📙 #براے_من_بخون_براے_من_بمون
✍🏻 #هاوین_امیریان
🖇 #قسمت_بیستویکم
مثل ديوونه ها جوک
هاي خنده دار و خاطرات خنده دار واسه خودم تعريف کنم که اشک هام جاري نشن... با هر عذابي که بود مهارش کردم...
بالاخره رسيدم . اتوبوس درست سر کوچمون نگه مي داشت...
پياده شدم و تصميم گرفتم برم کتابخونه و تو اينترنته اونجا يه گشتي بزنم...
اينترنت براي من مساوي بود با محمد نصر...
رفتم داخل کتابخونه. گرماي مطبوعي تو صورتم خورد. تازه فهميدم که چقدر سردم بوده و هواي
بيرون چقدر يخه..
رفتم جلوتر و با احتياط از جلوي قسمت مجله ها رد شدم...
جرئت نداشتم سرم
رو بيارم بالا و نگاهشون کنم...
پشت ميز کتابدار ايستادم و يه باکس خواستم.. شماره رو گفت و
رفتم توي کافي نت نشستم پشت کامپيوتر...
صفحه رو باز کردم و طبق معمول آدرس وبلاگ محمد
رو وارد کردم...
يه صفحه ديگه هم در کنارش باز کردم که فايل پي دي اف همون مجله لعنتي بود...
اول رفتم سراغ وبلاگ ... ازدواجشو تبريک گفته بودن. مطالب جديد گذاشته بود و طبق معمول از
خدا و حرفاي مذهبي... داشتم آتيش مي گرفتم ولي عجيب اين آتيش گرفتن برام لذت بخش بود...
رفتم سراغ فايل پي دي اف که فقط قسمت مصاحبه محمد نصر بود...
خدارو شکر که اسم و عکس
همسرش نبود... فقط حرفاشون بود
جمله های محمد جلو چشمم رژه ميرفتن... از برکتي که بعد از اومدن همسرش وارد زندگيش شده ...
از
آرامشش ... از ... از...
ديگه نمي ديدم...
چشمام پر شده بود.. به شدت گرمم بود. دستم رو آوردم بالا و محکم چنگ
انداختم به اين گلوي لعنتي که مدتها بود راهش بسته شده بود...
زيرلب گفتم
-: خفه شو محمد... خفه شو... فقط خفه شو...
داشتم نفس کم مي آوردم... سريع کامپيوتر رو خاموش کردم و بعد پرداخت مبلغ کافي نت از
کتابخونه اومدم بيرون...
هوا سوز سردي داشت. ولي من هيچي نميفهميدم. مي ديدم که دستام
بيش از حد قرمز شدن ولي چيزي حس نمي کردم...
فقط خودم و اين دل بي صاحابم رو فحش مي دادم و محمد و اون دوست مجريشو و همه رو.....
که چرا اين همه آدم ازون بزرگترن و ازدواج نکردن ولي اين زرتي رفته زن گرفته؟ ...
که چرا من
اينهمه مدت ذهنم درگير کسي بوده که دلش پيش کس ديگه اي گير بوده؟ ... اي لعنت بمن...
لعنت به من...
اونشب هم با عذاب گذشت...
با کمردردي که داشت بهم هشدار مي داد خواب بيش ازين جايز نيست از خواب بيدار شدم...
@mahruyan123456 🍃
📙 #براے_من_بخون_براے_من_بمون
✍🏻 #هاوین_امیریان
🖇 #قسمت_بیستودوم
روز
تعطيل بود و همه تو خونه بودن.. بيدار هم بودن. اصولا فقط تو خونه آدم تنبله من بودم... خيلي .
ولي
جاهاي ديگه نه....
زبر و زرنگ بودم ... يعني دقيقا جاهايي که غريبه بودن و فاميل و مادربزرگ و
پدر و مادر نبودن... اصلا اونا رو که مي ديدم تنبل مي شدم...
بلند شدم نشستم لبه تخت و پريدم پائين... پتوم رو تا کردم و انداختم بالا. امروز حالم بهتر بود..
ولي اخلاقاي گندم هم چنان باهام بود..
با چشماي بسته و رفتن تو در و ديوار خودمو انداختم تو دستشويي...
چشامو که باز کردم دماغ و
چشم هاي پف کردم رو ديدم و به خودم خنديدم.. در واقع حاضر بودم تو در و ديوار برم ولي قبل
از شستن دست و صورتم به کسي سلام ندم و کسي رو نبينم... خب اينم يه جورشه ديگه...
خودمو تر تميز کردم و رفتم بيرون. به همه يه سلام بلند دادم و بعدِ خشک کردن دست و صورتم
با آتنا سفره صبحونه رو حاضر کرديم...
بعد صبحونه يه چايي ليواني واسه خودم ريختم و نشستم پشت کامپيوتر... تصميم داشتم سر يه
هفته قال قضيه رو بکنم و رمانمو بفرستم بره...
يه هفته مثل برق و باد گذشت و من تمام تمرکز و وقتمو گذاشتم روي تصحيح و حذف و اضافه
هاي رمانم...
چيز توپي شد... خودم که مي خوندم ذوق مرگ مي شدم. به قول مامانم اگه اين وقتو
واسه درسم مي ذاشتم تا حالا پرفسور شده بودم...
