eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
820 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جهانا !به جهانت به دینت ، برین کوی برگرد به راهت ، به فال نگاهت ، نسوزان و برگرد ❣آخـر است ديگر ، گاهی سر به هوا ميشود گاهی سر به زير ...گاهي ميگيرد...گاهی هم ميشود 🍁 تو ميگويی چه كارش كنم؟ دل است ديگر ، باور كن كه برايت تنگ شده ای شهید 🌷 برای شادی روح شهدا @mahruyan123456 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃| عاشقانه‌اےاز‌جنس‌شهدا 🌊| عاشقانه‌هاےمذهبے•° مࢪاسم عࢪوسـ💍ــے ما ، به خواست خودمان نیمه شعبان در مسجد برگزار شد و من حجابـ🧕🏻 کامل داشتم . جالب است بࢪایتان بگویم وقتے فیلمبردار آمد داخل از من پرسید چه آࢪزویے دارے؟💞🎈 می دانستم ࢪضا دوست داࢪد شهید شود چون بارها گفته بود ، من هم در جواب فیلمبرداࢪ گفتم : انشاء الله عاقبت ما ختم به شهادت شود.🙃 من ࢪضـ🧔🏻ـا را خیلی دوست داشتم ، فڪࢪ می ڪنم عشق ما خیلی خاص بود . بعد از ࢪضا پرسید : شما چه آرزویے دارید ؟ گفت : همین ڪه خانم گفت.😇 👤 @mahruyan123456🍃
مداحی آنلاین - اگه اسیر گناه یا رو سیاه اومدم - وحید شکری.mp3
5.22M
⏯ امام زمان(عج) 🍃اگه اسیر گناه یا رو سیاه اومدم 🍃با صد امید اومدم امشب وحید شکری🎤 @mahruyan123456🍃
💖الوعده وفا💖
💖به قرارعاشقی💖
@mahruyan123456 : عمه در تکاپوی مهیا کردن جهیزیه ته تغاری اش بود . سرم را در بالشت فرو کرده بودم و چشمانم را فشار میدادم تا بخوابم ! لحظه ای آرام و قرار گیرم ! اما خواب به چشمان خسته ام نمی رفت . عمه که میدانست خواب نیستم صدایم میزد .تا همراهش به بازار بروم . صدایم را بلند کردم تا متوجه شود : عمه شما خودت برو ، من حوصله ندارم . جوابی نداد و دقایقی بعد در را باز کرد .چادرش را پوشیده و کیف دستی اش در یک دست و زنبیل قرمز رنگش در دست دیگر . -- پاشو مهتاب، حوصله ندارم و خسته ام ...این حرفا تو کت من نمیره .زود حاضر شو که بریم . -- عمه آخه من که سر در نمیارم از این چیزا واسه چی بیام .سرم درد میکنه . -- وقتی بهت میگم گوش کن بسه دیگه انقد ماتم گرفتی و خودت رو توی اتاق حبس کردی .باید زود برگردم که برنج هم دم کنم .منوچهر امروز هوس هویج پلو کرده بود. -- چشم عمه من که در برابر شما کم میارم ! اصلا حوصله بستن روسری را نداشتم .مقنعه طوسی بلند چانه دارم را پوشیدم و مانتوی کرم گشاد دو جیبم . اگر هر وقت دیگر بود این مانتو جز لباس های منتخبم نبود ... در عجب بودم ...دلیل کارهای غیر ارادی ام چیست مگر نه این که همه ی این کارها را می کردم که به چشم علی بیایم دختری محجبه و با وقار. علی که نبود پس برای چه دلم رضا بود ... شاید خدا پس کله ام زده بود برای عاقبت به خیری ام . راهی بازار شدیم اوایل اسفند ماه بود و سه هفته مانده به عید... بازار تهران شلوغ و غلغله بود. خیابان منتهی به بازار ، محل گذر جیپ ها و لندرور های گلی شده ای بود .بسیجی هایی با لباس های خاکی و چفیه هایی پیچیده شده دور گردن . اشاره ای به آنها کرده و گفتم : عمه این ماشین ها میرن منطقه ؟ -- اره ، خدا حفظشون کنه برای پدر مادرشون .اگه این ها نبودن معلوم نبود الان کجا بودیم و چه بلایی سرمون اومده بود. خدا لعنت کنه صدام رو که شب و روز رو ازشون گرفته می بینی چه بلوایی درست کرده ، الهی که به حق حضرت زهرا دستش از سر این ملت کوتاه بشه و رزمنده ها پیروز. اگه احمد رضا هم زنده بود حالا یکی از همین رزمنده هایی بود که واسه رفتن به خط مقدم تلاش می کرد . -- خدا رحمتش کنه . دست فروشی که وسط بازار بساطش را پهن کرده و مهره و منجوق های قشنگ بسته بندی شده ... -- عمه چه خوشگلن!برای چی استفاده میشه ! -- برای تزیین هرچیزی استفاده میشه بیشتر برای لحاف و و سایل عروس .یه بسته به سلیقه خودت انتخاب کن تا بگیرم . بسته ی سفید و یاسی انتخاب کرده و به عمه دادم . یک اسکناس بیست تومنی به دستش داد .و به طرف فرقان میوه فروش که چند قدمی ان طرف تر بود راه افتادیم. هوا کم کم تاریک میشد و دیگر نای راه رفتن را نداشتم .