@mahruyan123456
#عشقی_از_جنس_نور
#پارت_سوم
شانه ای به موهایم زده وبا گیره طلایی بستمشان ! دست از نگاه کردن به آیینه کشیدم.
تقه ای به در خورد وبا بفرمایید من باز شد.قیافه چاق وگوشت آلود صفورا خانم در قاب در نمایان شد .زن دوست داشتنی ودلسوزی بود.همه احترام خاصی برایش قائل بودیم حتی سوری گنده دماغ .
تنهاساز مخالف مادرم بود که کارهای او را طور دیگری برداشت میکرد.میدانستم که از درد زانو هایش رنج میبرد اما بازهم یک جا بند نمیشد.
- سلام صفورا خانم صبح بخیر ، میخواستم همین الان بیام چرا شما این همه پله رو بالا اومدین؟
لبخندی زد ، از آن لبخندهایی که در پس آن رنج وغم های بسیاری بود
.- سلام دخترم ، صبح توام بخیر . قربان محبتت .پدرت صبح اومد اتاقت که بهت بگه مهمون داریم اما تو خواب بودی ودلش نیومد بیدارت کنه . به من سپرد که بیام بهت بگم.
چشمانم را گرد کرده وبا تعجب پرسیدم : مهمان ! در این ایام امتحانات ! کی هست حالا؟
- خانواده اقای سالاری هستن .
پنچر شدم ، اصلا دل خوشی از این خانواده نداشتم ، جز فخر فروشی و چشم هم چشمی کاری نداشتند .همیشه برای آمدنشان عزا میگرفتم .
صفورا خانم خوب متوجه حالم شده بودبامهربانی گفت: مهتاب جان ، مهمون حبیب خداست .توهم مثل همیشه با احترام رفتار کن وبعدش هم همه میدونن درس داری. انتظار زیادی از تو ندارند. من هم برم غذا روآماده کنم.
.سری تکان دادم وبا نگاهم بدرقه اش کردم.پیر زن خسته را ، دردهای زیادی را خودش به تنهایی به دوش کشیده بود.
زنی صبور وشجاع که در برابر مشکلات شانه خم نکرده بود.خوب میدانستم که چه درآن دل دریایی اش میگذرد .غم از دست دادن عزیز آدمی را هر چقدرهم صبور ومقاوم باشد از پا در می آورد...
ادامه دارد...
✍نویسنده:
*ح**ر
#دلآرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃
@mahruyan123456
#عشقی_از_جنس_نور
#پارت_چهارم
حوله ام را برداشتم واز اتاق بیرون زدم ، شستن دست وصورت آن هم صبح زمستان واقعا کار سختی بود.تمام تنم را مور مور کرد.حوله را روی صورتم انداختم تا سردی صورت خیسم کمتر اذیتم کند .
همان طور که از پله ها پایین می آمدم .بوی عطر قورمه سبزی را استشمام کردم تمام فضای خانه را پر کرده بود.از همان قورمه هایی که بویش تا چند کوچه آن طرف تر هم میرود.این هم یکی ازهنر های صفوراخانم بود.
اما مادرم ، از این هنر هم بی بهره بود.طعم غذایش را نچشیده بودم.
از وقتی یادم میامد آشپزی وکارهای خانه به عهده صفوراخانم بود .
مادر افکار عجیبی داشت .به عقیده اش آشپزی وکنار شعله گاز ایستادن پوستش را خراب میکرد.اما من مخالف نظرش بودم .یک مادر ، یک زن ، با این کار عشق وعلاقه اش را به شوهر وفرزندانش نشان میدهد.
روی صندلی پشت میز نشستم نگاهم را روی میز چرخاندم
- چه سفره ای چیده بود این پیر زن خوش قلب... هیچ چیزرا از قلم نینداخته بود : از پنیر و کره وشیر گرفته تا تخم مرغ وخامه وعسل.لیوان شیر را برداشته ویک نفس سر کشیدم.
عاشق شیر خنک بودم.برای همین هم همیشه صفورا. خانم برایم شیر خنک سر سفره میگذاشت.
چند لقمه ای که خوردم سیر شدم ...
هیچ گاه میل چندانی به صبحانه نداشتم .از روی صندلی بلند شدم خطاب به صفورا خانم گفتم: دستتون درد نکنه بابت صبحانه .
- نوش جان دخترم
تنبلی ویژگی بارزم بود .اخلاق بدی که سخت بود ترک کردنش .با این که ازدرون شرمنده بودم باز هم نمیتوانستم ترکش کنم .بی توجه به میز صبحانه ، به پذیرایی رفتم...
ادامه دارد...
