eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
821 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
همه خندیدند. همه خوشحال بودند. و من پلک هایم روی هم افتاد. حس میکردم پروانه شدهام. بزرگ شده ام. کامل شده ام..از اینکه این همه آدم را خوشحال کردم حس خوبی داشتم.سبک شدم ..به سبکی یک پر..قسم میخورم که احساساتم واقعی بود.حس میکردم آنقدر سبک هستم که اگر نسیمی بوزد،من را مثل یک قاصدک میبرد. همه خندیدند و من بغضم ترکید.آمدن علی یعنی امضای حکم طلاق. واین یعنی پایان زندگی مشترک من وتمام هستیم . زن برای احسان زیاد پیدا میشد اما علی برای نسرین نه. کسی نفهمید من گریه میکنم. کسی اگر هم فهمید تعبیرش را اشک شوق کرد و تمام. از انبوه جمعیت فاصله گرفتم و چند قدم عقب عقب رفتم و برگشتم.از در گذشتم وآمدم به خانه بروم که تاب ته حیاط چشمک زد و خندید. به طرفش رفتم و با اشک ولبخند رویش نشستم. نرگس بوضوح تکان میخورد و حرفی برای گفتن داشت.کاش میفهمیدم چه میخواهد بگوید.شاید دارد میرقصد و به مادرش افتخار میکند. همگی با خوشحالی وسروصدا وارد شدند. حتی چند غریبه که مشخص بود از همسایه ها هستند هم همراهشان بودند. بازهم کسی من را ندید. امیرحسام علیرضا را قلمدوش کرده بود و همه هیجانزده داخل شدند. سرم را بالا گرفتم ودیدم که ماه کامل است.نقره ای وپر ابهت. روی صورتم مهتاب افتاده بود. چشم بستم وپر ذوق خودم را تاب دادم.اگر بگویم در حالت بیداری رؤیا دیدم دروغ نگفته ام.همانطوربا پلک های بسته حس کردم در آن مزرعه هستم وپابه پای زینب میدوم و میخندم. در دلم حس خوبی بود. انگار میدانستم کاملاً جبران کرده ام. با جیغ وشادی دنبال هم گذاشته بودیم و دیدم که نرگس هم در شکمم نیست. با همان لباس های فرشته ای بین ما میدوید و میخندید. -خانومم؟ چشم باز کردم ودیدم امیراحسان مقابلم است.. نویسنده: 🌼زکیه اکبری🌼
-عزیزم خوبی؟ چرا تنها نشستی؟ پاشو بیا ببین علیرضا رو! باورت میشه سراغت رو گرفت؟! همینکه رفتیم تو گفت زن عمو بهار کجاست؟ -میام.الان نمیتونم جمع رو تحمل کنم. کنارم نشست و گفت: -الهی قربونت بشم خیلی این مدت سخت گذشت بهت... به فکر فرو رفت وگفت ..چرا همچین کاری کردن؟! -چرا نیار..خواست خدا بوده. -نه میدونم.قربون خدا بشم من غلط بکنم دخالت کنم.فقط ... -شغلت ایجاب میکنه. زد زیر خنده و گفت: -آفرین! درساتو از بَری ! -بریم علیرضا رو ببینم.بعدش بریم خونه.. کمی تعجب کرد که به این زودی خسته شده ام و میخواهم این جمع شاد را ترک کنم اما گفت: -باشه عزیزم..حتماً.. شانه به شانه داخل شدیم و علیرضا با دیدن من ؛ به سمتم دوید و پایم را سفت چسبید نگاهم روی دست ها وساعد زخمیش مات ماند.نشستم و با نگرانی سروصورتش را نگاه کردم: -علی دستات چی شده؟ نسرین زیر گریه زد و همه دوباره فس شدند: علیرضا اما از ذوق این دیدار اصلاً حالش بد نشد و با بی اهمیتی گفت: -اوف -چرا اوف؟ وباز نگران تر صورتش را کاویدم نویسنده: 🌼زکیه اکبری🌼
