جهانا !به جهانت به دینت ، برین کوی برگرد
به راهت ، به فال نگاهت ، نسوزان و برگرد
❣آخـر #دل است ديگر ، گاهی سر به هوا ميشود
گاهی سر به زير ...گاهي ميگيرد...گاهی هم #تنگ ميشود
🍁 تو ميگويی چه كارش كنم؟ دل است ديگر ،
باور كن كه #دلم برايت تنگ شده
ای شهید 🌷
برای شادی روح شهدا #صلوات
@mahruyan123456 🍃
هدایت شده از 🌙مَہ رویـــٰــان
4_5848048210630674125.mp3
18.8M
#دعای_توسل.
نریمان پناهی
@mahruyan123456🍃
🍃| عاشقانهاےازجنسشهدا
🌊| عاشقانههاےمذهبے•°
مࢪاسم عࢪوسـ💍ــے ما ، به خواست خودمان نیمه شعبان در مسجد برگزار شد و من حجابـ🧕🏻 کامل داشتم .
جالب است بࢪایتان بگویم وقتے فیلمبردار آمد داخل از من پرسید چه آࢪزویے دارے؟💞🎈
می دانستم ࢪضا دوست داࢪد شهید شود چون بارها گفته بود ، من هم در جواب فیلمبرداࢪ گفتم : انشاء الله عاقبت ما ختم به شهادت شود.🙃
من ࢪضـ🧔🏻ـا را خیلی دوست داشتم ، فڪࢪ می ڪنم عشق ما خیلی خاص بود . بعد از ࢪضا پرسید : شما چه آرزویے دارید ؟
گفت : همین ڪه خانم گفت.😇
👤 #شهیدࢪضاحاجےزاده
#سالروزشهادت
#شهدا
@mahruyan123456🍃
مداحی آنلاین - اگه اسیر گناه یا رو سیاه اومدم - وحید شکری.mp3
5.22M
⏯ امام زمان(عج)
🍃اگه اسیر گناه یا رو سیاه اومدم
🍃با صد امید اومدم امشب
وحید شکری🎤
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج ✨
@mahruyan123456🍃
@mahruyan123456
#عشقی_از_جنس_نور
#پارت_نود_و_دوم:
عمه در تکاپوی مهیا کردن جهیزیه ته تغاری اش بود .
سرم را در بالشت فرو کرده بودم و چشمانم را فشار میدادم تا بخوابم !
لحظه ای آرام و قرار گیرم !
اما خواب به چشمان خسته ام نمی رفت .
عمه که میدانست خواب نیستم صدایم میزد .تا همراهش به بازار بروم .
صدایم را بلند کردم تا متوجه شود :
عمه شما خودت برو ، من حوصله ندارم .
جوابی نداد و دقایقی بعد در را باز کرد .چادرش را پوشیده و کیف دستی اش در یک دست و زنبیل قرمز رنگش در دست دیگر .
-- پاشو مهتاب، حوصله ندارم و خسته ام ...این حرفا تو کت من نمیره .زود حاضر شو که بریم .
-- عمه آخه من که سر در نمیارم از این چیزا واسه چی بیام .سرم درد میکنه .
-- وقتی بهت میگم گوش کن بسه دیگه انقد ماتم گرفتی و خودت رو توی اتاق حبس کردی .باید زود برگردم که برنج هم دم کنم .منوچهر امروز هوس هویج پلو کرده بود.
-- چشم عمه من که در برابر شما کم میارم !
اصلا حوصله بستن روسری را نداشتم .مقنعه طوسی بلند چانه دارم را پوشیدم و مانتوی کرم گشاد دو جیبم .
اگر هر وقت دیگر بود این مانتو جز لباس های منتخبم نبود ...
در عجب بودم ...دلیل کارهای غیر ارادی ام چیست مگر نه این که همه ی این کارها را می کردم که به چشم علی بیایم دختری محجبه و با وقار.
علی که نبود پس برای چه دلم رضا بود ...
شاید خدا پس کله ام زده بود برای عاقبت به خیری ام .
راهی بازار شدیم اوایل اسفند ماه بود و سه هفته مانده به عید...
بازار تهران شلوغ و غلغله بود.
خیابان منتهی به بازار ، محل گذر جیپ ها و لندرور های گلی شده ای بود .بسیجی هایی با لباس های خاکی و چفیه هایی پیچیده شده دور گردن .
اشاره ای به آنها کرده و گفتم : عمه این ماشین ها میرن منطقه ؟
-- اره ، خدا حفظشون کنه برای پدر مادرشون .اگه این ها نبودن معلوم نبود الان کجا بودیم و چه بلایی سرمون اومده بود.
خدا لعنت کنه صدام رو که شب و روز رو ازشون گرفته می بینی چه بلوایی درست کرده ، الهی که به حق حضرت زهرا دستش از سر این ملت کوتاه بشه و رزمنده ها پیروز.
اگه احمد رضا هم زنده بود حالا یکی از همین رزمنده هایی بود که واسه رفتن به خط مقدم تلاش می کرد .
-- خدا رحمتش کنه .
دست فروشی که وسط بازار بساطش را پهن کرده و مهره و منجوق های قشنگ بسته بندی شده ...
-- عمه چه خوشگلن!برای چی استفاده میشه !
-- برای تزیین هرچیزی استفاده میشه بیشتر برای لحاف و و سایل عروس .یه بسته به سلیقه خودت انتخاب کن تا بگیرم .
بسته ی سفید و یاسی انتخاب کرده و به عمه دادم .
یک اسکناس بیست تومنی به دستش داد .و به طرف فرقان میوه فروش که چند قدمی ان طرف تر بود راه افتادیم.
