📙 #براے_من_بخون_براے_من_بمون
✍🏻 #هاوین_امیریان
🖇 #قسمت_یکم
مقدمه:
صداي خنده خدا را مي شنوي؟...
دعاهايت را شنيده...
و به آن چه محال مي پنداري مي خندد...
••
بازم صداش تو گوشم پيچيد. اصلا يادم رفت اومده بودم توي اتاقم که چيکار کنم. بدون معطلي
سريع دويدم سمت تلوزيون توي هال.
بازم ميکروفون به دست داشت مي خوند. بازم با اين آهنگ جديدش گل کاشته بود...
زل زده بودم
به صفحه تلوزيون...
نه صداي ديگه اي مي شنيدم نه چيز ديگه اي رو مي ديدم...
فقط خودش .
وقتي به خودم اومدم برق يه چيزي رو توي دستش ديدم.
توجه نکردم.
آهنگش تموم شد.
چشمام خيس اشک بود. من کي گريه کردم که خودم نفهميدم؟؟ ...
با دستپاچگي اشکام رو پاک کردم و به بابام نگاه کردم. خداروشکر خوابيده بود.
دوباره برگشتم تو اتاق و نشستم پائين تخت دو طبقه مون. بازم اشکام ريختن. اين بار با اراده
خودم ريختن...
توي افکارم غرق بودم که با تکون دستاي کوچولوي خواهرم به خودم اومدم.
آتنا-: آبجي چي شد؟ ... شعرش که اصلا گريه دار نبود؟...
خنديدم ميون گريه. و خدا مي دونه چقد لذت مي بردم ازاين کار.
آتنا-: آبجي ولي خيلي قشنگ بودا... تا حالا هيچ خواننده اي نبوده که همه ي همه ي آهنگاشو توي
تلوزيون پخش کنن... يا کنسرتش رو اعلام کنن... ازبس که فقط چيزاي خوب ميخونه...
يه چيزي تو دلم چنگ زد...
ديگه به اشکام اجازه ريختن ندادم. دستم رو نوازش گونه کشيدم روي
موهاش و با لبخند پرسيدم
-: اخه تو چرا از هر کس و هرچيزي که من خوشم مياد ، خوشت مياد؟... دوسشون داري؟؟...
طرفدارشوني؟ ...
آتنا-: چون سليقه ات خوبه...
تو خيلي خوبي آبجي...
خيلي دوستت دارم...
@mahruyan123456 🍃
💭#فصل_دوم_رمان_برایمنبخوان_برایمنبمان
📓#صدای_بارون
🖇#قسمت_یکم
✍🏻#هاوین_امیریان
فصل یک
-: کیمیا بده من ببرم بالا بخوابونم... اینجا سر و صداست نمی تونه بخوابه... طفلک داره اذیت میشه ، گناه داره...
کیمیا -: آخه زحمتت میشه...
-: نه دیوونه این چه حرفیه؟ گوشیمم مونده خونه باید برم بیارمش... این نی نی رو هم می ذارم تو اتاق بخوابه هر از گاهی برو بهش سر بزن...
کیمیا -: فدات شم مرسی...
با لحن بچگونه ، در حالی که داشتم غزاله رو آروم بغل می گرفتم گفتم
-: خااااادش میشه.
غزاله خودشو تو بغلم جا کرد. به محض مستقر شدنش تو آغوشم سرشو گذاشت روي شونه ام. طفلک مست خواب بود و کلافه از اینهمه سر و صدا.
-: کیمیا روسريِ منو بکش جلوتر...
خندید و روسریمو روي سرم مرتب کرد.
کیمیا-: امان از دست این شوهر غیرتیت!
خندیدم.
-: اون که جا خود داره... ولی مهم تر از آقامون... اون بالاییه.
کیمیا-: برو زبون دراز!
بیرون رفتم و پله ها رو یکی یکی بالا می رفتم. آروم و با دقت. دست کوچولوي غزاله رو تو دست گرفته بودم و می بوسیدم.
-: نی نی کوچولو... تپلیه من...
یکم تو بغلم جا به جاش کردم.
-: تپل شدیاااا خاله...
کلید رو از جیبم بیرون کشیدم و در خونه رو باز کردم. در حالی که کاملا مواظب غزاله بودم. داخل شدم. دستم رو گذاشتم پشت غزاله و در رو آروم با پام بستم.
راه افتادم سمت اتاق خوابمون. غزاله رو گذاشتم درست وسط تخت و روش رو با یه پتوي مسافرتی کشیدم.
توي هال دو تا آباژور روشن بود. یکیش کنار تلویزیون بود. پایه اش تا ارتفاعی بیشتر از قد من بالا رفته بود و بعد به حالت خمیده کمی پایین تر اومده بود. انگار که سنگینی چراغ متصل بهش به سمت پایین بکشدش. مرکز نورش عکس محمد رو که بالاي تلویزیون قرار داشت رو روشن می کرد. یکی دیگه هم به همون شکل کنار اپن آشپزخونه و کنار میز تلفن بود ، با نوري که میز تلفن رو بیشتر از همه جا روشن کرده بود. همین دو تا آباژور کافی بود براي روشن شدن خونه در حد نیاز و ایجاد یک فضاي رمانتیک!
یه لیوان آب خوردم و برگشتم توي اتاق. چراغ خواب اتاق رو هم روشن کردم تا بتونم تقریبا خودم رو توي آیینه ببینم. همینطور مزاحم خواب غزاله نشم.
به تصویري که توي آیینه نقش بسته بود خیره شدم. چهره ام از دنیاي دخترونه قبلیم خیلی فاصله گرفته بود؛ اما... چهره یه دختر 22 ساله و متأهل بود. نه خیلی زنونه و نه خیلی دخترونه.
روسریمو باز و موهام رو مرتب کردم و یکمش رو ریختم رو پیشونیم. کشومو باز کردم. آرایش مخصوص مجلس زنونه ام رو به خاطر اومدن آقایون پاك کرده بودم. ریمل و خط چشم و خط لبم رو تجدید کردم. یه رژ لب سرخ کشیدم روي لب هام. یه بار دیگه هم تکرار کردم. لب هام سرخ سرخ شد. اگه محمد منو الان می دید می کشت یقینا!
خندیدم. خودمم میدونستم قرار نیست با این آرایش برم پایین ولی حالا که توي خونه خودم بودم چه عیبی داشت؟
مانتوم رو هم در آوردم. یه مانتوي بلند که تا ساق پام رو می پوشوند، تا ساپورتم معلوم نباشه! خوشم نمی اومد از این مانتو ها ، ولی داشتن یکیش براي این طور مواقع ضروري بود. گشتم و خوشگلش رو پیدا کردم تا بپوشم. یه چرخی زدم و دامن پیرهنم بالاتر رفت و همراهم چرخید.
لبخند زدم. از لحاظ سنی بزرگتر شده بودم ولی درونم... هنوز روحیات یه دختر 18 ساله بود...
یه پیرهن سبز تنم بود با آستینهاي کوتاه و دامن چین دار زیبایی که تا زانوهام می رسید. و روش طرح هاي برجسته نقره اي رنگی بود ؛ مخصوصا تو قسمت یقه... رنگ لباسم رو با لباس آقامون ست کرده بودم!
@mahruyan123456 🍃