eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
818 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
صدای بوق قطعی تلفن که اومد فاطمه فهمید باید امشب بره پیش سهیل، باید امتحان میکرد، باید تلاش میکرد برای زندگیش، برای عشقش، برای علی و ریحانش، برای سهیلش، سهیلی که روزی دوست داشتنی ترین فرد زندگیش بود، درسته که عشقش رنگ باخته بود، اما هنوز محو نشده بود، همون جا روی زمین افتاد و سر بر سجده گذاشت: -سبحان الله، سبحان االله، سبحان الله، سبحان ربی العلی و بحمده.... زنگ در خونه، سهیل رو از جاش بلند کرد، توی آیینه نگاهی به سر و وضعش انداخت و تیشرت سرمه ای رنگی که فاطمه براش خریده بود رو پوشیده بود، احساس میکرد خیلی بهش میاد، لبخندی زد و با خوشحالی در رو باز کرد: -جانم؟.... اما حرفش تو دهنش خشک شد -سلام آقای نادی، حال شما خوبه؟ فاطمه خانم نیست؟ صدای زن فضول همسایه روی اعصاب سهیل بود، دلش میخواست در رو بکوبه توی دهنش: -سلام، نه خیر نیستند. -منتظر کسی بودید؟ -امرتون رو بفرمایید -آخه یک هفته ای هست که فاطمه خانم نیست، نگران شدم که نکنه خدای نکرده اتفاقی افتاده باشه. -نخیر، اتفاقی نیفتاده. امر دیگه ای نیست؟ - راستش آقای نادی می خواستم بگم،... یعنی میدونید مام توی این ساختمون زندگی میکنیم.... به هر حال دختر، پسر مجرد داریم... میدونید که پدر مادر چقدر نگران بچه هاشونن... -خب؟ -فاطمه خانم کی برمیگردند؟ - خانم محترم زندگی خصوصی دیگران به شما چه ربطی داره؟ به شما چه که زن من کی میره و کی میاد؟... -وا! یعنی چی؟ زندگی خصوصی شما وقتی برای ما خطرناک میشه به همه ربط پیدا میکنه. شما اگه می خواید مجردی توی این خونه زندگی کنید، ما با مشکل روبه رو میشیم، من همین الانش به صاحب خونه گفتم که ما باید توی این خونه امنیت داشته باشیم، نه این که هر لحظه تنمون بلرزه که اینجا خونه ی.... خونه ی .... خونه فساد راه بیفته... سهیل وسط حرفش فریاد زد... نویسنده : @mahruyan123456
📙 ✍🏻 🖇 روز تعطيل بود و همه تو خونه بودن.. بيدار هم بودن. اصولا فقط تو خونه آدم تنبله من بودم... خيلي . ولي جاهاي ديگه نه.... زبر و زرنگ بودم ... يعني دقيقا جاهايي که غريبه بودن و فاميل و مادربزرگ و پدر و مادر نبودن... اصلا اونا رو که مي ديدم تنبل مي شدم... بلند شدم نشستم لبه تخت و پريدم پائين... پتوم رو تا کردم و انداختم بالا. امروز حالم بهتر بود.. ولي اخلاقاي گندم هم چنان باهام بود.. با چشماي بسته و رفتن تو در و ديوار خودمو انداختم تو دستشويي... چشامو که باز کردم دماغ و چشم هاي پف کردم رو ديدم و به خودم خنديدم.. در واقع حاضر بودم تو در و ديوار برم ولي قبل از شستن دست و صورتم به کسي سلام ندم و کسي رو نبينم... خب اينم يه جورشه ديگه... خودمو تر تميز کردم و رفتم بيرون. به همه يه سلام بلند دادم و بعدِ خشک کردن دست و صورتم با آتنا سفره صبحونه رو حاضر کرديم... بعد صبحونه يه چايي ليواني واسه خودم ريختم و نشستم پشت کامپيوتر... تصميم داشتم سر يه هفته قال قضيه رو بکنم و رمانمو بفرستم بره... يه هفته مثل برق و باد گذشت و من تمام تمرکز و وقتمو گذاشتم روي تصحيح و حذف و اضافه هاي رمانم... چيز توپي شد... خودم که مي خوندم ذوق مرگ مي شدم. به قول مامانم اگه اين وقتو واسه درسم مي ذاشتم تا حالا پرفسور شده بودم... بيخيال بابا... من که ديگه مهندس شدم رفت... فلشمو فرمت کردم و فايل رمانم رو ريختم توش و بلند شدم از پشت کامپيوتر ... دو سه روزي بود که همش تو گوش مامانم ميخوندم که ميخوام برم دنبال يه انتشاراتي ديگه بگردم... از بس گفتم که ديگه بعدا گير ندن بگن کجا ميري..!! واسه چي ميري!!... امروزم همون روز بود... @mahruyan123456 🍃