eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
818 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
📙 ✍🏻 🖇 همين لحظه در اتاق زده شد... يا خدا باز محمده! ازش خجالت مي کشم... سريع مو هام رو با کليپس جمع کردم... دلم براش تنگيده بود... مشت زد به در... محمد-: باز کن ضعيفه... خندم گرفت... داد زدم -: در بازه... در رو باز کرد و محکم کوبيد به در... مثلا که عصباني بود... باز داش مشتي شده بود... اي قربونت بشم من تهنا تهنا... مشتش رو کوبيد به در...داد زد... محمد-: بيا جلو... خنديدم و رفتم جلو... محمد-: ضعيفه کاري نکن که کاري کنم که تا آخر عمرت تو اين اتاق بموني ها... -: مثلا ميخواي چيکار کني؟! چونه ام رو با دستاش گرفت... زل زد تو چشمام... لحنش آروم و صميمي شد... دست از شوخي کشيد... محمد-: به خاطر اون شب، يه هفته اس نذاشتي ببينمت و صداتو بشنوم! ميخواي زنداني بشي؟! زبونم و در آوردم براش... -: نمي توني زندانيم کني... چشماشو ريز کرد... محمد-: نمي تونم؟ ... جواب ندادم... چونه ام رو ول کرد و دو طرف صورتم رو گرفت... سرش رو آورد جلو و پيشونيم رو آروم و بلند بوسيد... سرشو برد و عقب و خيره شد تو چشمام... محمد-: اين يه هفته... اومد جلو و چشم راستم رو بوسيد... رفت عقب... محمد-: دو هفته. اومد جلو... چشم چپم رو بوسيد... رفت عقب... محمد-: سه هفته. اومد جلو... گونه راستم رو بوسيد... رفت عقب... محمد-: چهار... گونه چپم رو بوسيد... محمد-: پنج هفته. چونه ام رو بوسيد... محمد-: تا اينجا يک و نيم ماه زنداني هستي از خجالت تو اتاق!... @mahruyan123456 🍃
کارآفرینان پیش از موفقیت نهایی‌شان، به طور متوسط ۳٫۸ بار شکست می‌خورند. 
آنچه آدم‌های موفق را از دیگران جدا می‌کند، پشتکار شگفت‌انگیزشان است!🎼🍭
🖊-لیزا ام آمُس @mahruyan123456 🍃
"🌱♥️"
انسان هم میتواند دایره باشد و هم خط راست
انتخاب با خودتان است!
تا ابد دور خودتان بچرخید 
یا تا بی نهایت ادامه دهید...
;) @mahruyan123456 🍃
. عشق تو💌 پرنده‌ای سبز است پرنده‌ای سبز و غریب...🕊 . @mahruyan123456 🍃
📙 ✍🏻 🖇 داشتم ديوونه اش مي شدم... روانيش مي شدم... بند بند وجودم رو به تصرف در آورده بود... صورتش رو نزديک صورتم آورد... آخ خدايا قربونت برم... ديدي؟! همه ديديد دوسم داره؟! ديديد؟! طول کشيد تا ازم دور شه... واقعا داشتم آب مي شدم... هيچ عکس العملي هم نشون ندادم... بعد اينکه جدا شد باز خيره شد تو چشام... يقه اش رو گرفتم و کشيدمش تو اتاق... با تعجب نگام مي کرد... هلش دادم روي تخت و سريع کليد رو از پشت در برداشتم و دويدم بيرون... لحظه آخر سرم رو بردم تو اتاق. همونطور ولو بود روي تخت... زبون درازي کردم و گفتم... -: فعلا تو دو ماه اينجا زنداني باش تا اين چيزا از ذهنت بپره! غش غش خنديدم و در رو بستم و قفل کردم... نشستم پشت در و دلم رو گرفتم و حالا نخند و کي بخند. از تو داد مي زد... محمد-: ضعيفه مگه دستم بهت نرسه... براش يه بوس فرستادم و دستم رو گذاشتم رو لبم... آروم طوري که نشنوه گفتم -: کاش يه چيز ديگه خواسته بودم! بلند شدم و دويدم تو اتاق محمد...