📙 #براے_من_بخون_براے_من_بمون
✍🏻 #هاوین_امیریان
🖇 #قسمت_دویستونهم
اولين بار بود که از اينکه مي شنيدم کسي به خاطر شهرتم منو مي خواسته ذوق کردم... واقعا ذوق کردم.!
ولي شايد بازم داشت به خاطر من کوتاه مياومد...
-: ناهيد من به تو بد کردم... غير منطقي تصميم گرفتم... علاقهاي هم به عاطفه ندارم... بيا برگرد.
نيا...نيا... نفس عميقي کشيد و تکيه داد...
ناهيد-: من بچه نيستم که به خاطر يه دعوا و عصبانيت زندگيم رو خراب کنم... اقا محمد اين هم به نفع منه هم شما...قبول کن! مي خواي ثابت کنم که عاشق عاطفه اي؟!
چشام گرد شد...
-: چطوري؟
خنديد...
ناهيد-: من تو رو خوب مي شناسم محمد... ساده اس... فکر کن الان عاطفه همه حرف هاي من و
تو رو شنيده باشه... حتما فهميده که من واقعا قرار نيست برگردم... پس ديگه قرارداد بين تو و اونم تموم شده و هر وقت اراده کنه مي تونه برگرده شهرشون.
چشام شد اندازه بشقاب... واقعا در اومدن شاخ رو روي سرم حس مي کردم!
-: تو... تو... تو از کجا خبر داري؟!
بازم خنديد...
ناهيد-: من خيلي وقته که مي دونم محمد... دقيقا از يه شب قبل اين که بياين عزاداري علي اينا... اگه قبول کردم بيام اين کلاسا واسه اين بود که يه موقعيت جور شه و اينا رو بهت بگم...
-: تو واقعا همه اين مدت اينا رو مي دونستي؟! از کجا؟! خه چطوري؟!
ناهيد-: مرتضي بهم گفته بود...
دستم رو زدم به پيشونيم...
-:چرا؟ چرا؟ آخه چرا مرتضي؟!
ناهيد-: آخه مي خواست بدونه من واقعا مي خوام برگردم يا نه...
-: آخه به اون چه ربطي داره؟ به اون چه مربوط؟!
ناهيد-: چون مرتضي عاطفه جونم رو مي خواد...
@mahruyan123456 🍃
.♥️🌿.
فقط اونجایی که نزار قبانی میگه:
"آیا شک داری که ورودت به قلبم، با شکوهترین روز تاریخ و بهترین خبر جهان بود؟"@mahruyan123456 🍃
.
حکایت تازهایست
برای گفتن...🎺
ورق بزن
قصهی این
صبح دل انگیز را...⛅️🍓
.
@mahruyan123456 🍃
📙 #براے_من_بخون_براے_من_بمون
✍🏻 #هاوین_امیریان
🖇 #قسمت_دویستودهم
خون تو رگهام يخ بست...
همينطور خيره بودم به ناهيد... اونم با دقت داشت نگام مي کرد...
حدس مي زدم... بايد مي فهميدم... وقتي که من و عاطفه رو در حال شوخي ديد رفت و در رو
کوبيد... وقتي از همون اول حرص مي خورد و با تمام وجود مي خواست مانعم بشه از آوردن
عاطفه... از همون نگاهاش به عاطفه...
ديگه واقعا دستم به جايي بند نبود... فقط خدايا... عاطفمو از خودت مي خوام... درمونده بودم... اگه عاطفه هم اونو بخواد؟! نه...نه...نه...
ناهيد-: ديدي چقدر دوسش داري؟ بهت ثابت شد؟ تا حالا هيچوقت نديده بودم چشمات پر بشه...
صدام خيلي آروم بود...
-: عاطفه چي؟!
ناهيد-: بهت قول ميدم که اونم تو رو دوست داره...
-: نداره... نداره... من اينقدر خوش شانس نيستم!
ناهيد-: بذار زمان همه چيو درست مي کنه... ميخواي من باهاش؟
نذاشتم ادامه بده.
-: نه... ميشه فعال عاطفه چيزي ندونه؟ اون وقت به قول تو ديگه قراري بين من و اون نمي مونه...
ناهيد-: حتما اقا محمد... حتما... درست ميشه... به خدا توکل کن.
رفتم دو تا چايي ريختم و آوردم...
اون قدر سبک شده بودم که حس مي کردم مي تونم پرواز کنم...
-: ناهيد تو چي به مرتضي گفتي؟
ناهيد-: جوابي بهش ندادم... سکوت کردم.
يکم تو سکوت سپري شد زمان...
-: کار خدا رو ببين... اون حرف بي اراده اي که اول بار وقتي عاطفه رو ديدم به زبون اومد... آوردمش تا تو رو برگردونم...
بازم سکوت حاکم شد... یه مدت زياد...
@mahruyan123456 🍃
گاهی؛ کسانی که هزارن فرسنگ از شما فاصله دارند می توانند احساس بهتری نسبت به کسانی که دقیقا کنارتان هستند ، در شما ایجاد کنند.🫂💛🍩. @mahruyan123456 🍃
•✨📿•
میـــگم!
قبولدارۍهیچڪسنمیتونـهمثـلخــدا، اینقـدر زیبا و آروم آدمـوببخشـه؟📬
تـازهبهروتھمنمیـآره... ڪهکۍبودۍوچـۍشـد :)
@mahruyan123456 🍃
📙 #براے_من_بخون_براے_من_بمون
✍🏻 #هاوین_امیریان
🖇 #قسمت_دویستویازدهم
چايي اش رو گرفت دستش...