✍نویسنده:
*ح**ر*
#دلآرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃
@mahruyan123456
#عشقی_از_جنس_نور
#پارت_پنجم
فرش های دستباف تبریزی ، فرش هایی که گویی تارو پودش را با وجود آدمی سرشته بودند.
نقش و طرح های طبیعی زیبایی اش را دوچندان کرده بود.
مجسمه های طلایی ، دور تا دور خانه را مزین کرده بود.گویی کاخ محمد رضا شاه بود.
گلدان های سفالی روی طاقچه ، گل های پیچکی که دور ستون سنگی را در بر گرفته بود.
گرامافون طلایی رنگ هم گوشه ای دیگر جا خوش کرده بود.
مبل های سلطنتی مخمل قرمز ، فضای شلوغ خانه را شلوغ تر کرده بود.
میز ناهار خوری بزرگی که یک طرف پذیرایی را گرفته بود. پرده حریر شیری رنگی که و الان های زرشکی اطرافش را پوشانده بود.
شاید این خانه وزندگی آرزوی هر کسی بود.
داشتن خانه ای ویلایی با تمام امکانات به این عظمت و بزرگی .
پدری مهربان و دلسوز ، اگر لب تر می کردم هر چیزی را سریع برایم مهیا می کرد.
اما چه فایده! هیچ چیز از این زندگی برایم ارزشی نداشت.
لباس ها ی گران قیمتی که به سبک شاهزادگان انگلیسی !! بود.شاهکار فرزانه خیاط خانوادگیمان بود.در ازایش قیمت های نجومی می گرفت .
زیاده روی جز لاینفک زندگی ما بود.
همگی به خوبی آموخته بودیم.
اما من در حسرت ذره ای محبت و آرامش بودم. دریغ که نبود...
ادامه دارد...
✍نویسنده:
*ح**ر*
#دلآرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456 🍃
@mahruyan123456
#عشقی_از_جنس_نور
#پارت_ششم
از همان بچگی عاشق برف بودم .یادش بخیر بچگی دوران رویایی بود که خیلی زود گذشت .
برف بازی هایی که با سوری و مهدی میکردیم و علی پسرک مظلوم و سر به زیر که همیشه ضربه گیر گلوله های برف سوری بود.وچقدر دلم می سوخت با آن که بچه بودم وازهمه کوچک تر اما منکر مظلومیتش نمی شدم.
به اتاقم رفته وپالتوی مشکی بلندم را پوشیده ، و روسری ضخیم وکاموایی ام راهم روی سر انداختم.
به پایین رفتم ودر سالن را باز کردم .سوز سرما تا عمق جانم نفوذ کرد.ازهمان سرما های استخوان سوز!!
از پله های بالکن به آرامی پایین رفتم از ترس اینکه سر نخورم.نگاهم را دور تا دور حیاط چرخاندم خودش تنها بود .پشتش به طرف من بود.
گویی غرق در افکارش بود.آنقدر که حتی صدای پایم را نشنید.روبرویش ایستادم و نگاهم در نگاه به رنگ شبش گره خورد. نگاهی که خیلی وقت بود دلم را با خود برده بود .کاش از نگاهم میخواندی که چه در دلم میگذرد
.دلی که تاب ندارد قرار بی قراری هایش تو هستی.از کی صاحب قلبم شدی و قلب مرا به یغما بردی که خودم نفهمیدم .
در عین سادگی جذاب ترین مردی بود که دیده بودم.قد بلند وچهار شانه من تا سر شانه اش هم نبودم.صورتی گندم گون و بینی عقابی با ته ریشی که قیافه را خواستنی تر کرده بود...
ادامه دارد...
✍نویسنده:
*ح**ر*
#دلآرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃
@mahruyan123456
#عشقی_از_جنس_نور
#پارت_هفتم
: همیشه برایم جای تعجب داشت .دختری که همه در حسرت گوشه نگاهش بودند، چیزی از زیبایی و کمالات کم نداشتم، زیبایی ام زبان زد عام و خاص بود.
دختر عزیز دردانه فرهاد امیدی از سر شناسان تهران ، تاجر فرش کسی که به قول معروف پولش از پارو بالا می رفت .
اما ذره ای به چشم علی نمی آمد نه خودم و نه موقعیتم. همیشه از من فراری بود.
سلامی خشک و خالی داد و رفت.
قلب بی قرارم دیگر طاقت نداشت .پا تند کرده و راهش را سد کردم.
بغض راه گلویم را بسته بود.مثل ماری روی حنجره ام چنبره زده بود.
دل عاشقم نمی فهمید. بی محلی های معشوقش را.
