جمع کن برویم کوهی، جنگلی، بیابانی چیزی...
جایی که خوب باشد♥️'
سبز باشد، پرت باشد🔗'
جایی که آرام باشد، بکر باشد🌿'
اُمید باشد . . .ˇˇ
@mahruyan123456 🍃
🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
🌷🌷
🌷
#رماݩ_من_با_تو
#قسمت_148
با لبخند زل زدم بہ صورتش،ریتم نفس هاے من بہ این مرد بند بود.
حتے بیشتر از دخترهامون دوستش داشتم.
هیچوقت ازش دلسرد نشدم،حتے وقتے نتونست پول خونہ جور ڪنہ و اتاق گوشہ ے حیاط خونہ ے
پدریش رو براے زندگے ساختیم.
ً بد رومونہ!
حتے وقتے لباس روحانیت تن میڪنہ و باهم بیرون میریم،نگاہ هاے خیرہ و گاها
حتے وقتے بعضے ها جلوم خیلے سنگین رفتار میڪنن چون همسر روحانے ام!
ولے از خودش یاد گرفتم چطور با همہ خوب ارتباط برقرار ڪنم و بگم ما تافتہ ے جدا بافتہ نیستیم!
انسانیم،زن و شوهریم،زندگے میڪنیم مثل همہ!
سنگینے نگاهم رو احساس ڪرد،سرش رو بلند ڪرد و گفت:چیہ دید میزنے دخترخانم؟! سرم رو انداختم
پایین و مشغول پوشوندن ڪفش هاے مائدہ شدم.
همونطور گفتم:نگاہ عشقولانہ بهت مینداختم.
با شیطنت گفت:بنداز عزیزم بنداز.
ڪفش هاے سپیدہ رو هم پوشوندم،مشغول دست ڪارے سر خرگوش هاے روے ڪفش هاشون بودن.
سریع سوار روروڪ هاشون ڪردم.
در رو باز ڪردم و یڪے یڪے هلشون دادم تو حیاط.
چنان جیغے ڪشیدن ڪہ گوش هام رو گرفتم!
امیرحسین با چشم هاے گرد شدہ گفت:چہ شدت هیجانے!
_دختراے توان دیگہ!
نگاهم رو روے برگہ هاش انداختم و گفتم:موفق باشے!
چشم هاش رنگ عشق گرفت!
لب هاش رو بهم زد:هانیہ!
_جانم!
_خیلے ممنونم از درڪ ڪردن و همراهیات!
مثل خودش گفتم:لازم بہ ذڪرہ وظیفہ بود.
ڪنارم ایستاد:اینطورے میخواے برے تو حیاط؟!سرما میخورے.
نگاهم رو بردم سمت دخترها تا حواسم بهشون باشه:نہ هوا هنوز سرد نشدہ.
وارد حیاط شدم و گفتم:ڪارت تموم شد صدامون ڪن.
در رو بستم و رفتم سمت بچہ ها.
✍🏻 #لیلے_سلطانی
@mahruyan123456
حال همهء ما خوب است
ملالی نیست
جز گم شدن گاهبهگاه خیالی دور🌱
که مردم به آن شادمانیِ بیسبب میگویند...🧡
@mahruyan123456 🍃
.
«وَتِلْكَ الْأَيَّامُ نُدَاوِلُهَا بَيْنَ النَّاسِ»
و این روزگار است که هر دم
آن را به مراد کسی میگردانیم♥️
#سورهآلعمران🖇
.
@mahruyan123456 🍃
🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
🌷🌷
🌷
#رماݩ_من_با_تو
#قسمت_149
در رو بستم و رفتم سمت بچه ها.
با خندہ روروڪ هاشون رو بهم میڪوبیدن و این ور اون ور میرفتن.
جاے هستے خالے بود تا باهاشون بازے ڪنہ،باید تو اولین فرصت بهشون سر میزدم.
امین رابطہ ش رو با امیرحسین در حد سلتم و احوال پرسے ڪردہ بود،ولے هستے براے من عزیز بود.
