@mahruyan123456
#عشقی_از_جنس_نور
#پارت_نهم
کمد لباس هایم را زیرو رو کردم .ولباس مناسب وپوشیده ای نداشتم. به ناچار کت وشلوار زرشکی ام را که آستین سه ربع بود و کتش هم کمی بلند بود را انتخاب کردم.
نگاهی به خودم در آیینه انداختم .هر چند راضی نبودم اما ازبقیه بهتر بود. اصلا دلم نمیخواست پسرخانواده سالاری با آن نگاه بی شرمش به من خیره شود این مرا معذب میکرد.
زیاد اهل قید وبند نبودم اما جلف وسبک سر هم نبودم .
کلا پدرم من وسوری را آزاد گداشته بود.وعقیده اش این بودکه هر کسی عقل وشعور دارد و میداند که باید چطور رفتارکند ، چطور لباس بپوشد با چه کسی برود وبا چه کسی بیاید .
طرز فکرش به نظر خودش روشن فکرانه بود .اما من این را نمیخواستم دلم کمی سخت گیر بودن میخواست ، زندانی بودن را نه ، ولی سخت گیری هم لازم بود.از بی تفاوتی ها خسته شده بودم از این همه آزادی مطلقی که داشتم .
اما سوری نهایت استفاده اش را میکرد مهمانی های شبانه ای که تا دیر وقت طول میکشید وکسی کاری به کار کسی نداشت ، مادر هم که جای خود تفریحات ودوره نشینی های دوستانه اش همیشه برپا بود .
برایش اهمیتی نداشت که شوهر وفرزندانی دارد که به او به مادربودنش ، به زن بودنش، احتیاج دارند.
پدرهم اهل این چیزها نبود اصلا رفیق صمیمی نداشت که به محفلشان برود .اهل مطالعه بود وبیشتر اوقاتی که در خانه بود را در کتابخانه اش میگذراند وبیشترین صحبتش با من بود .که همین امر موجب حسادت وکینه سوری نسبت به من شده بود.به قول سوری سوگلی پدر بودم...
ادامه دارد...
✍نویسنده :
*ح**ر*
#دلآرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456🍃
🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحـا ✨| #پارت_هشتم _ آخه خانم آقا امر کردن... _ لطفاً هیچ وقت،در را برای من باز نکنین.
💗|#رمان_مسیحـا
✨| #پارت_نهم
بند کیفم را محکم با دست میگیرم.مامان در آشپزخانه است، مشغول صحبت با منیر خانم، خدمتکار خانه مان، از وقتی بچه بودم او در این خانه بود.
آخرین باری که دستپخت مامان را خوردم کی بود؟
مامان می گوید: پس خیالم راحت باشه؟
منیر خانم با آرامش همیشگی اش تاکید می کند: بله خانم، حواسم به همه چی هست.
_ اگه کمک لازم داشتی، بگو چند نفر بیان، دست تنها نباشی.
_ ممنون خانم،چشم
سرفه کوتاهی می کنم. مامان متوجه حضورم می شود.
_ من میرم ڪلاس،کاری با من ندارین؟
مامان پشتش را به من میکند و به طرف یخچال می رود:میگفتی اشرفی میومد دنبالت.
_ نه خودم میرم.زنگ زدم آژانس،ممنون،خداحافظ
مامان جواب نمیدهد، اما منیر خانم به گرمی بدرقه ام میڪند:به سلامت خانم جان،خدانگه دارتون
لبخند میزنم،تلخ.
هوای خفه خانه را با صدا از دهانم بیرون میدهم و پا در حیاط می گذارم.
از فکر روبرو شدن دوباره با فاطمه، چند باری به سرم زد، دور کلاس عربی را خط بکشم. اما بعد عزمم را جذب کردم،شاید فردا روزی ده ها تن چون او را در جامعه دیدم،باید سلامت ایمانم را در میان گرگ هاۍ ڪمین حفظ ڪنم.
سر خیابان ڪه میرسم،نگاهی به دور و بر میاندازم،هیچڪس نیست،چادرم را با آرامش از ڪیف در میاورم و کش محکمش را با افتخار دور سرم میاندازم.
حتم دارم قشنگ ترین لبخند دنیا،روی لبم نقش بسته.مقنعه ام را صاف میڪنم و دوباره کیفم را روی شانه ام می اندازم.ارام و با طمانینه به سمت کلاس میروم،برای اینکه بتوانم چادرم را سرکنم،به آژانس آدرس سوپرمارکت سرخیابان را دادم.
پژوۍ زرد،جلوۍ سوپر مارکت ایستاده،پا تند میکنم و به طرفش میروم...
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456