بيخيال بابا... من که ديگه مهندس شدم رفت... فلشمو فرمت کردم و فايل رمانم رو ريختم توش و
بلند شدم از پشت کامپيوتر ...
دو سه روزي بود که همش تو گوش مامانم ميخوندم که ميخوام برم دنبال يه انتشاراتي ديگه
بگردم...
از بس گفتم که ديگه بعدا گير ندن بگن کجا ميري..!! واسه چي ميري!!...
امروزم همون روز
بود...
@mahruyan123456 🍃
هدایت شده از 🌙مَہ رویـــٰــان
رمان زیبا و آنلاین طھـ✨ـورا
به قلم #دلآࢪا🌹
🔘https://eitaa.com/mahruyan123456/6760
ریپلای به پارت اول رمان 👆🏻
❌ڪپی و فوروارد رمان حرام است❌
@mahruyan123456 🍃
⫷و خدا دختر را آفرید تا
هیچ عروسکی بدون مادر نماند :)🧸💞⫸
@mahruyan123456 🍃
📙 #براے_من_بخون_براے_من_بمون
✍🏻 #هاوین_امیریان
🖇 #قسمت_بیستوسوم
آماده شدم و از خونه زدم بيرون. يه ساعت بعد جلوي معروفترين کتابفروشي شهرمون بودم.. داخل که رفتم يه خانومه جوونی دیدم پشت ميز نشسته بود با مانتو و مقنعه سورمه اي ...
چادرم رو روي سرم مرتب کردم و رفتم جلو و با نهايت ادب سلام دادم..
خانوم جوون-: سلام بفرمائيد!؟..
-: خسته نباشيد... راستش من تازه وارد جمع نويسنده ها شدم و دنبال يه انتشاراتي خوب ميگردم واسه تحويل دادن و چاپ رمانم.... البته يه مدت دست چند تا کارشناس بوده و نظر دادن و
منم اِشکالاتشو رفع کردم... حالا اومدم از شما کمک بگيرم..
مهربون تر شد،
خانم -: خيلي خوش آمديد... باعث افتخاره... حالا نوشته هاتون در چه موردي هست؟
-: رمانه... در حوزه دفاع مقدس
خانم -: بله بله اجازه بديد...
يه برگه و خودکار برداشت . يه چيزي توش نوشت..
-: اينم آدرس و شماره تلفن يه اتنشاراتي خوب.... بهشون بديد... البته اگه کارتون قوي باشه که
کار چاپ اونا هم قوي ميشه..
آدرسو گرفتم.. يه نگاهي بهش انداختم . لبخندي مهمون لبام شد..
-: يه دنيا ممنون
بعد در حاليکه کتاب ها رو ديد مي زدم از کتاب فروشي اومدم بيرون...
درست روبروم و اونطرف خيابون يه دکه روزنامه فروشي بود. باز اين بغض لعنتي پيداش شد...
نگران نباش عاطفه... بالاخره تموم ميشه... يه روزي يه جوري يه جايي يه وقتي يه چيزي يه
کسي... صبر داشته باش... صبر داشته باش.. تموم ميشه...
راه افتادم به سمت انتشاراتي اي که آدرسش توي دستم بود...
چه خوب که توي همين خيابون بود.
حدود يه ربع بعدش رسيدم و بعد تکرار کردن همون حرفايي که توي کتابفروشي گفته بودم ، به
سمت يه اتاق راهنمايي شدم...
چادرم رو دوباره روي سرم مرتب کردم و نفس عميقي کشيدم. چند ضربه آروم به در زدم . با يه
بسم الله وارد شدم. يه خانم و آقايي توي اتاق بودن و اتاق هم پر از کتاب بود.. اونقدري که روي
زمين و روي هم تلمبارشون کرده بودن.
يعني ميشه يه روزي اين اتاق پر از کتاباي من بشه؟... توي همين افکار بودم که با صداي خانومه
به خودم اودم...
پوست سبزه اي داشت و چشماي ريز و قهوه اي و مقنعه اي همرنگ چشماش هم سرش بود...
حدودا ۳۷_۳۸ ساله مي زد.
-: بفرمائيد بشينيد
يه سلام با ادب دادم و نشستم روي صندلي اي که اون خانومه بهش اشاره کرد. کنارش ميزشم
بود. آقاهم داشت با کتاباي روي زمين ور مي رفت و هي اينور و اونورشون مي کرد.
@mahruyan123456 🍃
•🧕🏻♥️•
چادرت را سر کنی یک کوچه عاشق میشود؛ زن نگو، دختر نگو، دلبر گلابقمصر است ؛@mahruyan123456 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے✨
دختر انسان آفریده شد تا خواهرُ مادر باشدُ عشق♥️🧕🏻
@mahruyan123456 🍃
ـ خسرو شکیبایی میگه:
#عمر با ارزش ترین دارایی آدمه
اگر کسی برات وقت گذاشت یعنی داره ارزشمند ترین و غیر قابل تکرار ترین موجودیش روبرات خرجت میکنه قدرشو بدون😉🌸
@mahruyan123456 🍃
♥️⃟🌿
غمعشقِتومراکُشت
ولیحرفینیست
عمر،درعشقِتوخوبست
بھآخربرسد :)
🥺|↫#اربابمـ
@mahruyan123456 🍃