_با آتیش سوختوندن.الان خوب شده. اشک هایم چکید وبا غصه گفتم: -چرا؟؟ خدایا... اشک هایم را با دست های کوچک و تپلش پاک کرد: -گِیه نکن زن عمو ! خوب شدم نگاه ؟ ودست هایش را روی نقطه نقطه های سوخته شده با سیگار کشید -الهی من برات بمیرم عزیزم... سرش را در آغوش گرفتم وبوئیدم و بوسیدم *** حسابی علیرضا را چلاندند.از ته دل دوستش داشتم.شاید اگر مادر نبودم به این زودی تصمیم نمیگرفتم.یا اگر آن غلط های گذشته را نکرده بودم الان نقش سوپرمن را بازی نمیکردم.میدانم عجیب بود.من خودم زندگی داشتم بچه داشتم اما کاملا شرایطم فرق داشت. امیراحسان یک تکه سیب به چنگال زد وجلوی دهانم گرفتم.من باید کم کم از این محبت ها دل میکّندم.باید خودم را ترک میدادم. سرم را عقب بردم وخواستم با دست بر دارم که او دستش را عقب برد.دلخور اما مهربان گفت: -خودم. سرتکان دادم و گفتم: -نمیخوام. آرام دستش را جلو آورد و من خودم برش داشتم.دوباره چنگال را درپیشدستی برد و این بار سیب را برای خودش برداشت در همان حال گفت: -میریم خونه وتو باید کامل توضیح بدی چته...دیگه حالا حالم خوبه خیالم راحته. آه پردردی کشیدم ودر دل گفتم دیگر دیرشده ..خیلی دیر -میشه زودتر بریم؟ سرتکان داد و پیشدستی را روی میزگذاشت و ایستاد. -ببخشید دیگه مابریم بهار خستست. تندی روبه نسرین گفتم:فردا میام کمکت واسه نذریت. ایستاد و محکم بغلم کرد: -ممنونم بهار. یک لحظه یخ زدم.چرا تشکر کرد!؟ -واسه چی ممنونی نسرین؟ -این مدت خیلی بزرگواری کردی پیشم بودی.ممنونم.فردا خسته میشی نیا.خودمون درست میکنیم سهمت رو میفرستیم. -نه نسرین جان دوست دارم باشم.در ضمن من کاری نکردم.خداحافظ. از همه خداحافظی کردیم ورفتیم دلم نمیخواست به این فکر کنم که چه قدر خنداندن امیراحسان حالم را خوب میکرد.من باید فراموش میکردم او را دوست دارم. وقتی در ماشین میگفت و میخندید و ردیف دندان هایش را به رخ میکشید؛دلم را میلرزاند.با خوشحالی گفت: -خدایا شکرت...میبینی بهار...اینه که من فدائی خدا ومعصوماشم..دوتا از عزیزامونو بردن؛صحیح و سالم خدا پسشون داد.اونوقت تو بخند بگو چرا انقدر دینی فکر میکنی. آه کشیدم ودر دل گفتم واقعا شاید خدا انقدر دوستشان دارد که من را وسیله کرده ....- -بهارمیدونی به چی فکر میکردم؟ آهسته با صدای گرفته گفتم: -نه.. -که باید خونمون رو عوض کنیم ! من فکر نمیکردم به این زودی بچه دار بشیم. در دل گفتم "تو که راست میگی!" حالا دیگه جامون خیلی کمه.. نویسنده: 🌼زکیه اکبری🌼
_نه! کجا جا هست؟! یکی که اتاق ماست،یکی هم واسه کارمه.. نرگس اتاق نداره..باید به فکر باشم. -فرید الان نداره پس بده. با حیرت بیشتری نگاهی به سمتم انداخت وگفت: -دیوونه شدی؟! چی کار به فرید دارم؟! -آخه گفتی به فکر باشی..الان فکر نمیکنم پولی داشته باشی واسه خونه ی بزرگ خریدن. -اصلاً حرفت قشنگ نبود قربونت بشم.میدونم فکر منو کردی ولی دیگه نگو.من باهاشون قرارداد بستم.انقدر عوضی نیستم زودتر بگیرم ازشون اونم یه جا ! یه کاریش میکنم...از حاج آقا وامیرحسام قرض میگیرم..نه اصلا فعلا اتاق کارو خالی میکنم. با درد رویم را به طرف پنجره چرخاندم ودر دل گفتم: "من که دارم میرم.جاتون میشه" -شنیدی؟ بی حواس به سمتش برگشتم وگفتم: -نه ببخشید. باز هم دستم را گرفت وروی دنده گذاشت.