمی وجدان کارى یعنی چی؟ دین, ایمان... با صدای لرزان گفتم: -تو میفهمی دل شکستن,تنها بودن,بی کسی یعنی چی؟ حس کردم به سمتم متمایل شد -کی گفته من تنهات میذاشتم؟ من دنبال کارات میفتادم اما از راهش.تو گفتی بیا بگو سرگردی! این یعنى چی واقعاً؟ پشتم را بهش کردم و با بغض گفتم: -هیچی.من که حرفی نزدم. -بخدا حواسم بهت بود,واسه بیگناهیت تلاش میکردم اما از راهش. -اوکی فهمیدم. نفس عمیقی کشیدم تا گریه نکنم. برگشت و از پشت بغلم کرد: -منوببخش..دست خودم نیست انقد جدی و سنگم تو کارم..بخدا نمیتونم پارتى بازی کنم,اما بی غیرت نیستم.میخواستم بیام دنبالت.دارم قسم میخورم. -باشه...بیخیال. -اینجوری نمیخوام. با بغض و ناراحتی تمومش نکن,راضی شو. -الآن فکرم کار نمیکنه. -میخوای بریم یه دور بزنیم؟ -نه. -چرا؟ من هنوز رانندگیتو ندیدم.بلندشو عزیزم. تند وکوتاه سرم را بوسید.اما جایش درد گرفت. جای بوسه اش درد داشت مثل همیشه نچسبید حتی دستش که روی پهلویم بود مثل همیشه امن نبود . سنگین بود و درد داشت -حالم خوب نیست . باشه یه روز دیگه. بلند شد و آه عمیقی کشید. به این راحتی ها نبود . دلم صاف نشد که نشد. -موندم پیش دوستت. متعجب برگشتم و نگاهش کردم نویسنده: 🌼zed.a🌼
.... موزیانه خندید و گفت: -هان؟! چی شد؟! -اذیت نکن بقیشو بگو.موندی که چی؟ -اول آشتی کن تا باقیشو بگم. با تمام کنجکاوی رو گرداندم -باشه....انقدر خبرای خاله زنکی داشتم...حیف... طاقت نیاوردم ونشستم بگو امیراحسان,بخدا سرم درد میکنه. -اول آشتی و حلالیت زوری. داشت ساعتش را باز میکرد -نمیتونم.دلم باهات صاف نمیشه.دیگه الان بدترم شد,منو ول کردی رفتی دنبال دوستم؟؟ انگار منظورم را بدفهمید با جدیت نگاهم کرد وگفت: -من؟! من برم دنبال... لا اله الا الله.... -منظورم اینه من مهم تر بودم. -تنها بود,هم خودم خواستم هم اینکه اونجا گفتن باید همراه داشته باشه. -خب؟؟ -هیچی دیگه شما که ماشالاه بیخیال دوستتون شدید منم زنگ زدم فائزه اگه میتونه بیاد که نتونست.بخاطر تو موندم. -هه..لطف عالی مستدام. دوباره خوابیدم -مرخصش کردن.فقط سرش شکسته بود.زیاد معطل نشدم,حساب کردمو رسوندمش خونش.بنده خدا باردار بوده,کلی از شوهرش میترسید. -چیزی نگفت؟ -نه,اصلا حرف نزد. لباس هایش را عوض کرد و دوباره کنارم دراز کشید: -خدایا شکرت...هی.... ***** استکان را آب کشیدم و با دست خیس گوشی را که ساعت 9صبح زنگ میخورد برداشتم.متوجه شدم امیراحسان کنجکاو شد اما به روی خودش نیاورد و صبحانه اش را خورد.بله؟ -سلام.ببخشید این وقت مزاحمتون شدم.من اون راننده ای هستم که با دوستتون تصادف کردم. امیراحسان سرش با چایش گرم بود اما کاملا مشخص بود گوشش بامن است -آهان...خب؟ -من اون موقع مجبور شدم برم, الان زنگ زدم واسه خسارت و... چه میدونم. -شماره منو از کجا اوردید؟ نگاه امیراحسان بالا آمد -رفتم بیمارستان تو برگه ای که واسه پلیس بود نوشته بودید. -شماره مصدوم رو هم نوشتم.. -بله اول به خودشون زدم اما خیلی نا مفهوم حرف زدن! به من میگفتن بهار جون ! متوجه شدم فرحناز جلوی شوهرش فیلم بازی کرده -به هر حال من نمیدونم ببخشید,با خودشون تماس بگیرید. قطع کردم و شکر داخل چایم ریختم یک اخلاقش را دوست داشتم,سؤال جواب نمیکرد و دلش میخواست خودم توضیح بدهم. -رانندهه بود. -آهان. هنوز دلخور و قهر بودم - -بهار من چیکار کنم شما منو ببخشی؟؟ خیره به یک دسته موی سپید و افشانش گفتم: -یه موقع یه چیزایی با هیچی جبران نمیشه.دلمو شکستی آقا سید. چشمانش غمگین شد اما مغرورتر از این حرفها بود که به کاربدش اقرار کند نویسنده: 🌼zed.a🌼