بار های سنگینی عمه به دستم داده بود . هر چند برای او سنگین نبود اما برای دختر به تنبلی به من ...از وزنه های آهنی هم وزنش بیشتر بود. آه و ناله کردم و گفتم : وای عمه !!! به خدا دیگه خسته شدم پاهام جون نداره دیگه ، ذوق، ذوق میکنه بیا بریم . -- دیگه تموم شد الان میریم . اتوبوس کهنه ای سر ایستگاه ایستاده بود تا مسافران مسیر افسریه را سوار می کرد . بیست قدمی مانده به اتوبوس پا تند کرده تا جا نمانیم ! شوفر اتوبوس هم مدام مقصدش را تکرار می کرد .در این شلوغی ماشین سخت گیر میامد . از پله های اتوبوس بالا رفتیم .قسمت جلویی اتوبوس آقایان و قسمت عقبی خانم ها نشسته بودند. از راهرو طولانی رد شدیم و جز دو صندلی همگی پر شده بودند . ادامه دارد.... ✍نویسنده : ح* ر* ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456 🍃
@mahruyan123456 صندلی کنار پنجره نشستم و سرم را به شیشه تکیه دادم و نفهمیدم چطور از خستگی زیاد به خواب رفتم . با تکان دست عمه بیدار شدم . -- پاشو مهتاب ، رسیدیم سر خیابون پاشو راننده منتظره ! بلند شدم و زنبیل پرشده از میوه و سبزیجات که سنگین تر بود را به دست گرفتم . از مقابل چشم های دریده شاگرد اتوبوس رد شدم و به پایین رفتم . اعتراض کردم و گفتم : عمه میبینی تورو خدا خجالت هم نمیکشه ! پسره ی بی شعور ... -- عمه جان یواش تر ، صدات رو می شنوه. بزار بره بعد . -- خب عمه خوشم نمیاد دست خودم نیست. -- میدونم ، اما تو سعی کن بی تفاوت باشی و نگاهش نکنی بزار انقد نگاه کنه که خسته بشه وقتی ببینه چیزی نصیبش نمیشه راهش رو می کشه و میره . عجله کن هوا تاریک شده باید برم شام هم درست کنم . عمه خیال می کرد با آدم آهنی طرف است ! کلید را به در انداخت و وارد خانه شدیم . کفش هایم را در آورده و وارد پذیرایی شدیم ‌. چراغ های خانه روشن بود حتما عمو منوچهر خانه بود‌. سرم را برگرداندم .نشسته بود روی زمین نماز میخواند. عصایش هم کنارش . بوی برنج دم کشیده از آشپزخانه میامد به آشپز خانه رفتم . عمه هم بود .کنارش رفتم و به قابلمه ی روی گاز اشاره کردم : کارعمو منوچهره ؟ خندید و گفت : آره عزیزم ، منوچهر کارشه اگر بدونه من خسته ام یا دیر میام خونه شام یا ناهار رو آماده میکنه . از بس که خوش قلب و مهربونه ! راست میگفت! واقعا مرد نازنینی بود . سفره را انداختم .عمه شوید پلو را در دیس ریخت .روی سفره گذاشت. پیاله های کوچک پر شده از ماست . همان ماست های خوشمزه و چکیده دست کار عمه . مزه ی شوید پلو واقعا خوب شده بود . دور دهانم چرب شده بود با دستم پاک کرده گفتم : دست تون درد نکنه عمو منوچهر واقعا خوش مزه بود! سرش را به طرف عمه کج کرد و گفت : نوش جان دخترم ، نتیجه ی پشت دست بودن این کد بانو همین میشه ! هر چند که دست پخت فریده خانم یه چیز دیگه است ! با عشق نگاهش کرد .عاشق و معشوقی که بعد از سال ها هنوز هم عشق در نگاه و حرف هایشان موج میزد! واین همان عشق خدایی بود که هرگز کم رنگ نمی شد! -- مهتاب میگم الان سریع نری تو اون اتاق بچپی؟! باید کمکم بدی میخوام این مهره های رنگی و این منجوق ها رو بدوزم روی لحافی که برای میترا گرفتم . دستم را روی صورتم گذاشتم و با بیچارگی گفتم : عمه من بلد نیستم ! یه شبه میخواین یه پا زن خونه دار از من بسازی ها! -- خب بله چون میدونم که خوابت نمیبره و ذهنت هم اون قدر آروم نشده که بخوای به درس هات برسی ! پس بیخودی میری دراز میکشی و فقط تو رخت خواب غلت میزنی ؛ اما اینجا باشی یه چیزی یاد میگیری . دوشب دیگه ایام فاطمیه شروع میشه مصیبت و روضه حضرت زهرا باید کارهای نیمه تمومم رو تموم کنم ! خوش ندارم تو این ایام جهیزیه نو عروس آماده کنم . به ناچار چشمی گفتم... ادامه دارد .... ✍نویسنده : ح* ر* ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456 🍃
سلام وقت به خیر ممنون از همراهی شما عزیزان . باید بگم که واقعا برام مقدور نیست که بیشتر از دو پارت بزارم رمان درحال نگارش و ویرایش هست امکانش نیست . @mahruyan123456 🍃
زندگی یک فهم است فکر زنجیر کنی یا پرواز در همان خواهی ماند ! @mahruyan123456 🍃