📓 #صدای_بارون_عطر_نفسهات
🖇 #قسمت_چهل_و_هفتم
✍🏻 #هاوین_امیریان
-: راستی ... این جا اذیت نمی شی ؟ ... دور از خانواده ... از این شهر ؟ ...
عاطفه -: راستش سال اولی که اومدم اینجا نه ... بهت که گفتم از عروسی پا شدیم اومدیم تهران ؟ ...
سرمو به نشونه تائید تکون دادم .
عاطفه -: سال اول اصلا بیرون نمی رفتم چون قرار نبود اصلا بمونم اینجا ... فقط دانشگاه می رفتم ... دانشگاه تهران می خوندم ...
بعدشم خب یه سري مسائل دیگه هم بود که وقت نمی کردم اذیت شم ...
و خندید .
عاطفه -: سال دوم زندگیمم چون دیگه باید می شناختم شهر رو ... یکم شلوغی و هوا و این جور مسائل اذیتم می کرد ... ولی الان
بازم نه ... عادت کردم ...
-: چرا قرار نبود بمونین ؟ ...
عاطفه -: من قرار بود برم شهرم ... شوهرم بره سر خونه زندگیش ...
-: واي عاطفه تو منو گیج کردي ... چقدر عجیبی ؟ ....
بلند خندید .
عاطفه -: حالا من تو همین مدت کوتاه فکر می کنم که ما چقدر شبیه همیم ... برات که قصمو تعریف کنم می بینی که اونقدرام
عجیب غریب نیستم ... دنیا عجیب غریبه ...
با خودم گفتم شاید نمی خواد از زندگیش چیزي بهم بگه . به همین دلیل سوالی نکردم .
-: کار که نداشتی ؟ ... من مزاحمت شدم ؟ ...
عاطفه -: نه این چه حرفیه آخه ... از بیکاري می خواستم کیک فنجونی درست کنم ... یکم بشینیم بعد با هم میریم سراغش ...
-: چه خوب ...
میوه ام قطعه قطعه کردم و گذاشتم تو دهنم .
-: خواهر برادر داري ؟ ...
عاطفه -: یه خواهر...
یکم مکث کرد و حرفشو تصحیح کرد .
عاطفه -: البته سه تا خواهر دارم.
لبخندي زد و ادامه داد .
عاطفه -: راستش دوتا دختر دایی دارم ... شیده و شیدا ... دقیقن مثل خواهریم با هم ...
یه تیکه از میوه اش رو خورد .
عاطفه -: شیده بزرگتره و الان چند ماهه که نامزد کرده ... شیدا ازم کوچکتره ... آتنا هم راهنماییه ...
در جوابش فقط به یه لبخند اکتفا کردم .
عاطفه -: واي محدثه نمی دونی چقدر دلم براشون تنگ شده ... چندین ماهه یه ثانیه هم ندیدمشون ...
چشماش پر شد .
-: عزیزم ... یعنی هیچ دوست و آشنایی ندارین اینجا ؟ ...
عاطفه-: دوستاي همسرم هستن. پسر داییم با خانوادش هم اینجان... منتها الان رفتن سفر... سفرشونم چند ماهه اس و حسابی دارم می پوسم!
@mahruyan123456 🍃
صبح آمد با عشق بزن لبخندی
تا در به غم و غرور شب بربندی
با عشق بپاخیز خوشت باشد روز
ای آنکه چو گل به روی ما می خندی
صبح تون بخیر 🌹
@mahruyan123456🍃
یک جمله زیبا از حضرت علی(ع)
نه سفیدی بیانگرزیبایی است.. ونه سیاهی نشانه زشتی.. کفن سفید اما ترساننده است..وکعبه سیاه اما محبوب و دوست داشنتی است.. انسان به اخلاقش هست نه به مظهرش.... قبل ازاینکه سرت را بالا ببری و نداشته هات رابه پیش خدا گلایه کنی.. نظری به پایین بینداز و داشته هات را شاکر با ش ، انسان بزرگ نمیشود ، جز به وسیله ی فكرش، شریف نمیشود، جز به واسطه ی رفتارش، و قابل احترام نمیگردد ، جز به سبب اعمال نیكش......
تقدیم به كسانی
که شایسته ی احترامند.....