سرش پایین بود وبا تسبیح قرمز رنگی که دستش بود بازی می کرد.
بغضم را قورت داده وگفتم:
دلیل این بی محلی ها چیه ؟ چرا از من فرار می کنی ؟ جزام که ندارم خیال کردی نمی فهمم هر وقت منو میبینی فرار میکنی و میری؟
خیال کردی کی هستی ؟ که اینطور رفتار میکنی !! تو که ادعای خدا پیغمبرت میشه چرا دیگران رو ناراحت می کنی!؟
ادامه دارد...
✍نویسنده:
*ح**ر*
#دلآرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃
✍💎
توکل چه کلمه زیباییست؛
اجازه دادن به خداوند که خودش تصمیم بگيرد.
تنها خداوندست که بهترینها را برای بندگانش رقم میزند.
فقط بخواهیم و آرزو کنیم، اما پیشاپیش شاد باشيم وایمان داشته باشيم که رویاهايمان همچون بارانی در حال فرو ریختن اند.
پیشا پیش شاد باشیم و شکر گزار !
چرا که خداوند نه به قدر رویاهایمان بلکه به اندازه ایمان واطمینان ما انسانهاست، که می بخشد.
#زندگی_بهتر با توکل👌
🌺🍂🌺
@mahruyan123456🍃
بهــار کـه مـی آیـد ...
قصـه وفـاداری خـاک
به رویـش لاله هــای سُـرخ
تـراوش آغـاز می کنــد
و نغمــهای آشـــنا در گـوشِ
جـانهـای آزاده مـی پیـچد!
فرقـــی نمـی کـــند
در بهــار طبیــعت باشیـم
یـا در بهــار آزادی ؛
هـر لحظــه کـه مـی گـذرد
جـای شهـدا خالـی اسـت...
بهـارتان شهدایی 🌹🍃
#شهدا
@mahruyan123456🍃
@mahruyan123456
#عشقی_از_جنس_نور
#پارت_هشتم
دستی به صورتش کشید .به نظر کلافه می رسید . اما بازهم خونسردی خودش را حفظ کرده بود .آرام و شمرده گفت: من قصد اهانت به شما رو ندارم مهتاب خانم من.....
حرفش را قطع کرده وبا عصبانیت فریاد کشیدم : پس اگر قصد اهانت نداری قصدت چیه ! تحقیر کردن من !؟
لبخند کمرنگی گوشه لبش نقش بست ودرجوابم گفت: شما اشتباه میکنین واقعا، اگر از رفتار بنده اینطور برداشت کردین عذر خواهی میکنم.ازتون اما در جواب حرفتون باید بگم همون خدا خودش گفته یه حریم وحرمتی وجود داره به اسم حریم محرم و نامحرم، و یه سری خط قرمز داره که ما موظفیم اون ها رو زیر پا نگذاریم. فکر میکنم متوجه شده باشین اگر امر دیگه ای نیست من با اجازتون از خدمتون مرخص بشم.
حرفی برای گفتن نداشتم ، حق با علی بود من نمیتونستم کسی که با این عقاید بزرگ شده رو عوض کنم .
بی هیچ حرفی از کنارش رد شدم ، بازهم آرام و صبور بود خم به ابرو نیاورد در برابر توهین هایم
کاش آنقدر خوب نبودی علی ، امان از عاشقی ، عاشق که میشوی دیگر هیچ چیز را نمی بینی جز معشوقت ، آن هم اگر معشوقت از جنس خدا باشد دیگر دل کندن کاری سخت و ناممکن میشود .
ادامه دارد...
✍نویسنده:
*ح**ر*
#دلآرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyian123456🍃
@mahruyan123456
#عشقی_از_جنس_نور
#پارت_نهم
کمد لباس هایم را زیرو رو کردم .ولباس مناسب وپوشیده ای نداشتم. به ناچار کت وشلوار زرشکی ام را که آستین سه ربع بود و کتش هم کمی بلند بود را انتخاب کردم.
نگاهی به خودم در آیینه انداختم .هر چند راضی نبودم اما ازبقیه بهتر بود. اصلا دلم نمیخواست پسرخانواده سالاری با آن نگاه بی شرمش به من خیره شود این مرا معذب میکرد.
زیاد اهل قید وبند نبودم اما جلف وسبک سر هم نبودم .
کلا پدرم من وسوری را آزاد گداشته بود.وعقیده اش این بودکه هر کسی عقل وشعور دارد و میداند که باید چطور رفتارکند ، چطور لباس بپوشد با چه کسی برود وبا چه کسی بیاید .