باز پام سر خورد... با مغز داشتم مي رفتم تو زمين. خداروشکر به موقع چارچوب در رو گرفتم... يکي زدم پس کله خودم و رفتم تو... جلوي آئينش ايستادم... -: مثل اينکه خيلي روش موثريه.... دوباره مو هام رو ريختم روي صورتم... و ژست رو که جلوي آيينه اتاق خودم ايستاده بودم رو گرفتم... بازم پامو کوبيدم زمين و اين بار بي قرار تر از قبل گفتم -: ميخوام...ميخوام... خدايا محمدو ميخوام... خدا ميخوام... به خودم خنديدم... دوباره يه هفته بود به سر و صورت خونه دست نزده بودم... خو خجالت مي کشيدم تو چشاش نگا کنم... با يادآوري کاراش دماي بدنم به شدت مي رفت بالا... به آرزوم رسيدم... ولي نه همه آرزوهام... يکيش محمد بود! فکر نمي کردم بهش برسم... ولي آخه اون من رو بوسيد... هيچ برادري اينطور با خواهرش رفتار نمي کنه... عاطفه... بيخيال... توهم نزن دختر... محمد تو رو دوست نداره...تو اونقدر خوش شانس نيستي... اون ناهيد رو ميخواد... اينو بفهم! باز چشام پر شد... در عين داشتن نداشتمش... گريه و زاري رو گذاشتم واسه قنوت نمازم و بلند شدم خونه رو سر تا پا تميز کردم و يه غذاي درست حسابي هم در حين کار پختم... همه جا رو تميز کردم و پارکتها و بقيه جا ها رو دستمال کشيدم... @mahruyan123456 🍃
📙 ✍🏻 🖇 با عشق وجب به وجب رو تميز مي کردم و هرجايي رو که ديده بودم دست محمد خورده رو مي بوسيدم... پاک مجنون شده بودم! این کارا از مني که تو خونه دست به سياه و سفيد نمي زدم و هميشه داد مادرم رو در مي آوردم بعيد بود... کارم که تموم شد، غذا هم آماده بود... ساعت 2 بود... طفلکي 3 ساعته که تو اتاقه و صداشم در نمي اومد... دلم سوخت واسش... دوباره براش بوس فرستادم... ميز رو چيدم... شايدم بهتر بود غذاشو تو سيني مي ذاشتم و مي‌بردم مي ذاشتم تو اتاق و در مي رفتم... خخخ... تو افکارم بودم که تلفن خونه زنگ زد... گوشيو برداشتم... -: بفرماييد؟ علي-: سلام آبجي خانوم... احوالات؟ سراغي از ما نمي گيرين؟ خوش مي گذره؟! -: سلام آقا داداش... اختيار داريد اين چه حرفيه؟! ما که هميشه ياد شماييم... علي خنديد... علي-: بله ديگه... همينطوري زبون ريختي که... ادامه نداد -: که چي؟ علي -: حيف اينجا نيستي مث خودت واست زبون درازي کنم... شب ميايد ديگه؟ بيام دنبالتون يا خودتون ميايد؟ چشام گرد شد... -: کجا؟! قراره جايي بريم؟! علي -: از دست اين محمد عاشق حواس پرت... الان خونه ست؟؟ حالم گرفته شد . -: داداش! شما هم؟! علي -: من چي؟ -: ببخشيد مي دونم گفتنش درست نيست ولي حداقل شما به روم نيار که محمد عاشقه... علي خنديد... اصلا انگار نه انگار اين همون پسريه که از ناراحتي من ناراحت مي شد... -: بله خونس... الان گوشيو ميدم بهش... با لب و لوچه آويزون رفتم جلو در اتاقم و کليد رو چرخوندم... هيچ کس من رو درک نمي کرد. آروم درو باز کردم... آخي عزيزم خوابش برده بود... پس بگو چرا صداش در نمي اومد... @mahruyan123456 🍃
‹ فَعَلِمَ مَا لَم تَعلَمُوا ›
خداوند چیزهایی را می‌دانست؛
که شما نمی‌دانستید...🎁🎸
. @mahruyan123456 🍃