با صداے باز شدن در حیاط نگاهم رو از بچہ ها گرفتم.
بابا محمد،پدر امیرحسین نون بربرے بہ دست وارد شد.
با لبخند بہ سمتش رفتم و گفتم:سلام بابا جون صبح بہ خیر.
سرش رو بلند ڪرد پر انرژے گفت:سلام دخترم صبح توام بہ خیر.
با ذوق نگاهش رو دوخت بہ دخترها.
_سلتم گلاے بابابزرگ.
بچہ ها نگاهے بہ بابامحمد انداختن و دست تڪون دادن.
بابامحمد نون بربرے رو بہ سمتم گرفت و گفت:ببر خونہ تون.
خواستم جوابش رو بدم ڪہ دیدم فاطمہ بہ سمت حوض رفت.
با عجلہ دنبالش دیدم،روروڪش رو گرفتم و ڪشیدمش ڪنار.
متعجب بهم زل زد،انگشت اشارہ م رو بہ سمت حوض گرفتم و گفتم:اینجا ورود ممنوعہ بچہ! اون ور
رانندگے ڪن.
رو بہ بابامحمد گفتم:ممنون باباجون ما صبحانہ
خوردیم،نوش جان.
راستے امیررضا ڪے از شیراز برمیگردہ؟
سرش رو تڪون داد و گفت:فڪرڪنم تا اسفند ماہ دانشگاهش تموم بشہ.
در خونہ باز شد،امیرحسین آروم گفت:هانیہ جان!
با دیدن بابا سریع دستش رو برد بالا و گفت:سلام بابا!
بابامحمد جواب سلامش رو داد،بہ نون بربرے اشارہ ڪرد و گفت:میخورے؟
امیرحسین بہ سمت بچہ ها رفت و با لبخند گفت:نوش جونتون.
و بچه ها رو به سمت خونه هل داد...
✍🏻 #لیلے_سلطانی
@mahruyan123456
من اندوهگین نیستم
خود اندوه عالمم
و سرزمینی وسط سینه ام گریه میکند💔
✍🏻 #غادة_السمان
@mahruyan123456 🍃
💙⃟🧿
وجمعہهابینِمنودل
ازسردلتنگےیارمعرڪہبرپاست :)💔
@mahruyan123456 🍃
🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
🌷🌷
🌷
#رماݩ_من_با_تو
#قسمت_150
پشت سرش راہ افتادم،بچہ ها رو یڪے یڪے وارد خونہ ڪرد.
با صف!
شبیہ جوجہ ها!
بہ ساعت نگاہ ڪردم و گفتم:واے دیر شد!
بچہ ها رو بردم توے اتاق،لباس هاشون رو ڪہ از شب قبل آمادہ ڪردہ بودم گذاشتم روے تخت.
بلوز بلند و ساق مشڪے همراہ هد مشڪے.
مائدہ و سپیدہ رو روے تخت نشوندم،فاطمہ رو دراز ڪردم،ڪفش هاش رو درآورم و مشغول پوشوندن
ساقش شدم.
زل زدہ بود بہ صورتم و دستش رو میخورد.
بشگون آرومے از رون تپلش گرفتم و گفتم:اونطورے نڪنا میخورمت!
مائدہ و سپیدہ ڪنار فاطمہ دراز ڪشیدن.
بہ زبون خودشون شروع ڪردن بہ صحبت ڪردن،دست هاشون رو حرڪت میدادن،گاهے پاهاشون رو
هم بالا میبردن.
فڪرڪنم از قواعد زبانشون حرڪت دست ها و پاها بود!
یڪے یڪے لباس هاشون رو پوشندم،بہ قدرے گرم صحبت بودن ڪہ موقع لباس پوشوندن اذیت
نڪردن.
امیرحسین وارد اتاق شد،تے شرتش رو درآورد و بہ سمت ڪمد رفت.