@mahruyan123456🍃
🌙مَہ رویـــٰــان
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 #رمانزیبایطهورا #ر
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتدویستوهفتادویک:
سر احمد را روی شانه اش گذاشت و به طرف ورودی بازار هدایتم کرد و گفت : نگران نباش، با مادرم جلو تر از ما رفتن .
مادرم اینجا رو خوب بلده .
رفتن تا ما راحت باشیم .
با تعجب پرسیدم : پس چرا من متوجه نشدم ؟ کی رفتن !!
_شما محو تماشای اون درشکه شده بودی اصلا حواست به دور و ورت نبود .
چه خوب که حواسش به همه چیز بود و این مرا خوشحال میکرد. وبر خلاف مردهایی دیگر بود که اصلا خیلی چیزها را درک نمیکردند و نگاهشان به زن مثل یک کلفت بود .
سهراب با تمام آنها از جمله پدرم ، اتابک و خیلی های دیگر زمین تا آسمان فرق داشت .
جلوی حجره ی طلا فروشی ایستاد و روبه من گفت : بریم داخل هر چی دوست داشتی بردار بخر .
اینجا دیگه شرم و حیا رو کنار بگذار .
خدا رو شکر اونقدری دارم که شرمنده تو نشم .
نگران جیب من نباش ...
و من اطاعت کرده و سری تکان داده و وارد مغازه شدم .
پیرمردی با عینک ذره بینی اش روی صندلی نشسته بود و در حال حساب کتاب بود و با سلام و علیک ما سرش را بالا آورد و از بالای عینک گفت :علیک سلام بفرمایید .
سهراب پیش دستی کرد و گفت : راستش حاج آقا انگشتر می خواستم برای «خانومم»
و چقدر به دلم نشست این کلمه ...
و چه زیبا و مودبانه خطابم کرد .
خانم لفظی نبود که بین مردم رواج داشته باشد یا زن خطاب می کردند یا عیال و یا آنهایی که خیلی ادعای زور و قلدری شأن می آمد ضعیفه می گفتند و این برای من هم زیبا بود هم جالب ...
آن هم از زبان پسری روستایی ...
آن روز به عینه فهمیدم که درک و شعور اصلا ربطی به جایگاه اجتماعی و شهری و روستایی و ....ندارد .
چند انگشتر نشان مان داد که انتخاب کنم .
دستم رفت روی یکی از آنها رویش از همه ظریف تر و توری بود .
به سهراب گفتم : همین خوبه .
با دقت نگاهش کرد و گفت : یه خورده نازکه ...
یه چیز بهتر میخوای بردار .
_نه همین خوبه.
سری تکان داد و رو به فروشنده گفت : آقا همین رو برام بذار
فقط بی زحمت یه دو تا دونه النگو هم می خوام .
_النگو احتیاجی نیست آقا سهراب .
خنده ی کوتاهی کرد و زود جمعش کرد و خطاب به من گفت : برای زیر لفظی میخوام خانم .
شما انتخاب کن تا حساب کنم .
طلاها را حساب کرد و از مغازه خارج شدیم و من همان طور که چادرم را جلو می آوردم سر به زیر گفتم : ممنون آقا سهراب خیلی زحمت افتادید .
خندید و گفت : تا باشه از این زحمت ها وجود شما تو زندگی من فقط رحمته و بس .
نفس بلندی کشید و گفت : نمیدونی چی به سرم اومد تا جواب بله رو ازت گرفتم .
_منو ببخشید ...
_انتظار برای رسیدن به معشوق خیلی لذت بخش.
یه درد همراه با خوشی...
ادامه دارد ...
#رمانزیبایمذهبیعاشقانهاجتماعی
#طهورا
به قلم ✍🏻دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃
Reza Narimani - Movazebe Delam Nabodam.mp3
5.44M
مواظب دلم نبودم که این بلا سرم اومد....