ناهيد-: محمد... هم من و هم تو دقيقا 3 ماه قبل ناراحت بوديم و گله داشتيم از زندگي... توي
زندگي، خدا يه اتفاقايي رو براي بنده هاش پيش مياره که فقط با گذشت زمان و صبر حکمت هاشون معلوم ميشه... ببين حکمت خدا رو... تو فکر کردي به قول خودت عاطفه رو آوردي که من
رو برگردوني ولي در واقع من رو به دست آورده بودي تا عشق زندگيت رو پيدا کني!
خنديم...
حرف قشنگي زد... راست ميگفت... فکر مي کردم که خدا عاطفه رو فرستاده براي برگشتن ناهيد ولي ثابت کرد که ناهيد رو فرستاده براي هديه دادن عاطفه به من...
دست کشيدم بين موهام...
-: ناهيد...چيکار کنم حالا؟!
يه جرعه از چاييش رو خورد...
دوباره حرف زدنش رسمي شد .
ناهيد-: بهش بگيد دوسش داريد...
رنگ از روم رفت...
-: نه مطمئنم اون منو نمي خواد...اونوقت مي فهمه بازي تموم شده و....
همين لحظه زنگ در زده شد...
ناهيد-: واااي ديدين چي شد؟! به من گفته بود جزوه بنويسم براش.
همون طور که مي رفتم سمت در آروم گفتم
-: بگو کلاسش عملي بود... محمد بعدا بهت ياد ميده...
دو تا مونم ريز خنديديم...
در رو باز کردم....دلم مي خواست تعظيم کنم واسه خانوم خونهام... خانوم من... عشق من... کوچولوي من...
در رو باز کردم و دست چپم رو به علامت راهنمايي کامل باز کردم...
-: بفرمائيد بانو...
زير لب سالمي داد و رفت تو... از ناهيد عذر خواهي کرد و رفت دستشويي...
رفتم جلو... عين پسر بچه هاي شيطون شده بودم... لحنم رو لوس و بچگونه کردم...
-: آه ناهيدخانوم ببين بيچاره ام کرده اين کوچولو... منو دوست نداره.... اصلا آدم حسابم نميکنه! ديدي که؟
بلند خنديد ولي سريع دستش رو گرفت جلوي دهنش...
ناهيد-: بسوزه پدر عاشقي... نه بدش نمياد... باور کن اين رفتاري که مي بيني معنيش اين نيست
که آدم حسابتون نمي کنه... نميدونم چرا ولي حس دخترونه ام بهم ميگه از يه چيزي داره خجالت مي کشه... منم خجالت کشيدني اينطوري ميشم...
@mahruyan123456 🍃
•💫🖇•
فرق من و زندانبانم را میدانی؟ زمانیکه پنجره ی کوچک سلولم را باز میکند : او تاریکی و غم را می بیند و من روشنایی و امید را@mahruyan123456 🍃
📙 #براے_من_بخون_براے_من_بمون
✍🏻 #هاوین_امیریان
🖇 #قسمت_دویستودوازدهم
عاطفه اومد بيرون...
عاطفه-: ببخشيد دستام خيلي کثيف بود.
با ناهيد دست داد... ناهيد بلند شد...
ناهيد-: خسته نباشي خانوم کوچولو...
به من نگاهي کرد....ريز خنديدم.
اگه تمام دنيا رو بهم مي دادن اينقدر که الان خوشحال بودم ذوق نمي کردم... دستام رو فرو کردم تو جيبم... حالا ديگه مي تونستم بدون عذاب وجدان هرچقدر که مي تونم به زنم محبت کنم... زن اوچولوي خودم...
خودمم يواش يواش داشت مي زد به سرم... اوچولو ديگه چي بود؟!
ناهيد خداحافظي کرد و رفت بيرون... عاطفه دويد و رفت تو اتاقش... همينجوري داشتم ديدش مي زدم... دلم تالاپ تولوپ مي زد واسش...
در رو بست... آها... پس از من خجالت مي کشي کوچولو؟ الان حسابت رو مي رسم... بايد ترک کني خجالتو... واستا اول يه زنگي به علي بزنم... يه هفته اس بيچاره ام کردي...
گوشي رو برداشتم و شماره علي رو گرفتم، سريع جواب داد...
-: علي ناهيد منو نمي خواد...
علي قهقهه زد...
علي-: اي کوفت... سلامت کو؟ ببين چه ذوقيم مي کنه! بچه شدي؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
"عاطفه"
ناخونام رو مي جويدم از شدت حرص... خب آخه خاک تو سرت واسه چي مي ذاري بري که بعدش
بشيني حرص بخوري؟! يعني چي گفتن به هم؟
حرص مقنعه ام رو از سرم کشيدم... مانتوم رو
هم عين وحشي ها کندم از تنم... جلوي آئينه به موهايي که ريخته بود روي صورتم نگاه مي
کردم... خنديدم به خودم...الحق که بچه بودم
ياد اون شب توي بالکن افتادم... البته که اصلا از
ذهنم نمي رفت... بي اراده دستم رو کشيدم روي لپهام...
دوباره به خودم نگاه کردم... پامو کوبيدم رو زمين
-: محمد... بازم ميخوام... بازم ميخوام...
دوباره به خل بازياي خودم خنديدم...چه خوش اشتها!
يعني دوسم داره؟ دوباره اداي گريه به خودم گرفتم و جلوي آئينه پامو کوبيدم زمين...
-: محمد بازم... بازم... بازم مي خوام...
@mahruyan123456 🍃