با ذوق و خوشحالی گفت: -خونه سازمانی هم هست من دوست نداشتم ببرمت وگرنه دارم.اونجا چهار خوابس! یادم نبود.تو دوست داری اونجا زندگی کنی؟ خیلی تمیزه نوسازه جاشم خوبه. واقعاً چرا همیشه وقتی زمان خداحافظی و دیدار های آخر بود همه چیز عوض میشد؟! یکجوری که از قصد برایت دهان کجی میکردند و آتشت میزدند. مثلا الان امیراحسان مثل یک کودک ساده ومهربان ومظلوم بود..حداقل بداخلاق نبود که خودم را راضی کنم -نه همینجا خوبه.سخت نگیر... -نماز بلندت بکنم؟ مشخص بود صددرصد دلش میخواهد "آره" بشنود.سؤال هایش در این مورد استفهام انکاری بود -آره بیدارکن.بعدش منو صبح زود بذار خونه مادرت.میخوام باشم. -باید باشی! من درست میکنما ! بلخره قبل مُحّرم تونستی دست پخت منو بخوریخوبه...خیلی خوب... نویسنده: 🌼زکیه اکبری🌼
روی تاب نشسته بودم. من وسط،علیرضا آنطرف،امیرحسین این طرف و طاها در آغوشم. سه دیگ بزرگ در حیاط بود و همه مشغول بودند. خانواده ی من هم در راه بودند.علیرضا گفت: -زن عمو هل بده من پام نمیرسه. امیرحسین اخم کرد وگفت: -دستور نده بی ادب . من میرم. مثل یک مرد پرید وپشت تاب ایستاد.محکم هولمان داد و خودش را حرفه ای روی تاب درحال حرکت انداخت امیراحسان یک ریز جنب وجوش میکرد و دادوبیداد راه می انداخت که همه زود به حرف هایش گوش کنند. والحق هم همه از او بیشتر حساب میبردند تا امیرحسام ! حتی پدرش کاملا مشخص بود حرف شنوی محسوسی از او دارد.با وجود حاج آقا حاج آقا صدا زدن هایش او را زیرسلطه داشت! برنج و قیمه نذر حاج خانم بود و شله زرد نذر خود نسرین.فائزه و نسرین روی تخت توی حیاط نشسته بودند وآجیل مشکل گشا گره میزدند.بچه هارا به من سپرده بودند تا نگذارم زیر دست و پا باشند یا خدایی ناکرده توسط این دیگ و اجاق های داغ بسوزند. علیرضا ناگهان طوری که انگار چیزی یادش آمده باشد؛دست برهم کوبید و گفت: -"آهان" ! نگاهش کردم.خودش را کنجکاو با احتیاط جلو کشید و نگاه جاسوسانه ای به جمعیت داخل حیاط انداخت.وقتی مطمئن شد کسی نمیشنود؛گفت: -گوشتو بیار. با تمام دل آشوبه ام من را میخنداند.سرم را جلو بردم و گفتم: -بگو . گوشم را داغ کرد انقدر پر حرارت حرف زد.نفهمیدم وخودم را عقب کشیدم وگوشم را مالیدم:علی هیچیشو نفهمیدم...ا نگاه گوشمم خیس کردی! هر دو زدیم زیرخنده و او دوباره اشاره کرد نزدیک شوم: -بگو علیرضا..پدر منو در اوردی تو . در گوشم واضح تر گفت: -"عموعلی گفت وقتی گذاشتمت خونه به زن عمو بهار بگو خیلی دوستت دارم"... بعد سرش را عقب برد و دوباره اشاره کرد جلو بروم: -گفت قول بدم به کسی نگم فقط به تو بگم.گفت بگو زود بیاد پیشم. با نگرانی نگاهی به جمع انداختم.شاهین احمق..اگر بعداز رفتنم باز علیرضا دهان لقّی میکرد آبرو برایم نمیماند و میشدم آش نخورده و دهان سوخته -علیرضا...جون مادرت به کسی نگی اینوها خب؟ سرتکان داد وگفت: -نه نمیگم..گفت اگه بگی میگم ناصر دوباره بسوختونت. هم خنده ام گرفت هم از تهدیدش چندشم شد -خیلی خب آفرین عزیزم. امیراحسان عرق کرده وخسته روی پله ها نشست فائزه دوید و با یک لیوان شربت برگشت. محمد با خنده و شوخی گفت -هان؟! فقط داداش جونت آره ؟ -میارم واسه بقیه هم.آخه قربون داداشم برم نگاهش کن چقدر ماهه! همه خندیدند جز من..چون هرچه بیشتر ماه باشد بیشتر میسوزم امیراحسان که بی نهایت رعایت میکرد و شوخی سرش نمیشد؛با جدیت لیوان را به سمت محمد گرفت: -نخوری نمیخورم.اصلاً محمد نادم از شوخیش ، دائم دستش را رد میکرد.اما امیراحسان اصلاً دلش راضی نمیشد...عزیزدل با انصاف من بود. نویسنده: 🌼زکیه اکبری🌼
