نظرات ، انتقادات و پیشنهاداتتون رو درباره کانال میشنوم☺️
@rmrtajiii
آیدیم👆🏻
1_440899896.mp3
23.31M
🔳 #روضه احساسی #حضرت_رقیه_س
🍃برید کنار میخوام سر و ببینم
🍃 زخمای روز آخر و ببینم
🎤 #سیدمجید_بنی_فاطمه
👌فوق زیبا
🌷 #التماس_دعا
@mahruyan123456 🍃
19.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
https://www.aparat.com/v/Np9nQ
بابام اومده (مداحی حضرت رقیه س) - سید مجید بنی فاطمه👆
@mahruyan123456
@mahruyan123456
#عشقی_از_جنس_نور
#پارت_صد_و_هشتاد_و_پنج
حال و هوای تهران رنگی عجیب گرفته بود .
گویی دیگر مال این دیار نبودم ...
گویی من هم با مردمان خون گرم دزفول عجین شده بودم و خود را از آنان می دانستم
تهران برایم گنگ بود...انگار نه انگار سالهای سال در این شهر زندگی کرده بودم ....
دلم میخواست هر چه زودتر برگردم ...
به همان مدرسه و کلاس ها که حالا خانه ی دنج و دلنشین خانواده های بسیاری شده بود .
بالای سرش ایستاده بودم و شاهد ناله هایش بودم .
کاری از دستم بر نمی آمد .
هر چه سعی داشتم آرامش کنم بیهوده بود.
علی بهم گفت کاری بهش نداشته باشم تا خودش رو خالی کنه .
دل شوره ی بدی به جانم افتاده بود .
اما همان حس های بد لعنتی که مثل خوره تمام وجودت را در بر می گیرد .
نه خدا دلم نمیخواد منم درد راحله رو بکشم ....
خدایا اگه اون یه مادر داره که میتونه کمکش کنه من هیچ کسی رو توی این دنیای به این بزرگی ندارم ...
شده همه ی کس و کارم بخدا دلخوشیمه .
خدایا میدونم خود خواهیه اما از من نگیرش که من بی علی نمیتونم ...
پشت سرش نشستم .شانه های نحیفش را نوازش کردم .
آرام می لرزید .بچه هایش را بغل کرده بود و چادرش را روی سرشان انداخته بود تا باران خیسشان نکند .
همه عقب رفته بودن تا راحله بالای سر همسرش قرآن بخواند و برای آخرین بار بچه هایش با پدرشان خداحافظی کنند ...
اخ بمیرم برای دست های کوچکشان ...
خودشان را روی پیکر بابا انداخته بودند و می گریستند .
احسان بی تابی می کرد و می گفت : بابا کجایی ! بابا جونم چرا رفتی پیش خدا ...
بابا بیا ببین مامان خیلی دلش تنگ شده واست تو که هیچ وقت دلت نمی خواست اشکش رو ببینی حالا بیا نگاه کن ....
بابا جون بیا ترو خدا بیا .....
جیغ و فریادشان گوش فلک را پر کرده بود .
کسی نمی توانست طفل های معصوم را آرام کند ...
چشم دوختم به علی که حسین روی شانه اش خوابیده بود و کافشنش را رویش انداخته بود .
سرش پایین بود و از شدت گریه صورتش سرخ شده بود ...
کسی جز او نمیتوانست آرامشان کند ...
لبه ی چادرم گلی شده بود .چادرم را جمع کردم و روی صورتم کشیدم و طوری که تنها چشمانم مشخص بود ...
سرم را پایین انداختم و از بین جمعیت رد شدم .
پشت سرش ایستادم و آهسته صدایش زدم :
سید علی !!
برگشت و تمام قد نگاهم کرد .
-- چی شده خانم چرا اومدی اینجا !
--حسین رو بده ببرم برو احسان و محسن رو آروم کن .شاید بتونی ...
شاید بوی پدرشون رو بدی ...
لبخند دلنشینی حاکی از رضایت زد .لبخندی که تا ته قلبم خوشایند بود .
کافشنش را از رویش برداشت و بغلم داد .
زیر چادرم پنهانش کردم و به طرف راحله رفتم .
چشم دوختم به علی که قدم به قدم به بچه ها نزدیک تر میشد .
روبروی بچه ها نشست و دست هایش را باز کرد و هر دو را در آغوش گرفت .
--پسرای خوبم ، بابا ناراحت میشه ها ! دلش نمیخواد گریه ی شما رو ببینه .
مرد که گریه نمی کنه شماها دیگه مردی شدین واسه خودتون ...
پدرتون همیشه به شما افتخار می کرد .
محسن دست کوچکش را روی دست علی گذاشت و گفت : عمو !
-- جانم عمو !
-- من دیدم که مردها هم گریه می کنن ! آخه بابام یه مرد بود ....اما همیشه سر نمازش گریه می کرد و به خدا می گفت خدایا شهیدم کن ...
علی دیگه نتونست طاقت بیاره و گریه امانش را برید.
جمعیت همه با حرف پسرک کوچکش به گریه افتادند .
پسرکی که هر چند سنش کم بود اما خیلی بیشتر از سنش می فهمید.
راحله دستش را گرفت و گفت : بیا پسرم بیا بغلم، بابا جاش خوبه بیا پسرم باهاش خداحافظی کن ...
ادامه دارد ...
✍نویسنده:
ح*ر
#دلآرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456 🍃
@mahruyan123456
#عشقی_از_جنس_نور
#پارت_صد_و_هشتاد_و_شش
مراسم خاک سپاری و تشییع تمام شد .
رفقایش خون گریه می کردند...
و هر کدام بالای سر مزارش نشسته بودند حرف های دلی می زدند .
راحله و بچه هایش را نزدیک ماشین سپاه بردیم و کمک کردم تا سوار شوند .
وقت رفتن بود اما دلم گیر بود ...
گیر دوست عزیزم و بچه هایش ...
از طرفی هم گیر علی و حال و هوای دزفول...
سوار شد و دستش را از شیشه ماشین بیرون آورد و گفت : برو مهتاب جان، برو عزیزم تا همین جا هم که بودی و اومدی مدیونتم .
بهترین خواهر دنیا .
برو که بودن کنار شوهرت الان از همه چیز واجب تر و حیاتی تره.
قدر این لحظات رو بدون عزیزم .
--این لحظه ها باید کنارت باشم...
باید باشم تو سختی ها تو الان بیشتر از هر وقتی به یه همدم احتیاج داری .
آدما رو موقع سختی میشه شناخت اما من چی !!
-- نه این چه حرفیه ، خواهری رو در حقم تموم کردی الان هم من ازت می خوام بری، شوهرت رو تنها نزار برو خدا به همراهت.
**
سرم را روی شانه اش گذاشتم و حسین را در آغوش گرفت .
چشمانم را بستم . لحظات ناب را دلم میخواست تا جایی که می توانم قدر بدانم ...
شاید دیگر فردایی نباشد ...
شاید دیگر وقتی نباشد...فرصتی نباشد
روزهایی بیاید که حسرتی بر دلم بماند که ای کاش بهتر قدر این دقایق با ارزش را می دانستم...
ادامه دارد ...
✍نویسنده:
ح*ر
#دلآرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456 🍃
Khodahafez Refigh (128).mp3
3.31M
آهنگ زیبا و خاطره انگیز خداحافظ رفیق ....
ویژه پارت امشب ...
شهدا ان شاالله هم نشین اباعبدالله باشن و به ما بیچارگان و خسته دلان نظری کنند ...
@mahruyan123456 🍃