@mahruyan123456
#عشقی_از_جنس_نور
#پارت_صد_و_هشتاد_و_پنج
حال و هوای تهران رنگی عجیب گرفته بود .
گویی دیگر مال این دیار نبودم ...
گویی من هم با مردمان خون گرم دزفول عجین شده بودم و خود را از آنان می دانستم
تهران برایم گنگ بود...انگار نه انگار سالهای سال در این شهر زندگی کرده بودم ....
دلم میخواست هر چه زودتر برگردم ...
به همان مدرسه و کلاس ها که حالا خانه ی دنج و دلنشین خانواده های بسیاری شده بود .
بالای سرش ایستاده بودم و شاهد ناله هایش بودم .
کاری از دستم بر نمی آمد .
هر چه سعی داشتم آرامش کنم بیهوده بود.
علی بهم گفت کاری بهش نداشته باشم تا خودش رو خالی کنه .
دل شوره ی بدی به جانم افتاده بود .
اما همان حس های بد لعنتی که مثل خوره تمام وجودت را در بر می گیرد .
نه خدا دلم نمیخواد منم درد راحله رو بکشم ....
خدایا اگه اون یه مادر داره که میتونه کمکش کنه من هیچ کسی رو توی این دنیای به این بزرگی ندارم ...
شده همه ی کس و کارم بخدا دلخوشیمه .
خدایا میدونم خود خواهیه اما از من نگیرش که من بی علی نمیتونم ...
پشت سرش نشستم .شانه های نحیفش را نوازش کردم .
آرام می لرزید .بچه هایش را بغل کرده بود و چادرش را روی سرشان انداخته بود تا باران خیسشان نکند .
همه عقب رفته بودن تا راحله بالای سر همسرش قرآن بخواند و برای آخرین بار بچه هایش با پدرشان خداحافظی کنند ...
اخ بمیرم برای دست های کوچکشان ...
خودشان را روی پیکر بابا انداخته بودند و می گریستند .
احسان بی تابی می کرد و می گفت : بابا کجایی ! بابا جونم چرا رفتی پیش خدا ...
بابا بیا ببین مامان خیلی دلش تنگ شده واست تو که هیچ وقت دلت نمی خواست اشکش رو ببینی حالا بیا نگاه کن ....
بابا جون بیا ترو خدا بیا .....
جیغ و فریادشان گوش فلک را پر کرده بود .
کسی نمی توانست طفل های معصوم را آرام کند ...
چشم دوختم به علی که حسین روی شانه اش خوابیده بود و کافشنش را رویش انداخته بود .
سرش پایین بود و از شدت گریه صورتش سرخ شده بود ...
کسی جز او نمیتوانست آرامشان کند ...
لبه ی چادرم گلی شده بود .چادرم را جمع کردم و روی صورتم کشیدم و طوری که تنها چشمانم مشخص بود ...
سرم را پایین انداختم و از بین جمعیت رد شدم .
پشت سرش ایستادم و آهسته صدایش زدم :
سید علی !!
برگشت و تمام قد نگاهم کرد .
-- چی شده خانم چرا اومدی اینجا !
--حسین رو بده ببرم برو احسان و محسن رو آروم کن .شاید بتونی ...
شاید بوی پدرشون رو بدی ...
لبخند دلنشینی حاکی از رضایت زد .لبخندی که تا ته قلبم خوشایند بود .
کافشنش را از رویش برداشت و بغلم داد .
زیر چادرم پنهانش کردم و به طرف راحله رفتم .
چشم دوختم به علی که قدم به قدم به بچه ها نزدیک تر میشد .
روبروی بچه ها نشست و دست هایش را باز کرد و هر دو را در آغوش گرفت .
--پسرای خوبم ، بابا ناراحت میشه ها ! دلش نمیخواد گریه ی شما رو ببینه .
مرد که گریه نمی کنه شماها دیگه مردی شدین واسه خودتون ...
پدرتون همیشه به شما افتخار می کرد .
محسن دست کوچکش را روی دست علی گذاشت و گفت : عمو !
-- جانم عمو !
-- من دیدم که مردها هم گریه می کنن ! آخه بابام یه مرد بود ....اما همیشه سر نمازش گریه می کرد و به خدا می گفت خدایا شهیدم کن ...
علی دیگه نتونست طاقت بیاره و گریه امانش را برید.
جمعیت همه با حرف پسرک کوچکش به گریه افتادند .
پسرکی که هر چند سنش کم بود اما خیلی بیشتر از سنش می فهمید.
راحله دستش را گرفت و گفت : بیا پسرم بیا بغلم، بابا جاش خوبه بیا پسرم باهاش خداحافظی کن ...
ادامه دارد ...
✍نویسنده:
ح*ر
#دلآرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456 🍃
@mahruyan123456
#عشقی_از_جنس_نور
#پارت_صد_و_هشتاد_و_شش
مراسم خاک سپاری و تشییع تمام شد .
رفقایش خون گریه می کردند...
و هر کدام بالای سر مزارش نشسته بودند حرف های دلی می زدند .
راحله و بچه هایش را نزدیک ماشین سپاه بردیم و کمک کردم تا سوار شوند .
وقت رفتن بود اما دلم گیر بود ...
گیر دوست عزیزم و بچه هایش ...
از طرفی هم گیر علی و حال و هوای دزفول...
سوار شد و دستش را از شیشه ماشین بیرون آورد و گفت : برو مهتاب جان، برو عزیزم تا همین جا هم که بودی و اومدی مدیونتم .
بهترین خواهر دنیا .
برو که بودن کنار شوهرت الان از همه چیز واجب تر و حیاتی تره.
قدر این لحظات رو بدون عزیزم .
--این لحظه ها باید کنارت باشم...
باید باشم تو سختی ها تو الان بیشتر از هر وقتی به یه همدم احتیاج داری .
آدما رو موقع سختی میشه شناخت اما من چی !!
-- نه این چه حرفیه ، خواهری رو در حقم تموم کردی الان هم من ازت می خوام بری، شوهرت رو تنها نزار برو خدا به همراهت.
**
سرم را روی شانه اش گذاشتم و حسین را در آغوش گرفت .
چشمانم را بستم . لحظات ناب را دلم میخواست تا جایی که می توانم قدر بدانم ...
شاید دیگر فردایی نباشد ...
شاید دیگر وقتی نباشد...فرصتی نباشد
روزهایی بیاید که حسرتی بر دلم بماند که ای کاش بهتر قدر این دقایق با ارزش را می دانستم...
ادامه دارد ...
✍نویسنده:
ح*ر
#دلآرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456 🍃
Khodahafez Refigh (128).mp3
3.31M
آهنگ زیبا و خاطره انگیز خداحافظ رفیق ....
ویژه پارت امشب ...
شهدا ان شاالله هم نشین اباعبدالله باشن و به ما بیچارگان و خسته دلان نظری کنند ...
@mahruyan123456 🍃
پروردگارا
در این صبح معنوی محرم
دواےهمه خسته دلان
دست توست
وشفای همه بیماران
به نگاه توست
خدایا
به لطف خودهمه را
حاجت روابفرما
ومارا از بهترین بندگانت
قرار ده ...
صبحـم شـروع می شود آقا به نامتان روزی مـن شـود ، همـه جا ذکر نامـتان صبح علی الطلوع سلام علی الحسین دلخوش منم ، که بشنوم آقا جوابتان!
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین (ع)
@mahruyan123456 🍃
6.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حر گرفتار ز راه آمده
در پی یک نیم نگاهی آمده ...
سلام علی ساکن کربلا💔
🎤حاج میثم مطیعی
@mahruyan123456 🍃
1_430476241.mp3
3.16M
گلی گم کرده ام می جویم او را
با نوای دلنشین
🎤نریمان پناهی
@mahruyan123456 🍃
✨ #بـانـوے_پـاک_مـن
🌹#پارت_1
"کارن"
صدای جر و بحث گوشمو کر کرده بود.دیگه این دعواها برام عادی بود اما حوصله واعصاب شنیدنشون رو نداشتم.عینک دودیم و سوئیچمو برداشتم و از اون خونه نحس زدم بیرون.احتیاج به هوا خوری و هوای آزاد داشتم.هوای خونه بااونهمه دعوا و جر و بحث خفه و دلگیر بود.
تصور من همیشه از خونه و خانواده اینی نبود که میدیدم و حسش میکردم.
مادر و پدری که اشتباهی ازدواج کردن تا کارشون به بحث طلاق بکشه.
مادرم ایرانی و پدرم خارجی بود.بعد ۳۰سال زندگی حالا تصمیم گرفته بودن ازهم جدابشن.اونم باداشتن یک پسر بزرگ مثل من.
بی هدف تو خیابونا قدم میزدم و به زندگی پوچم فکر میکردم.این زندگی اونی نبود که من میخواستم.زندگی که با پارتی رفتن و الکل خوردن بگذره نفرین شده است.
اما کی زندگی منو نفرین میکنه اخه؟
دستی لای موهای خرماییم کشیدم و نفسمو بیرون دادم.
مامان میخواست برگرده ایران،کشور مادری خودش.اما پدرم مخالف بود و میگفت اگه میخوای بری باید طلاق بگیری.
مصر بودن مادرمم رو این موضوع باعث شده بود که امروز بره دادخواست طلاق بده.منم بدم نمیومد برم ایران.کشوری که همیشه مامانم ازش تعریف میکرد.ازمردم خوب و مهمون نوازش،از آداب و رسومش،از پوشش ولباساش.
اما همین دینشون ممکن بود برام مشکل به وجود بیاره.
پوزخندی زدم و برای فرار از فکرای مزخرفم بازم به پارتی و دختربازی رو آوردم.خسته شده بودم ازاین کارام اما چاره ای نبود.
میدونستم برم ایران از این خبرا نیست باید خودمو تخلیه میکردم.
من، کارن۲۷ساله تا این مدتی گه ازعمرم گذشته عاشق هیچکدوم از دخترای دور و اطرافم نشدم و نمیشم.خیلی از احساساتم رو کشتم تا به زندگی جهنمیم همینطور که هست ادامه بدم.
نیمه های شب،با مستی برگشتم خونه و تاصبح از سردرد دیوونه شدم.
فردای اون روز مامان قصد سفر کرد و چمدونش رو بست منم لباسامو ریختم تو کولمو آماده گذاشتم برای رفتن.مثل اینکه برایفرداشب بلیط پرواز داشتیم.
صدای زنگ موبایلم اومد.
_بله.
_سلام کارن.
_سلام.کاری داری؟
_تو دیگه مثل مادرت بی احساس نباش.
پوزخندی زدم و گفتم:همین شما دونفر احساساتمو کشتین.
_میخوام باهات حرف بزنم.
رو تخت نشستم و دستمو بردم لای موهام.
_من حرفی باشما ندارم.تصمیممو گرفتم با مامان میرم.هیچ چیزم نمیتونه منو از تصمیمم منصرف کنه.
_اما پسرم من...
_همین که گفتم...
سریع ارتباط رو قطع کردم.
فوری برام پیام اومد.از طرف بابا بود.نوشته بود"اگه از فرانسه پاتو گذاشتی بیرون فکر ارث و میراثو ازسرت بیرون کن"
پوزخند زشتی کنار لبم جاخوش کرد.ارث و میراث؟هه مامانم دوبرابر اونو داره خیالت تخت.
@mahruyan123456
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹 #پارت_2
رفتم سمت آشپزخونه.مامان پشت میز ناهار خوری نشسته بود و سرش رو میز بود.میتونستم بفهمم چقدر داغونه.دوست داشتم دلداریش بدم اما دیگه حسی برام نمونده بود که اینکارو بکنم.
نشستم روبروش و گفتم:چقدر زود فیلت یاد هندستون کرد.
سرشو بلند کرد و نگاهم کرد.
باهمون قیافه جدی و خالی از احساس گفتم:چی باعث شد فکر برگشتن به سرت بزنه؟
عمیق نگاهم کرد وگفت:این زندگی جهنمی که بابات برام ساخت.
_چرا باهاش ازدواج کردی پس؟
_چون دوسش داشتم.
_آدم از کسی که دوسش داره به راحتی نمیگذره.
_راحتی؟تو به این زنذگی کوفتی میگی راحتی؟بابام انقدری پول به پام ریخته بود که فکرم به جیب بابات نباشه اما اون فکر میکرد میتونه همه چیو باپول بخره،حتی محبتو.همین الانم همین فکرو میکنه.
آره میدونستم.بابام بویی از محبت و عاطفه نبرده بود.فقط فکر میکرد باپول همه چی حل میشه.حتی میخواست با پول مامانو منصرف کنه از رفتنش به ایران.
_اگه دوست نداری نیا باهام.
سرتکون دادم و گفتم:میام..شاید زندگی بهتری اونجا درانتظارم باشه.
بی حرف دیگه ای به اتاقم پناه بردم و روتختم دراز کشیدم.حس خوبی داشتم از رفتن به ایران.نمیدونم چرا اما خوشحال بودم.
تصمیم داشتم وقتی رفتم یه کاری برای خودم جور کنم.درسته مامانم پول داشت که تاآخرعمر ساپورتم کنه اما چشم داشتن به جیب مامان، افت داشت برام.برای همین تصمیمم رو قطعی کردم.
صبح روز بعد رفتم کل شهرو دور زدم و یه جورایی وداع کردم با کشور پدریم.پدر؟؟؟هه چه پدری؟فقط اسمشو به دوش میکشید.متنفرم ازهمچین پدری که یه عمر براش مهم نبود پسرش چیکار میکنه؟چطور روزاشو میگذرونه؟
خیلی زود شب شد و راهی فرودگاه شدیم.مامان شال نازکی رو سرش انداخت و سوار هواپیما شدیم.
دل کندن ازاین شهر و کشور آسون تر ازاونی بود که فکرشو میکردم.هواپیما از زمین کنده شد و لب من بعد دوسال به لبخند باز شد.
@mahruyan123456
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹 #پارت_3
تو هواپیما فقط فکرم درگیر زندگی جدیدم بود.دلم نمیخواست کم بیارم.چه توکار،چه تو زندگیم.
هواپیما که نشست رو زمین ایران کمربندمو باز کردم و هدفونمو انداختم دور گردنم.به تیپ مامان نگاه کردم.شلوار قهوه ای با یک مانتو کوتاه شیری و شال نازک سفید.
باخودم گفتم یعنی تو ایران گیر نمیدن این شکلی بیای بیرون؟
شونه هامو بالا انداختم و همراه مامان ازهواپیما پیاده شدیم.چمدونامون رو تحویل گرفتیم و از سالن فرودگاه بیرون اومدیم.جلو فرودگاه پر بود از تاکسی های زرد رنگ که منتظر مسافر بودن.
مامان یکیشو انتخاب کرد و سوار شد.راننده چمدون ها رو گذاشت صندوق عقب و پشت فرمون نشست.
_خب کجاتشریف میبرین؟
مامان خیلی خلاصه جواب داد:ونک.
راننده چشمی گفت و راه افتاد.زبان فارسیم به لطف مامان عالی بود اما خب غلط غلوط زیاد داشتم.
همه جای تهران برام عجیب بود.تصور من از ایران اینی نبود که میدیدم.یک شهر بزرگ و آلوده باماشین های بزرگ و کوچیک که مثل مور و ملخ ریخته بودن تو خیابونا.برج آزادی بزرگ که به نظرم هیچ جذابیتی نداشت.دخترای مانتویی و جذاب،چیزی از دخترای فرانسه کم نداشتن فقط یک شال نیم وجبی انداخته بودن رو سرشون.پس حالا فهمیدم که تیپ مامان خیلیم بختر از اوناست و کسی هم بهشون گیر نمیده.چراغ قرمزای خسته کننده و بازارای شلوغ.سرمو تکیه دادم به صندلی و چشامو بستم،چقدر خسته کننده.
ماشین که نگه داشت پیاده شدیم و مامان پول راننده رو حساب کرد.چمدون به دست جلو عمارت بزرگی ایستاده بودیم.کم نمیاورد ازخونه پدریم.شایدم بزرگ تر بود.
نمیدونستم اینجا کجاست.حوصله سوال و جوابم نداشتم.بریم ببینیم چه خبره.
مامان زنگ رو زد و در بدون معطلی بازشد.
رفتم داخل خونه.حیاط بزرگ و وسیعی که جون میداد توش مهمونی و پارتی راه بندازی.یک طرف حیاط استخر بود و طرف دیگه اش فضای سبز.دوتا ماشین مدل بالا هم گوشه حیاط پارک بود.
دنبال مامان رفتم تا به در ورودی رسیدیم.
درباز شد و خانم مسنی اومد بیرون.مامان رو بغل کرد و گفت:واااای شیرین،چقدر دلم برات تنگ شده بود دخترم.نمیدونی تو این سال های دوریت به ما چی گذشت!
خانم مسن که فهمیده بودم مادر مادرمه تیپ جوون پسندی زده بود.کت و دامن خاکستریش با موهای دودیش تناسب زیبایی داشت.چهره دل نشینی داشت و ازهمون اول جذبش شدم.
بعد که از مامانم سیر شد،نگاهی به من انداخت و گفت:اومممم تو باید کارن باشی پسرم مگه نه؟؟
سری تکون دادم که جلو اومد و سفت بغلم کرد.داشتم خفه میشدم.
زیرگوشم حسابی خوشحالی کرد.
_ماشالله هزار ماشالله آقایی شدی برای خودت.چقدر دوست داشتم ببینمت پسرم.وای خدا باورم نمیشه نوه گلمو تو بغلم گرفتم.
بعد که ولم کرد گفتم:سلام.
خندید وگفت:وای ببخشید یادم رفت سلام به روی ماهت عزیزدلم.خب دیگه بیاین تو زود باشین سالار منتظرتونه.
قیافم کج شد.سالار؟سالار دیگه کیه؟حتما بابابزرگه!هوف چه مزخرف.
رفتیم تو و با راهنمایی های گرند مادر نشستیم رو مبل های سلطنتی.مامان،شالش رو درآورد و گفت:چرا انقدر خشک برخورد میکنی؟
پوزخند مسخره ای زدم و گفتم:نیست شما ازشوق اشک جلو چشمات جمع شد.
چشم غره ای به من رفت که یعنی بدش اومده ازحرفم.
بابیخیالی پا روی پا انداختم که مادربزرگ اومد و همراهش دخترجوانی که برامون شربت آورد.بدون تشکر شربت رو برداشتم و یک جرعه نوشیدم.
مامانبزرگ شروع کرد به حرف زدن:خب چه خبرا؟خوبین؟سفر راحت بود!؟
مامان جواب سوالای کلیشه ایش رو داد و منو راحت کرد.
@mahruyan123456