همونطور ڪہ در ڪمد رو باز میڪرد گفت:هانے تو برو آمادہ شو حواسم بہ بچہ ها هست.
نگاهم رو دوختم بهش،پیرهن مشڪیش رو برداشت و پوشید.
مشغول بستن دڪمہ هاش شد.
_صبرمیڪنم تا آمادہ شے.
ڪت و شلوار مشڪے پوشید،جلوے آینہ ایستاد و شروع ڪرد بہ عطر زدن.
از توے آینہ با لبخند زل زد بهم.
جوابش رو با لبخند دادم.
گفتم:حس عجیبے دارم امیرحسین.
مشغول مرتب ڪردن موهاش شد:بایدم داشتے باشے خانمم نظر ڪردہ مادرہ!
از روے تخت بلند شدم.
_حواست بہ بچہ ها هست آمادہ شم؟
سرش رو بہ نشونہ ے مثبت تڪون داد و بہ سمت تخت رفت.
با خیال راحت لباس هاے یڪ دست مشڪیم رو پوشیدم.
روسریم رو مدل لبنانے سر ڪردم،چادر مشڪے سادہ م رو برداشتم.
✍🏻 #لیلے_سلطانی
@mahruyan123456
••
- ماازدنیاهیچچیزنمۍخواھیم
جزءیکبغلازمزارحاجقاسم♥️(:
@mahruyan123456 🍃
#السلام_علیک_یا_بقیة_الله_في_ارضه
سلام حضرت خورشید مهربان چه خبر؟
سلام ما به تو یا صاحب الزمان چه خبر؟
مـن از زبـان هـمـه حـرف مـیـزنم بـا تـو
زمین مان شده ویران، از آسمان چه خبر؟
@mahruyan123456🍃
🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
🌷🌷
🌷
#رماݩ_من_با_تو
#قسمت_151
چادر مشڪے سادہ م رو برداشتم.
همون چادرے ڪہ وقتے امیرحسین پاش شڪست بہ پاش بستم.
روز اولے ڪہ اومدم خونہ شون بهم داد.
روش نشدہ بود بهم برگردونہ از طرفے هم بہ قول خودش منتظر بود همسفرش بشم!
چادرم رو سر ڪردم،رو بہ امیرحسین و بچہ ها گفتم:من آمادہ ام بریم!
امیرحسین فاطمہ و مائدہ رو بغل ڪرد و گفت:بیا یہ سلفے بعد!
ڪنارش روے تخت نشستم،سپیدہ رو بغل ڪردم.
موبایلش رو گرفت بالا،همونطور ڪہ میخواست علامت دایرہ رو لمس ڪنہ گفت:من و خانم بچہ ها
یهویے!
بچہ ها شروع ڪردن بہ دست زدن.
از روے تخت بلند شدم،سپیدہ رو محڪم بغل گرفتم.
رو بہ امیرحسین گفتم:سوییچ ماشینو بدہ من برم سپیدہ رو بذارم.
دستش رو داخل جیب ڪتش ڪرد و سوییچ رو بہ سمتم گرفت.
از خونہ خارج شدم،حیاط رو رد ڪردم،در ڪوچہ رو باز ڪردم و با گذاشتن پام توے ڪوچہ زیر لب
گفتم:یا فاطمہ!
بہ سمت ماشین امیرحسین رفتم،سپیدہ رو گذاشتم عقب،روے صندلے مخصوصش،امیرحسین هم فاطمہ و
مائدہ رو آورد.
باهم سوار ماشین شدیم،ماشین رو روشن ڪرد و گفت:بسم اللہ الرحمن الرحیم
همونطور ڪہ نگاهش بہ جلو بود گفت:پیش بہ سوے نذر خانمم!
شیشہ ے ماشین رو پایین دادم،با لبخند بہ دانشگاہ نگاہ ڪردم و گفتم:یادش بہ خیر!
از ڪنار دانشگاہ گذشتیم،امیرحسین سرعتش رو ڪم ڪرد،وارد ڪوچہ ے حسینیہ شدیم.