💪🏻 اون آدمی ڪھ میٺونھ ٺو رو خوشحال‌ٺرین آدم رو زمین بڪنھ خودٺی(:🌼🌱 👌🏻♥️☘ @mahruyan123456🍃
15.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨✨کلیپ رو ببینید عالیه گاهی به چه کسانی دل میبندیم وازخدا غافلیم😔 @mahruyan123456🍃
💖الوعده وفا 💖
💖به قرار عاشقی 💖
@mahruyan123456 بسته را باز کردم و چادر مشکی را بیرون آوردم . چادر را جلوی صورتم گرفتم و با تمام وجود عطرش را بو کشیدم . بوی علی را میداد عطر تنش همین جا بود و فضای کوچک اتاق را پر کرده بود . جلوی آیینه ایستادم و چادر را باز کردم و روی سرم انداختم . نگاهی به دور تا دور چادر انداختم .درست اندازه ام بود .نه بلند نه کوتاه .... گویی بارها اندازه گرفته باشند ..... چادر را روی سرم مرتب کردم . با این که اولین بار بود پوشیده بودم اما حسی آشنا و نوعی وابستگی در من ایجاد شده بود .... تمام این حس های خوب و نو ظهور را مدیون علی بودم. علی شاهرگ وجودم بود .قلبم به شوق او در سینه ام میزد . قیافه ی ریزه ی رعنا در قاب آیینه نمایان شد . قدش تا سر شانه ام بود چقدر اذیتش می کردیم بابت قد کوتاهش و او گریه می کرد ....آخر هم کلی باید نازش را می خریدیم تا آشتی کند . دستش را روی چادرم کشید و گفت : خیلی مبارکه مهتاب ، ماه بودی ماه تر شدی ، بهت گفته بودم با چادر خوشگل میشی واقعا نمیتونم چشم ازت بردارم . ریز خندید و گفت : خدا به داد دل اون عاشق دل خسته برسه . مشتی به بازوی لاغرش زدم و گفتم : تا تو باشی دیگه حرف نزنی . دستش رو از بازوش گرفت و آه و ناله اش شروع شد . --- آخ آخ بشکنه دستت الهی !!! چقد دستت سنگینه !! علی رو بزنی بیچاره سقط میشه !! -- خب بابا ؛ توام انقد قیل و قال نداره بیا بریم دیگه نزدیکه احیا شروع بشه . -- تو دلت واسه احیا تنگ نشده دلت میخواد صدای علی آقا رو بشنوی آی آی کلک من ترو بزرگ کردم . خندیدم و گفتم : باشه بابا من تسلیم بیا بریم . چادرم را روی صورتم کشیدم و ازته دل با دل شکسته ام گریه کردم . صدای دلنشینش روحم را صیقل میداد .قلبم جلا پیدا می کرد. بار اول بود که فضیلت شب قدر را درک می کردم . قرآن به سر گرفتیم و شمع ها را روشن کردیم . زمزمه کردم و ناله زدم .... الهی العفو، الهی العفو ، بک یا الله .... امشب دگر یتیمان بابا ندارند ... دگر کسی نیست نان آورشان باشد در سیاهی دل شب . کوچه های مدینه دلشان برای رهگذر شبانه شان تنگ میشود . امشب دگر زینب بابا ندارد .... ضجه میزدند و گریه می کردند با صدای دلنواز علی . امشب شب تقدیر بود و شب قدر . سرنوشت یک ساله ما رقم میخورد . از خدا علی را خواستم .هر چند نصف راه را رفته بودیم اما باقیش را باید به خدا بسپاریم. ادامه دارد .... ✍نویسنده: ح*ر ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا