eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
821 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
تا چند دقیقه دیگه پارت های رمان تلاقی تقدیم نگاه زیباتون میشه🌹🌹 لفت ندید دوستان خودتونم به کانال ما دعوت کنید 🌸🍃
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
#پارت148 دست باند پیچی کرده ام روی پیشانی و دست سرم خورده ام کنارم افتاده بود. با بغض غریبی به سقف
امیراحسان هم قدم با من می آمد و حالت احاطه و محافظ داشت. هیچ مهم نبود کجا میروم فقط از بیمارستان درآمدم و او با ملایمت گفت : -ماشین اونجاست. به طرفی که نشان میداد رفتم و نشستم.شاید اگر حال و حوصله ی قهر داشتم یا سوار نمیشدم یا عقب مینشستم اما اوج ناراحتیم بود و این بچه بازی ها مضحک بود دلم نمیخواست اینطوری بشنود پدر میشود.کلی برنامه داشتم.مخصوصا که شاهین گفته بود بروم و راحت زندگی کنم.خیالم راحت بود مشکلی ندارم اما حالا همه چیز بهم ریخت.مشخص بود او هم دلش میخواست بیشتر هیجان به خرج دهد اما من راه نمیدادم.بنابراین هر دو در سکوت به خانه برگشتیم. ** روی تخت نشستم و آهسته مانتویم را درآوردم.بلاتکلیف ایستاده بود و نگاهم میکرد.دست هایش را گاهی در جیب میکرد گاهی بر صورتش میکشید و یا گاهی شرمنده یکی را روی دهنش میگذاشت..آرام دراز کشیدم و پتو را روی سرم.تلفنش زنگ خورد و صدای بم حسام میامد اما نه واضح: ....- -نمیتونم ....- -نمیشه الان. ....- عصبانی گفت: -د...پیله نکن دیگه امیرحسام نمیشه.... شرمنده تر گفت: -ببخشید حال بهار خوب نیست. ...- -نه..نمیتونم تنهاش بذارم. میدانی چه حسی داشتم؟؟ حس تهوع.هیچکدام از محبت هایش برای من نبود.برای بچه اش بود..بچه ای که به زور اسمش را نرگس میگذاشت! بچه ای که به زور در دامانم گذاشته بود ... چون مَرد بود..چون خواسته بود.. -میام حالا..بذار...ممنونم.جبران میکنم داداش.فقط امروز..از دیشب نخوابیدیم.شما اومدید خوابیدید؟ وخارج شد و باقی مکالمه ى مسخره اش را ادامه داد. برگشت و شنیدم که روی عسلی چیزی گذاشت و گفت: -عزیزم بلند شو قرص. از زیر پتو با چندش دهان کجی کردم اما ندید و نشنید ....- -بخدا به علی به قرآن پشیمونم بهار..بهار توروخدا حرف بزن..بخدا حق با تو بود.میترسیدی از اون بیشرف حرف بزنی... بخدا من فکر کردم دیدم حق داری.. اما من به این فکر کردم که شاهین بیشرف نیست.او یک خلافکار عوضی باشرف است ...- -بهار... از اسمم بدم میامد..چراکه توسط او بارها و بارها تکرار شده بود ...- بلند شد و با آه رفت.صدایش آمد: -الو؟ نسیم خانوم؟ گوش هایم تیز شد! ندیده بودم امیراحسان با نسیم بیشتر از یک سلام حرف بزند ...- -اهان مستی خانوم شمایی؟ میشه با نسیم خانوم حرف بزنم؟ ....- -نه نه مادر نه.. بعداز کمی مکث گفت..نسیم خانوم؟ خوبین؟ ....- -ممنونم.میشه یه لطفی بهم بکنید؟ ....- -میشه اگه آقا فرید راضین یه سر تنها بیاید اینجا پیش بهار؟ ....- -نه نه چیزی نیست واقعا واسه همین به مادر نگفتم نگران نشن.لطف بزرگی در حقمون میکنید.ممنونم. ...- -خداحافظ. دلم پیچید و فوری بلند شدم و مقابل چشمانش به طرف دست شویی دویدم در را قفل کردم و صدایش از پشت در آمد: -میدونم ازم بدت میاد,ببخشید انقدر حرف میزنم و نفرت انگیزم فقط خواستم بگم... شیر رابستم و گوش دادم...پر بغض گفت... دوستت دارم.. بلاخره طلسم شکست و با این حرفش بغضم شکست.آنقدر گریه کردم تا جانم درآمد.با بغض محسوسی گفت: -الهی بمیرم.گریه نکن..بهار جان..شما الان یه لحظه درو باز کن ...- -بهار جان؟ تو روخدا گریه نکن...دوستت دارم.. کلافه بود. امیدی به زنده ماندن کودکم نداشتم.صورتم را شستم و دهانم را آب گرفتم.با چشمانی ملتهب به تصویرم در آئینه خیره شدم.افتضاح ترین قیافه ی عمرم را شاهد بودم.حتی رد پشت دستیش هم اطراف گونه ی چپم مانده بود. با این وجود با حرف آخرش کمی...فقط کمی دلم به حالش سوخت. در را باز کردم و دیدم با نگرانی پشت در است.نگاه خیسم را دزدیدم و بیحال خودم را روی مبل کشیدم. با احتیاط کنارم نشست و گفت: -چیکار کنم؟ بخدا داغونم.اگه با تو دهنی زدن آروم میشی الان بزن بذار راحت بشم.گور بابای احترام به شوهر کردن. سرم را گرفتم و خم شدم.بخدا کسی جایم نیست ... طاقچه بالا نمیگذاشتم درست بود خطاکار بودم اما این حق من نبود صدای آیفون بلند شد و احسان بایک آه عمیق ایستاد: نویسنده: 🌼زکیه اکبری🌼
_سلام. او هم پاسخ گفت! تاصبحم سلام بدهی جواب میدهد تا ثواب کند! أه که دیگر حالم داشت بهم میخورد.شاید هم من الکی حساس شده بودم... نسیم که بغض داشت با ناراحتی گفت: -بخدا نزدیک بود دوبار زیرم بگیرن. کنارم نشست و فوری سرم را در آغوش گرفت و رویش را بوسید حالا چهره ام را واضح دید و بهت زده دست روی پارگی کنج لبم کشید: -این چیه؟ بی حوصله نگاهم را گرفتم و به مبل تکیه زدم احسان سینی چای را مقابل نسیم گرفت و گفت: -آقا فرید خوبن؟ -خوبن ممنون. احسان مقابلمان نشست -آقا احسان تورو خدا حرف بزنید. -گفتم بیاید مراقب بهار باشید البته اگه آقا فرید اجازه میدن. اه اه... اجازه! هه نسیم که چندان از رفتارهای خاص امیراحسان خبری نداشت با راحتی گفت: -نه بابا اونکه مهم نیست...فقط مراقب چی باشم؟ لبش چی شده؟ دوباره به طرف نگاه کرد و اینبار دستم را دید که باند پیچی است. با وحشت گفت: -یا امام زمان ! بهار؟؟؟ از من جواب نگرفت و روبه احسان گفت: -امیرآقا؟! و از حرص این سکوت خنده ى عصبی ای کرد -بحثمون شد.با مشت آینرو خورد کرد. نگاهم به نسیم افتاد گونه های گرد و سفیدش رو به سرخی رفت حتماً فهمید دیوانه شده ام. اما برای آنکه چندان دلش برای امیراحسان کباب نشود؛ بلاخره به حرف آمدم.با صدای لرزان ولحنی تمسخر آمیز روبه احسان گفتم: آره...با "مشت" رفتم تو آینه نه با "لب" نسیم بر گشت و پر بغض دستم را گرفت -الهی فدات بشم لبت چی شده آجی؟ آخ که چقدر به یک خواهر دلسوز نیاز داشتم.چه عجب به مخ خشن و بی رحمش زحمت داد و نسیم را دعوت کرد!. با گریه به آغوش نسیم رفتم و با صدای بدی گفتم: -منو زد نسیم...زد تو دهنم... نسیم کمرم را نوازش کرد و با ناراحتی گفت -باشه عزیزکم..باشه قربونت برم. گریه نکن نفس نسیم. حسابی که آرامم کرد،از او جدا شدم و سرم را گرفتم شنیدم که با دلخوری گفت: -عذر میخوام آقا احسان دخالت میکنم ولی نمیتونم چیزی نگم؛چرا زدینش؟ احسان از شرمندگی صدایش میلرزید: -نسیم خانوم نمیخواستم بخدا...به ولله پشیمونم اما کوتاه نمیاد میگم بیا بزن جاش اصلا جوابمو نمیده! -خب چرا این کارو کردین؟! -بحثمون شد،حرفای درستی نزد کنترلمو از دست دادم.بخدا من دست روی زن بلند نمیکنم دارم قسم میخورم نسیم خانوم..ازحالم ازاین کاربهم میخوره.بجون خودش ، به جون خودم کلافه و درمانده سرش را گرفت نسیم تا تهش رفت. فهمید از آن حرف ناجور ها زده ام! پنجاه پنجاه حق داده بود واین از نگاهش هویدا بود. -خیلی خب...من ناهار درست میکنم شمام برید بخوابید هر دوتون از دیشب بیدارید با این حساب. امیراحسان پر سپاس گفت ایشالاه جبران کنم.ببخشید.. واقعا شرمنده ام. دست روی ران نسیم گذاشتم و آهسته گفتم: -مرسی.. بلند شدم و با سرگیجه به اتاق رفتم نویسنده: 🌼زکیه اکبری🌼
انشالله دو پارت هم شب گذاشته میشه مرسی از همراهیتون🙏🏻✨🌹
❁﷽❁ ♥️ شش روز مانـده ڪه از این ڪم بشود روزےِ سـالِ منِ خستہ فراهـم بشـود بہ حسـابِ دلِ مشـتـاقُ پُـر از تـابُ تـبـم ۹۵ بشـود❣ @mahruyan123456 🍃
قبل از اینکه به جبهه بیایم، میخواست با من با لباسِ نظامی عکس بگیرد؛ اگر شدم، دورش را بگیرید چراکه من او را بسیار دوست دارم 👈پ.ن: "فاطمه دقیق" دختر خردسال شهید «علی شفیق دقیق» رزمنده جاوید الاثر و دانش آموز مدرسه ابتدایی با نوشتن جمله‌ای تأثیرگذار تحسین همگان را برانگیخت👌 وی در وصف رزمنده نوشته است: ✍اگر شما گُلی🌷 را در صحرای دیدید خاک آن را ببوسيد ممکن است آنجا دفن شده باشد😭 🌷 شادی روحش صلوات 🌹 @mahruyan123456 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ حاج آقا دخترم بدحجابه چیکار کنم؟! ✅ بهترین راه محجبه کردن دختران با دقت گوش بدید👌👌👌 استاد پناهیان @mahruyan123456 🍃
💖الوعده وفا💖
💖به قرار عاشقی💖
@mahruyan123456 سفره ی هفت سین وسط سینی بزرگ مسی ، داخل پذیرایی چیده شده ... با ساده ترین امکانات اما با سلیقه و چشم گیر . قرآن وسطش خودنمایی می کند . سکه های ده ریالی و سمنوی خوشمزه و خوش رنگ که دست کار عمه است ؛ ساعت ؛ سماق ، سبزه و سیر، سیب های سرخی که روی هم چیده شده اند . کف سینی چفیه ی سفید رنگی به چشم میخورد. دقیق تر نگاه می کنم پلاک و زنجیری هم هست .