متأسفم اما کارم درست ترین کار بود. لازم باشه منتت رو میکشم اما تو مواقع مشابه بازم جریان همینه... چندروزی به همین منوال گذشت,او ناز میکشید و من طاقچه بالا میگذاشتم. اصلا نمیتوانستم بپذیرمش . خنده دار بود امیراحسانی که همیشه جدی وسرسنگین بود بخاطر من شوخی های آنچنانی میکرد .یا این چند شب زودتر میامد و کنارم بود . اگر انصاف داشتم میفهمیدم که این دین و ایمانش اگر یک جاهایی حسابی عذابم میدهد بجایش درمواقعی به نفعم بود! مثل حالا که تمام تلاشش را میکرد تا به گفته ى ائمه و معصومین با زنش خوش رفتار باشد و دلش را به دست بیاورد. خواب آلود و کلافه از صدای آیفون برخاستم. امیراحسان بدتر ازمن چهارطاق روی تخت ولو شده بود. درحال بلندشدن ؛ نگاهم به ساعت افتاد.هشت صبح که بود که انقدر رو داشت؟! -بله؟! تصویر مردی رادیدم که ازهمینجا مشخص بود چقدر عصبی است -میشه بیاید پائین؟ -الآن میگم شوهرم بیاد,طوری شده؟ -باخودتون. کار دارم. یکهو فرحناز را پراسترس پشتش دیدم -شما؟؟ -شوهرفرحنازم.سریع بیاید من باید تکلیفم روشن بشه. چند لحظه صبر کنید به اتاق برگشتم و تمام تلاشم را کردم بی سروصدا آماده شوم.درآخر چادر سفیدسر کردم وکلید را برداشتم. زانوهایم میلرزید,بامن چکار داشت؟! -سلام مرد چیزی حدود 53-53سال داشت،موهایش اما جو گندمی بود سلام خانوم, ببینم شما بهار خانومید؟ مات زده سرتکان دادم ونگاهم به فرحناز بود که بال بال میزد و میخواست چیزی را به من بفهماند -خانوم شما اون روز تصادف با فرحناز بودی؟ باز به فرحناز نگاه کردم که اشاره میکرد بگویم آره -بله.بودم. -میشه بگید چی شد؟ فرحناز فوری گفت: -بهار بگو که.... اما عربده ى مرد در آن وقت صبح پرنده ها را هم خفه کرد -تو ساکت!! از ترسم در را بسته تر کردم ...- -بگید خانوم.منتظرم. -ما..ما اون....اون روز..باهم بودیم. -از سونومیومدید؟ نامحسوس به فرحناز نگاه کردم. پلک زد بگویم آره -آره. -حوریه بکتاشم باهاتون بود؟ با ترس گفتم -آره. خشمگین به فرحناز نگاه کرد و گفت: -پس بود...گفتی نبود! رنگ فرحناز پرید: -از..اولش نبود که... مرد دوباره برگشت سمتم: -بعدماشین زد به فرحناز ؟ -بله.. خودم فهمیدم باید ماست مالى کنم :بعدش من و حوریه رسوندیمش. -رانندهه فرار کرد؟ فرحناز علامت داد تأئید کنم -بله. اما صدای امیراحسان که از آیفون آمد؛هر سه امان را شوکه کرد: -"ولی تو گفتی خودتون رضایت دادید راننده بره!" یخ زدم.نگاه وحشتزده ى من و فرحناز باهم تلاقی کرد.حمید شوهرفرحناز چند قدم جلورفت و گفت: -سلام میشه چند لحظه تشریف بیارید؟ -سلام.البته,خودم داشتم میومدم. "تق" گوشی را گذاشت فاتحه ى خودم را خواندم .حمید رژه میرفت و انگشت تکان میداد. -فرحناز بخدا امشب یا تورو میکشم یا خودمو...پدر منو در اوردی تو... فرحناز حالش هیچ خوش نبود,با اینکه برایم دردسر شده بود جلو رفتم وزیربازویش را گرفتم تا پس نیوفتد. امیراحسان آمد . مثل اژدها شده بود . از فرط خشم گونه هایش جمع شده بود. با حمید دست دادند و مردک شروع کرد: -من شوهر این خانومم,ظاهرا چند روز پیش امیراحسان دستش را به معنای دانستن تکان داد وگفت: -میدونم,تا اینجاهاشو خبر دارم اما خانومم به من گفت همسر شما بخاطر مشکلات روحی حواسش پرت شده و تصادف کرده و اینکه اون راننده اینارو تا بیمارستان میبره و اتفاقاً خیلیم مسئولیت پذیر بوده چون چند روز پیشم زنگ زدو جویای احوال شد! نویسنده: 🌼zed.a🌼