هوا کم کم تاریک میشد و دیگر نای راه رفتن را نداشتم .بار های سنگینی عمه به دستم داده بود . هر چند برای او سنگین نبود اما برای دختر به تنبلی به من ...از وزنه های آهنی هم وزنش بیشتر بود.
آه و ناله کردم و گفتم : وای عمه !!! به خدا دیگه خسته شدم پاهام جون نداره دیگه ، ذوق، ذوق میکنه بیا بریم .
-- دیگه تموم شد الان میریم .
اتوبوس کهنه ای سر ایستگاه ایستاده بود تا مسافران مسیر افسریه را سوار می کرد .
بیست قدمی مانده به اتوبوس پا تند کرده تا جا نمانیم !
شوفر اتوبوس هم مدام مقصدش را تکرار می کرد .در این شلوغی ماشین سخت گیر میامد .
از پله های اتوبوس بالا رفتیم .قسمت جلویی اتوبوس آقایان و قسمت عقبی خانم ها نشسته بودند.
از راهرو طولانی رد شدیم و جز دو صندلی همگی پر شده بودند .
ادامه دارد....
✍نویسنده :
ح* ر*
#دلآرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456 🍃
@mahruyan123456
#عشقی_از_جنس_نور
#پارت_نود_و_سوم
صندلی کنار پنجره نشستم و سرم را به شیشه تکیه دادم و نفهمیدم چطور از خستگی زیاد به خواب رفتم .
با تکان دست عمه بیدار شدم .
-- پاشو مهتاب ، رسیدیم سر خیابون پاشو راننده منتظره !
بلند شدم و زنبیل پرشده از میوه و سبزیجات که سنگین تر بود را به دست گرفتم .
از مقابل چشم های دریده شاگرد اتوبوس رد شدم و به پایین رفتم .
اعتراض کردم و گفتم : عمه میبینی تورو خدا خجالت هم نمیکشه ! پسره ی بی شعور ...
-- عمه جان یواش تر ، صدات رو می شنوه. بزار بره بعد .
-- خب عمه خوشم نمیاد دست خودم نیست.
-- میدونم ، اما تو سعی کن بی تفاوت باشی و نگاهش نکنی بزار انقد نگاه کنه که خسته بشه وقتی ببینه چیزی نصیبش نمیشه راهش رو می کشه و میره .
عجله کن هوا تاریک شده باید برم شام هم درست کنم .
عمه خیال می کرد با آدم آهنی طرف است !
کلید را به در انداخت و وارد خانه شدیم .
کفش هایم را در آورده و وارد پذیرایی شدیم .
چراغ های خانه روشن بود حتما عمو منوچهر خانه بود.
سرم را برگرداندم .نشسته بود روی زمین نماز میخواند. عصایش هم کنارش .
بوی برنج دم کشیده از آشپزخانه میامد به آشپز خانه رفتم .
عمه هم بود .کنارش رفتم و به قابلمه ی روی گاز اشاره کردم : کارعمو منوچهره ؟
خندید و گفت : آره عزیزم ، منوچهر کارشه اگر بدونه من خسته ام یا دیر میام خونه شام یا ناهار رو آماده میکنه .
از بس که خوش قلب و مهربونه !
راست میگفت! واقعا مرد نازنینی بود .
سفره را انداختم .عمه شوید پلو را در دیس ریخت .روی سفره گذاشت.
پیاله های کوچک پر شده از ماست .
همان ماست های خوشمزه و چکیده دست کار عمه .
مزه ی شوید پلو واقعا خوب شده بود .
دور دهانم چرب شده بود با دستم پاک کرده گفتم : دست تون درد نکنه عمو منوچهر واقعا خوش مزه بود!
سرش را به طرف عمه کج کرد و گفت : نوش جان دخترم ، نتیجه ی پشت دست بودن این کد بانو همین میشه ! هر چند که دست پخت فریده خانم یه چیز دیگه است !
با عشق نگاهش کرد .عاشق و معشوقی که بعد از سال ها هنوز هم عشق در نگاه و حرف هایشان موج میزد!
واین همان عشق خدایی بود که هرگز کم رنگ نمی شد!
-- مهتاب میگم الان سریع نری تو اون اتاق بچپی؟! باید کمکم بدی میخوام این مهره های رنگی و این منجوق ها رو بدوزم روی لحافی که برای میترا گرفتم .
دستم را روی صورتم گذاشتم و با بیچارگی گفتم : عمه من بلد نیستم ! یه شبه میخواین یه پا زن خونه دار از من بسازی ها!
-- خب بله چون میدونم که خوابت نمیبره و ذهنت هم اون قدر آروم نشده که بخوای به درس هات برسی ! پس بیخودی میری دراز میکشی و فقط تو رخت خواب غلت میزنی ؛ اما اینجا باشی یه چیزی یاد میگیری .
دوشب دیگه ایام فاطمیه شروع میشه مصیبت و روضه حضرت زهرا باید کارهای نیمه تمومم رو تموم کنم ! خوش ندارم تو این ایام جهیزیه نو عروس آماده کنم .
به ناچار چشمی گفتم...
ادامه دارد ....
✍نویسنده :
ح* ر*
#دلآرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456 🍃
سلام وقت به خیر
ممنون از همراهی شما عزیزان .
باید بگم که واقعا برام مقدور نیست که بیشتر از دو پارت بزارم رمان درحال نگارش و ویرایش هست امکانش نیست .
#دلآرا
@mahruyan123456 🍃
زندگی یک فهم است
فکر زنجیر کنی یا پرواز در همان خواهی ماند !
@mahruyan123456 🍃