طرز فکرش به نظر خودش روشن فکرانه بود .اما من این را نمیخواستم دلم کمی سخت گیر بودن میخواست ، زندانی بودن را نه ، ولی سخت گیری هم لازم بود.از بی تفاوتی ها خسته شده بودم از این همه آزادی مطلقی که داشتم .
اما سوری نهایت استفاده اش را میکرد مهمانی های شبانه ای که تا دیر وقت طول میکشید وکسی کاری به کار کسی نداشت ، مادر هم که جای خود تفریحات ودوره نشینی های دوستانه اش همیشه برپا بود .
برایش اهمیتی نداشت که شوهر وفرزندانی دارد که به او به مادربودنش ، به زن بودنش، احتیاج دارند.
پدرهم اهل این چیزها نبود اصلا رفیق صمیمی نداشت که به محفلشان برود .اهل مطالعه بود وبیشتر اوقاتی که در خانه بود را در کتابخانه اش میگذراند وبیشترین صحبتش با من بود .که همین امر موجب حسادت وکینه سوری نسبت به من شده بود.به قول سوری سوگلی پدر بودم...
ادامه دارد...
✍نویسنده :
*ح**ر*
#دلآرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃
@mahruyan123456
#عشقی_از_جنس_نور
#پارت_دهم
کنارپدرروی مبل نشسته بودم.خبری از مادر وسوری نبود.
تلوزیون روشن بودوفیلم هایی از جبهه و رزمندگان نشان میداد.پسر نوجوانی که تازه پشت لبش سبز شده بود و پشت سر فرمانده اش ایستاده بود.
فرمانده ای که با امید واری وتوکل به خدا از پیروزی در برابر رژیم بعثی میگفت .
واقعا چه دل وجراتی داشت وچقدر دل گنده بود دراین وضعیت میان توپ وتانک ، زیر آتش خمپاره و...نوید پیروزی میداد.
فرمانده ای که ب بچه های گردانش افتخار میکرد واز بصیرت وروح خدا گونه شان سخن میگفت.
این آرامش نتیجه اعتماد ودوستی با خدا بود.
ابرو های گره خورده ودست مشت شده پدر نشان از عصبانیتش بود.خوب میدانستم که عقاید وروحیات رزمندگان را به مسخره میگیرد واین کارها برایش بی معنی است.
بدون هیچ حرفی کانال را عوض کرد. با اعتراض گفتم : بابا چرا عوضش میکنین من نگاه میکردم ، چقدر دلم سوخت برای اون پسر ، بابا دیدین سنش کم بود اما رفته بود جبهه به نظرتون پدر ومادرش چطور گذاشته بودند که بره جنگ؟
- تو لازم نیست این چیزها رو نگاه کنی تو باید فقط وفقط به فکر درست باشی .این ها هم عقل ندارند یک پسر چهارده پانزده ساله چه میفهمد از جنگ !
تحت تاثیر حرف های دیگران قرار گرفته و احساساتی شده ورفته .
- بابا اصلا ترس ونگرانی تو چهرشون نبود به نظرم ازایمانی هست که به خدا دارند.
- همین ها هستن که این مملکت را به هم ریختن اگر شاه نمیرفت این جنگ وبدبختی هم نبود.دلشون خوشه که مملکت اسلامی وانقلابی راه انداختند .این ها فقط به نظرم یک جور دیوانگی محض است که از همه چیزت بگذری وجبهه بروی .
مخالف عقیده هایش بودم ، از آمدن امام ورفتن شاه ناراحت بود واین را به وضوح فهمیده بودم .
طرف دار پر وپا قرص شاه بود.حتی با وجودی که شاه فرار کرده ورفته بود.
اما من نه ؛ حالا هم اگر این روزها رزمنده ها نبودند صدام تا به حال همه جا را باخاک یکسان کرده بود وهمه را غارت وبه یغما برده بود.
ادامه دارد...
✍نویسنده:
*ح**ر *
#دلآرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃
♡♡♡
مهتاب میآید ، حتی اگر خسته باشد
امید میآید ، حتی اگر شکسته باشد!
@mahruyan123456🍃
♡
از باغ میبرند چراغانیات کنند
تا کاج جشنهای زمستانیات کنند
پوشاندهاند «صبح» تو را «ابرهای تار»
تنها به این بهانه که بارانیات کنند
یوسف! به این رها شدن از چاه دل مبند
این بار میبرند که زندانیات کنند
ای گل گمان مکن به شب جشن میروی
شاید به خاک مردهای ارزانیات کنند
یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست
از نقطهای بترس که شیطانیات کنند
آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانهای است که قربانیات کنند
•* #فاضل_نظری* •
♡
@mahruyan123456🍃