📙 ✍🏻 🖇 آروم رفتم جلو تر... خم شدم روش تا مطمئن شم خوابه يا نه، يه دفعه چشاشو باز کرد و من رو کشيد...افتادم روش... تو يه حرکت ماهرانه و سريع چرخيد و جاي من و اون عوض شد... يه جيغ آروم کشيدم...آبرو حيثيتمون جلو علي نره خوبه! دستش رو گذاشت روي دهنم و گوشيو از دستم کشيد... بيشعور کاملا افتاده بود روم...چقدم سنگين بود... يکم خودش رو بلند کرد... و گوشيو گذاشت در گوشش... دستش رو از رو دهنم برداشت محمد-: بله بفرمائيد؟ خيره شده بود بهم و منم خيره به اون... ديوونه چه حرکتي زد! محمد-: واسه چي زنگ زدي خونه؟ ـ: ....... محمد-: علي دهن منو باز نکنا... خنديد. محمد-: آره ميايم... ـ : ....... محمد-: دلم خواست نگم... تو فضولي؟! چرا تو مسائل خانوادگي ما دخالت مي کني؟! دوتا مونم خنديديم. ازم چشم نمي گرفت... too me محمد-: نه خودمون ميايم... ساعت چند فقط؟ ـ : ..... محمد-: اوکي... مرتضي چه دست و دلباز شده!... ـ : ..... محمد-: نه قربونت... يا علي خدافظ... تلفن رو پرت کرد رو تخت بغلي... محمد-: که منو زنداني مي کني ضعيفه؟ ... خنديدم... باز خيره شد بهم...به تک تک اجزاي صورتم... صداي نفس هاش داشت تغيير مي کرد... بيشعور چقدر سنگين بود...از پنجره به آسمون نگاه کردم... محمد همچنان حرف نمي‌زد... دوباره که بهش نگاه کردم دلم ريخت... فکر کنم وضعيت قرمز بود... چشاش خمارشده بود... چقد خوشگل بودن چشماش... واسش زبون درازي کردم . سرش داشت مي اومد جلو . فکر کنم مثل خودم معتاد اين کارش شده بود . ولي نه... نمي خواستم در نبود ناهيدش ازم استفاده کنه! دستم رو گذاشتم روي صورتم و داد زدم -: جلو نيايي ها... @mahruyan123456 🍃
📙 ✍🏻 🖇 عين اين بچه ها که بخوان با ماسک لولو خرخره بترسوننشون. يکم مکث کرد . از روم بلند شد و نشست لب تخت... از لای انگشتام ديدش مي زدم. آرنج هاش رو گذاشت روي رون پاش . محمد -: ميدونم از من بدت مياد ولي آدم کثيفي نيستم... به هر حال ببخشيد... متاسفم. دلم تيکه تيکه شد... -: محمد... نذاشت حرفم رو ادامه بدم . بلافاصله گفت محمد-: هيچي نگو! خودم همه چيزو ميدونم... هيچي نگو... ساکت شدم . من که نمي تونستم و نبايد بهش مي گفتم که دوسش دارم نمي تونستم و نبايد بهش مي گفتم که من هزار برار بيشتر از اون محتاجم... پس سکوت بهترين کار بود . محمد-: اون سه شبي که من نبودم چي به سرت اومد؟ با يادآوري اونهمه ترس و وحشت بغض نشست تو گلوم. نشستم روي تخت. -: مهم نيس... يه دفعه چرخيد سمتم . محمد-: ديگه هيچوقت بمن همچين جوابي نده! ازت سوال پرسيدم... جواب درست ميخوام... بد اخلاق... سرم رو انداختم پايين... محمد-: واسم تعريف کن... همه چيو... يکم سکوت کردم و مختصر و مفيد توضيح دادم. -: محمد فقط خيلي گريه کردم... اتفاق خاصي نيقتاد... باور کن. من هميشه از تاريکي و تنهايي وحشت داشتم... تو اون سه شب دوتاشم باهم اومده بود سراغم... خب خيلي ترسيده بودم... نميدونستم چيکار کنم... با هرصدايي مي پريدم... خيلي بد بود... خيلي... انشگتاش رو فرو کرد لاي موهام، هيچ لذتي بالاتر ازين برام نمي شد. چه حس خوبي داشت بهم منتقل مي کرد با همين کارش . محمد-: چرا بمن نگفتي نرم؟! چرا بهم نگفتي که ميترسي؟! چرا بهم زنگ نزدي و خبرم نکردي؟ ها؟؟ دستشو آروم زد به پاش... @mahruyan123456 🍃