امیرحسین ماشین رو پارڪ ڪرد،هم زمان باهم پیادہ شدیم.
در عقب رو باز ڪرد،فاطمہ رو بغل ڪرد و گرفت بہ سمت من.
مائدہ و سپیدہ رو بغل ڪرد،باهم بہ سمت حسینیہ راہ افتادیم.
✍🏻 #لیلے_سلطانی
@mahruyan123456
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے✨
.
زندگی خنده ڪنان🦋
.
@mahruyan123456 🍃
🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
🌷🌷
🌷
#رماݩ_من_با_تو
#قسمت_152
چند تا از شاگردهاے امیرحسین ڪنار حسینیہ ایستادہ بودن سر بہ زیر سلام ڪردن.
آروم جوابشون رو دادیم،امیرحسین گفت:هانیہ،خانم محمدے رو صدا ڪن ڪمڪ ڪنہ بچہ ها رو ببرے
خیالم راحت شہ برم!
وارد حسینیہ شدم،شلوغ بود.
نگاهم رو دور حسینیہ ے سیاہ پوش چرخوندم.
خانم محمدے داشت با چند تا خانم صحبت میڪرد.
دستم رو بالا بردم و تڪون دادم.
نگاهش افتاد بہ من،سریع اومد ڪنارم بعد از سلام و احوال پرسے
گفت:ڪجایید شما؟!
صورتم رو مظلوم ڪردم و گفتم:ببخشید زهرا جون یڪم دیر شد.
باهاش بہ قدرے صمیمے شدہ بودم ڪہ با اسم ڪوچیڪ صداش ڪنم.
_خب حالا! دو تا فسقلے دیگہ ڪوشن؟!
بہ بیرون اشارہ ڪردم و گفتم:بغل باباشون.
دستش رو روے ڪمرم گذاشت و گفت:بریم بیارمشون.
باهم بہ سمت امیرحسین رفتیم.
امیرحسین با دیدن خانم محمدے نگاهش رو دوخت بہ زمین.
خانم محمدے مائدہ رو از بغل امیرحسین گرفت،چادرم رو مرتب ڪردم و گفتم:امیرحسین سپیدہ رو بدہ!
نگاهم ڪرد و گفت:سختت میشہ!
همونطور ڪہ دستم رو بہ سمتش دراز ڪردہ بودم گفتم:دو قدم راهہ،بدہ!
✍🏻 #لیلے_سلطانی
@mahruyan123456
﴿مَنِ اشتَغَلَ بِذِكرِ الناسِ قَطَعَهُ اللّهُ سبحانَهُ عَن ذِكرِهِ﴾
ـ هر كه به ياد مردم سرگرم شود، خداوند سبحان او را از ياد خود جدا كند ✨
📚 #غررالحڪم
@mahruyan123456 🍃
.
چنان از دیدنت دورم...
`
که باور کرده ام کورم تو کاری کن با دلم مولا که بی تو من نمیتونم:)✨ @mahruyan123456 🍃
🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
🌷🌷
🌷
#رماݩ_من_با_تو
#قسمت_152
✍🏻#لیلے_سلطانی
مرَدد سپیدہ رو بہ سمتم گرفت،سپیدہ رو ازش گرفتم.
سنگینے بچہ ها اذیتم میڪرد،لبم رو بہ دندون گرفتم.
رو بہ امیرحسین گفتم:برو همسرے موفق باشے!
فاطمہ و سپیدہ رو تڪون دادم و گفتم:خداحافظ بابایے
نگاهش رو بین بچہ ها چرخوند و روے صورت من قفل ڪرد!
_خداحافظ عزیزاے دلم.
با خانم محمدے دوبارہ وارد حسینیہ شدیم،صداے همهمہ و بوے گالب باهم مخلوط شدہ بود.
آخر مجلس ڪنار دیوار نشستم،بچہ ها رو روے پام نشوندم،با تعجب بہ بقیہ نگاہ میڪردن.