خم میشوم و آهسته پلاک را بر می دارم . رویش نوشته : یا ابوالفضل العباس . نامش ثقیل و گران قدر است این عزیز برادر ، یکه تاز کرببلا ... اشک به چشمانم هجوم می آورد ، چشمانم را می بندم تا اول سالی با چشمانی اشک بار سال را تحویل نکنم . آنقدر شیفته ی این خانواده شده ام که کتاب قصه ی کربلا را تا نصفه خواندم یک شبه ... قصه من همان است که می گوید یک شبه ره صد ساله را میخواهد طی کند . به راستی باز هم عمو هایی از جنس عباس، عمه هایی مانند زینب پیدا میشوند . شانه هایم را نوازش می کند و آرام می گوید: تو که باز رفتی تو فکر مگه قرار نبود تحویل سال خوشحال باشی که تا آخر سال خوشحال بمونی !!! -- بله عمه ببخشید چشمم افتاد به این پلاک اسمش بد جور دلم رو هوایی صحنه ی کربلا کرد حکایت این پلاک چیه ؟ -- این پلاک یادگار یکی از دوستای منوچهره که رفته جبهه وقتی میخواسته بره پلاک و زنجیر رو بهش یادگار میده. پسرش کوچیکه بنده ی خدا دو تا دختر داشته که رفتن سر خونه و زندگی شون خدا هم آخر سر یه پسر بهش داد الان هفت سالش بیشتر نیست .به منوچهر گفته این رو پیش خودت نگه دار تا وقتی که پسرم بزرگ شد و درک کرد شهید و شهادت یعنی چه !! اینا رو بهش بده هنوز هم معلوم نیست که شهید شده یا نه زن بیچاره اش نمیدونی چه حالی داره بنده ی خدا من هم وقت نکردم برم پیشش . دعا کن واسش عزیزم یه خبری از شوهرش بهش بدن . -- وای عمه چه ناراحت کننده ؛ واقعا خیلی سخته خدا بهش صبر بده امید وارم ،زودتر بهش خبر سلامتیش رو بدن . -- بیا بشینیم کنار هفت سین، تحویل سال نزدیکه منوچهر هم صدا کنم بیاد . قرآن را بوسیدم و بازش کردم و چشمم افتاد به آیه ۱۲۷ سوره ی نحل: "واصبر و ما صبرك إلا بالله و لا تحزن عليهم و لا تك في ضيق مما يمكرون ." (وصبر کن در آنچه به تو رسید و نیست صبر تو مگر به توفیق خدا و غمگین مشو بر تسلط یافتن ایشان بر لشکر تو و مباش دلتنگ از آنچه مکر با تو میکند ) باز هم باید صبر می کردم صبر فقط صبر ... پیچ رادیو را با دستش چرخاند و با آیه ای از قرآن سال یکهزار و سیصد و شصت ویک آغاز شد . از خدا خواستم بهترین سال زندگی ام باشد . دعای فرج را خواندیم برای سلامتی امام عصر و پیروزی رزمندگان ‌‌. لای قرآن خطی اش را باز کرد و با احتیاط برگه ی اسکناس نو بیست تومنی بیرون آورد و به طرفم گرفت : عیدی توئه دخترم اگر چه کمه دیگه . دستم را به طرفش دراز کرده واز دستش گرفتم به قول خودش کم بود در برابر عیدی های پدرم اما ارزش داشت و با برکت بود . -- ممنون عمو منوچهر دست تون درد نکنه ان شال سال خوبی داشته باشین ... عمه دست پاچه به نظر می رسید از وقتی از اتاق بیرون آمده حیران است و سر گردان احساس می کنم دور خودش می چرخد . نگاهم می کند و میخواهد چیزی بگوید اما حرف نزده اش را در نطفه خفه میکند ... ادامه دارد ... ✍نویسنده: ح* ر* ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خوشبخت آن دلی که گناه نکرده را در پیشگاه لطف تو اقرار کرده است @mahruyan123456 🍃