🎙سید رضا نریمانی
@mahruyan123456🍃
نذر کردم دور تسبیحی بخوانم اهدنا
تا صراطم اربعین افتد به سمت کربلا...🏴
@mahruyan123456🍃
دل به او دادم بگفتا دست و دلبازی مکن
گفتم ای جانا قبولش کرده طنازی مکن
گفت این قلب ترک خورده نمی آید به کار
مال خود ، بردار و پیشم قصه پردازی مکن
گفتمش تو اولین و آخرین دلدارمی
خواهشا در راه عشقم سنگ اندازی مکن
#امیــــدعبدالملڪی
@mahruyan123456🍃
🌺سلام عزیزان ببخشید من شرمنده ی همتون هستم بابت دیر گذاشتن پارت ها و این معطلی شما
یک هفته است تصادف کردم دستم شکسته امروز عملش کردم هر زمان بتونم پارت رو تقدیم شما عزیزان میکنم بازم شرمسارم از وجود نازنین تون
✍🏻#نویسندهنوشت 🌹
@mahruyan123456🍃
پروانه درآتش شد و اسرار عیان دید
عارف صفت روی تودرپیروجوان دید
یعنی همه جا عکس رخ یارتوان دید
دیوانه منم من که روم خانه به خانه
#شیخ_بهايی🖋
@mahruyan123456🍃
📓 #صدای_بارون_عطر_نفسهات
🖇 #قسمت_چهل_و_هفتم
✍🏻 #هاوین_امیریان
بشقابشو گذاشت روي میز .
عاطفه-: پاشو بریم کیکمون رو درست کنیم...
بلند شدم و با هم رفتیم آشپزخونه .
-: عیبی نداره ... عوضش آقاتون هست ... وجودش همه تنهاییاتو پر می کنه ...
مواد کیک رو دونه دونه می آورد و میذاشت روي میز غذاخوري تا دم دستش باشه .
عاطفه -: آره به خدا ...خودش سرش خیلی شلوغه وقت نمی کنیم بریم سر بزنیم ... همش میگه ببرم بذارمت چند روز بمون پیش خانوادت... ولی مگه می تونم؟ دلم طاقت نمیاره برم تنها بمونه... به خدا محدثه یه روز نبینمش سکته می کنم ... می دونم بی معرفتی و بی محبتیه ولی دوري خانواده ام رو تحمل می کنم ولی شوهرم رو نه ...
-: نه عزیز دلم. خب همسر مهم ترین فرد زندگیه هر کسیه. بهت قول می دم پدر و مادر تو هم اینطورن.
لبخند زد و سرگرم کارش شد. همه رو که چید یه نگاه متفکرانه بهشون کرد.
بغض راه گلوم رو بسته بود .
عاطفه -: ببینم همه چی تکمیله ؟ ... آرد ... شکر ... روغن ... وانیل ... پودر کاکائو ... تخم مرغ و شیر ... محدثه بشین چرا سر پا ایستادي؟
نشستم . یه کاسه بزرگ آورد و گذاشت وسط میز
-:چقدرم زود ازدواج کردي؟!
لبخند زد . آرد و شکر و کاکائو و وانیل رو ریخت توي کاسه .
عاطفه -: آره ... ولی راضیم ...
تخم مرغ ها رو شکست و ریخت داخل کاسه و روي مواد خشک و روغن هم بهشون زد .
-: خب به خاطر اینه که عاشق همسرتی ...
شروع کرد به مخلوط کردنشون .
عاطفه -: زیاااااددددد!من از اول عاشقش بودم... از همون وقتی که پیشنهاد ازدواجشو قبول کردم...
نفسم سنگین شده بود . بغض وحشتناکی توي گلوم بود . همونطور مشغول هم زدن مواد بود .
عاطفه -: تو دوست نداري ازدواج کنی؟
-: خب باید یه موقعیت خوب پیش بیاد.
عاطفه -: راست می گی. ان شاالله یه دسته گلش پیدا میشه. به همین زودیا.
-: نه بابا ... فعلا که دارم درسم رو می خونم ... بعدشم ما اینجا تازه اومدیم ... کسی نمیشناستمون که ....
عاطفه-: از کجا میدونی چند قدم جلوتر چه اتفاقایی قراره بیفته؟
-: هر چی خدا بخواد.
عاطفه -: واقعا ... ولی محدثه توام از خدا بخواه ... وقتی هر چی رو که بخواي بهت میده توام دعا کن ... باور کن آخرش همون چیزي میشه که همیشه ته دلت می خواستی ... بشین بنویس چی می خواي ... منظورم خصوصیاته ... برا خودت ... خدا یادش نمی ره ولی ماها چرا ... بعد یه مدت نوشته هاتو نگاه می کنی می بینی همون چیزیه که میخواستی... حتی فراتر...
@mahruyan123456 🍃