آروم موهاشون رو نوازش میڪردم،چند دقیقہ بعد صداے امیرحسین از توے بلندگوها پیچید:اعوذ باالله من
الشیطان الرجیم،بسم الله الرحمن الرحیم
با صداے امیرحسین،صداے همهمہ قطع شد.
بچہ ها با تعجب اطراف رو نگاہ میڪردن،دنبال صداے پدرشون بودن.
سرم رو تڪیہ دادم بہ پرچم یا فاطمہ.
قطرہ ے اشڪے از گوشہ ے چشمم چڪید!
مثل دفعہ ے اول،بدون شروع روضہ!
صداے امیرحسین مے اومد.
بوسہ ے ڪوتاهے روے "یا فاطمه" نشوندم و گفتم:مادر! با دخترام اومدم!
#پایان
@mahruyan123456🍃
به خودت افتخار کن!
به خاطر تمام مصیبت هایی که در زندگیت تحمل کردی...💪🏻
و سختی ها و رنج هایی که کشیدی...
اما با وجود شکستن های پیدرپی ناامید نشدی و باز هم ادامه دادی✨
@mahruyan123456 🍃
#تـــــو...😍
آفتابتـرین
آفتابِزمـینوزمانۍ!!
صبـحۍڪهباتوشروعشود
خورشـــیدنمیخواهد..!🌥
@mahruyan123456 🍃
"خودتباش"
دنیا
اصالت را
ستایش
میکند!🌸'
✍🏻 #اینگرید_برگمن
@mahruyan123456 🍃
📙 #براے_من_بخون_براے_من_بمون
✍🏻 #هاوین_امیریان
🖇 #قسمت_یکم
مقدمه:
صداي خنده خدا را مي شنوي؟...
دعاهايت را شنيده...
و به آن چه محال مي پنداري مي خندد...
••
بازم صداش تو گوشم پيچيد. اصلا يادم رفت اومده بودم توي اتاقم که چيکار کنم. بدون معطلي
سريع دويدم سمت تلوزيون توي هال.
بازم ميکروفون به دست داشت مي خوند. بازم با اين آهنگ جديدش گل کاشته بود...
زل زده بودم
به صفحه تلوزيون...
نه صداي ديگه اي مي شنيدم نه چيز ديگه اي رو مي ديدم...
فقط خودش .
وقتي به خودم اومدم برق يه چيزي رو توي دستش ديدم.
توجه نکردم.
آهنگش تموم شد.
چشمام خيس اشک بود. من کي گريه کردم که خودم نفهميدم؟؟ ...
با دستپاچگي اشکام رو پاک کردم و به بابام نگاه کردم. خداروشکر خوابيده بود.
دوباره برگشتم تو اتاق و نشستم پائين تخت دو طبقه مون. بازم اشکام ريختن. اين بار با اراده
خودم ريختن...
توي افکارم غرق بودم که با تکون دستاي کوچولوي خواهرم به خودم اومدم.
آتنا-: آبجي چي شد؟ ... شعرش که اصلا گريه دار نبود؟...
خنديدم ميون گريه. و خدا مي دونه چقد لذت مي بردم ازاين کار.
آتنا-: آبجي ولي خيلي قشنگ بودا... تا حالا هيچ خواننده اي نبوده که همه ي همه ي آهنگاشو توي
تلوزيون پخش کنن... يا کنسرتش رو اعلام کنن... ازبس که فقط چيزاي خوب ميخونه...
يه چيزي تو دلم چنگ زد...
ديگه به اشکام اجازه ريختن ندادم. دستم رو نوازش گونه کشيدم روي
موهاش و با لبخند پرسيدم
-: اخه تو چرا از هر کس و هرچيزي که من خوشم مياد ، خوشت مياد؟... دوسشون داري؟؟...
طرفدارشوني؟ ...
آتنا-: چون سليقه ات خوبه...
تو خيلي خوبي آبجي...
خيلي دوستت دارم...
@mahruyan123456 🍃